حکایت

حکایت خدا و گنجشک


حکایت خدا و گنجشک        روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت! فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. " فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: " با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست. " گنجشك گفت: " لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت: " ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. " گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي. " اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد... حکایت

داستان طنز» حکایت عمه خانــــــوم


داستان طنز» حکایت عمه خانــــــوم      با باز شدن در ساختمان شرکت، نوشین که گوشه سالن پشت میز نشسته بود و مشغول تایپ نامه‌ای بود، از گوشه چشم نگاه مختصری به سمت در انداخت و دوباره به کار خود ادامه داد. اما ناگهان مثل جن گرفته‌ها از جا پرید و به سمت زن میانسالی که در آستانه در ایستاده بود با آشفتگی گفت: عمه‌جان! شما اینجا چه کار می‌کنین؟ عمه‌جان که مانتوی بلند و گشاد بر تن داشت و روسری کوچکی را زیر گلویش گره زده بود، در حالی که با لبخند به سمت نوشین می‌آمد با خوشرویی گفت: خب معلومه، اومدم، محل کار برادرزاده‌ام رو ببینم!نوشین با نگرانی نگاهی به سمت اتاق رئیس شرکت انداخت و بعد به عمه گفت: ولی شما که دیده بودین! مگه من بچه‌ام؟عمه‌جان روی مبل راحتی که رو به روی میز کار نوشین بود، نشست و با خونسردی گفت: همچین زیاد هم بزرگ نیستی! تازه تو امانتی دست من. این چند ماهی که دانشگاه قبول شدی و از شهرستان اومدی، مثل تخم چشمم از تو مراقبـت کردم، حالا که کار پیدا کردی و بر خلاف میل من...نوشین با گستاخی حرف عمه‌اش را قطع کرد و گفت: سرکار اومدن من با رضایت بابام بوده. بنابراین فکر نمی‌کنم که کسی حق اظهار نظر داشته باشه.عمه‌جان نگاهی به نوشین انداخت و بعد در حالی که با دست راست، پشت دست چپش را به آرامی می‌مالید از روی خوش قلبی گفت: ولی من فکر می‌کنم تا وقتی که با من زندگی می‌کنی، مسئولیت تو به عهده منه، من هم حق دارم که در مورد سرنوشت تو نگران باشم. تازه من فکر نمی‌کنم بابات بدونه که ...

حکایت بهلول و آب انگور


حکایت بهلول و آب انگور          روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!    

سلطان خون جهان در78 سالگی همچنان خون می دهد/ حکایت 51سال اهدای خون


سلطان خون جهان در78 سالگی همچنان خون می دهد/ حکایت 51سال اهدای خونشیراز - خبرگزاری مهر: سلطان اهدای خون جهان در سن 78 سالگی همچنان مانند روزهای اول برای اهدای خون انگیزه دارد، وی پس از 51 سال خون دهی نامش در دنیا به عنوان نجات بخش ترین انسان ثبت شده است. به گزارش خبرنگار مهر، دکترسید محمد حسن شیخ الاسلامی ساکن شیراز با اینکه رکورددار اهدای خون درجهان است و نامش در دنیا به عنوان نجات بخش ترین انسان ثبت شده، اما هنوز هم رفتار وبرخوردش با افراد گرم وصمیمی است و آدم زمانی که با این پدربزرگ دوست داشتنی حرف میزند با خودش آرزو می کند، ای کاش انسانهای مثل دکتر شیخ الاسلامی عمری طولانی داشته باشند تا بقیه بتوانند از تجربیات آنها بیشتر وبیشتر استفاده کنند. دکتر شیخ الاسلامی درسال 1314 در شهرستان شوشتر متولد شده، وی در طول دوران تحصیلی خود تجربیات متفاوتی مانند دانشکده افسری، درس طلبگی و در نهایت پزشکی بادرجه فوق تخصص خون وایمن شناسی از دانشگاه لندن را پشت سر گذاشته است. دکتر شیخ الاسلامی   اما آن چیزی که باعث شده این استاد بزرگ به واسطه آن تندیس عشق و ایثار را از سازمان انتقال خون کشوردریافت کند و مورد تقدیر رئیس جمهور قرار گیرد، رکوردهای اهدای خون است که دکتر شیخ الاسلامی در طول زندگی پربار خود آنها را کسب کرده است. اهدای خون برای اولین بار در22 سالگی/ اهدای خون به مادر و کودک دکترسید محمد حسن شیخ الاسلامی در گفتگو با خبرنگار مهر گفت: در حال حاضر 78 سال سن دارم، حدود 51 سال قبل در سن 22سالگی با اهدای خون ...

ویدیو مرتبط

دو حکایت و یک پند


دو حکایت و  یک پند    جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد . همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت.ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟ جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟● پندها حکایت بندگی عشق ...

آش نخورده و دهان سوخته / حکایت مردی که حتی تکنوکرات هم نیست


آش نخورده و دهان سوخته / حکایت مردی که حتی تکنوکرات هم نیستآش نخورده و دهان سوخته / حکایت مردی که حتی تکنوکرات هم نیست سایت روزنامه دولتی ایران نوشت: بهار سال 84 موعد یک تصمیم گیری بزرگ برای محمد باقر قالیباف بود. فرمانده نیروی انتظامی وقت، آن روزها بر سر یک دو راهی قرار داشت: باقی ماندن در لباس سرداری و ادای تکلیف در دنیای نظامی گری یا پوشیدن کت و شلوارهای شیک و ورود به دنیای سیاست. اما او سرشتی شبیه نظامیانی چون محسن رضایی داشت تا امثال شهید احمد کاظمی و شهید حسن طهرانی مقدم. قالیباف گزینه دوم را انتخاب کرد و یک ماه بعد تحت عنوان "دکتر قالیباف" با شعار "مرد عمل" در کنار رجال سیاسی طراز اولی چون محمود احمدی نژاد و اکبر هاشمی رفسنجانی وارد عرصه انتخابات ریاست جمهوی شد؛ چه اینکه او در دنیای نظامی گری به تمام آرزوهای خود رسیده بود؛ فرماندهی نیروی هوایی سپاه پاسداران، فرماندهی نیروی انتظامی و ... . ورود ناگهانی قالیباف به عرصه سیاست، از همان ابتدا بازار گمانه زنی درباره قدرت سیاست ورزی وی را داغ کرد. قالیباف از همان بهار 84 مشکوک به عدم برخورداری از شم سیاسی و قواعد سیاست ورزی حرفه ای بود؛ به خصوص با آن شعار "رضا خان حزب اللهی" اش. به هر روی سردار سابق در انتخابات ریاست جمهوری متحمل شکستی دردناک شد تا عیار خود را کاملا رو کرده باشد. شعار هایی چون "رضاخان حزب اللهی"، "اصولگرای اصلاح طلب"، "اصلاح طلب اصولگرا" و "قالیباف مرد عمل" توجه کسی را جلب نکرد تا سردار قالیباف تنها پس از 2 ماه حضور در میدان ...

حکایت خواندنی


حکایت خواندنی      روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.   آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟ به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که ...

حکایت مصیبت


حکایت مصیبت    بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد .   پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی.   گفت: ای پدر فرمان تراست، نگویم و لیکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟   گفت: تا مصیبت دو نشود، یکی نقصان مایه و دیگری شماتت همسایه.   گلستان سعدی  

چند حکایت از امام محمد باقر (ع)


چند حکایت از امام محمد باقر (ع)چند حکایت از امام محمد باقر (ع) كثیرالذكر1- ابن قداح از امام صادق (ع) نقل مى‏ كند كه فرمود: پدرم (امام باقر) كثیرالذكر بود، خدا را بسیار یاد مى‏ كرد، من در خدمت او راه مى‏ رفتم مى ‏دیدم كه خدا را ذكر مى ‏كند. با او به طعام خوردن مى ‏نشستم، مى‏ دیدم كه زبانش به ذكر خدا گویاست. با مردم سخن مى‏ گفت و این كار او را از ذكر خدا مشغول نمى‏ كرد.من مرتب مى ‏دیدم كه زبانش به سقف دهانش چسبیده و مى‏ گوید: «لااله ‏الاالله» او در خانه، ما راجمع مى‏ كرد و مى ‏فرمود تا طلوع خورشید خدا را ذكر كنیم، هر كه قرائت قرآن مى‏ توانست امر به قرائت قرآن مى‏ كرد و هر كه  نمى ‏توانست امر به ذكر خدا مى‏فرمود.1  بخاطر باطل، دست از حق نكشید2- زرارة بن اعین گوید: ابو جعفر امام باقر (ع) در تشییع جنازه‏اى از قریش حاضر شدند، من نیز در خدمتش بودم، عطاء بن ابى رباح از جمله حاضران بود، زنى در پشت جنازه ضجه مى‏ كشید و ناله مى‏ كرد، عطاء به آن زن گفت: ساكت شو و صدایت بلند نشود وگرنه من بر مى‏ گردم، زن ساكت نشده، عطا برگشت.   من به امام باقر (ع) گفتم: عطاء برگشت. فرمود: چرا؟گفتم: زن ساكت نشد او نیز برگشت. حضرت فرمود: به تشییع جنازه ادامه بده، ما اگر باطلى را با حق دیدیم و بخاطر باطل، دست از حق بركشیدیم حق مسلمان را ادا نكرده‏ ایم. چون نماز میت خوانده شد، ولىّ میت به امام عرض كرد: برگردید خدا شما را رحمت كند، كه آمدن، شمارا ناراحت مى‏ كند، امام برگشت، من به او گفتم: صاحب جنازه ...

حکایت پادشاه و كنیزك !


حکایت پادشاه و كنیزك !پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شكار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه كنیزك زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خرید, پس از مدتی كه با كنیزك بود. كنیزك بیمار شد و شاه بسیار غمناك گردید. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این كنیزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد.   هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مروارید فراوان به او می‌دهم. پزشكان گفتند: ما جانبازی می‌كنیم و با همفكری و مشاوره او را حتماً درمان می‌كنیم. هر یك از ما یك مسیح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فایده نداشت. دخترك از شدت بیماری مثل موی, باریك و لاغر شده بود. شاه یكسره گریه می‌كرد. داروها, جواب معكوس می‌داد.   شاه از پزشكان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه كرد كه از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا كرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی می‌دانی. ای خدایی كه همیشه پشتیبان ما بوده‌ای, بارِ دیگر ما اشتباه كردیم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید كه یك پیرمرد زیبا و نورانی به او می‌گوید: ای شاه مُژده بده كه خداوند دعایت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسی ...