حکایت پادشاه و كنیزك ! : پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شكار با درباریان ...
پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شكار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه كنیزك زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خرید, پس از مدتی كه با كنیزك بود. كنیزك بیمار شد و شاه بسیار غمناك گردید. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این كنیزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد.
هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مروارید فراوان به او میدهم. پزشكان گفتند: ما جانبازی میكنیم و با همفكری و مشاوره او را حتماً درمان میكنیم. هر یك از ما یك مسیح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فایده نداشت. دخترك از شدت بیماری مثل موی, باریك و لاغر شده بود. شاه یكسره گریه میكرد. داروها, جواب معكوس میداد.
شاه از پزشكان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه كرد كه از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا كرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی میدانی. ای خدایی كه همیشه پشتیبان ما بودهای, بارِ دیگر ما اشتباه كردیم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید كه یك پیرمرد زیبا و نورانی به او میگوید: ای شاه مُژده بده كه خداوند دعایت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسی به دربار میآید. او پزشك دانایی است. درمان هر دردی را میداند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه میدرخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی كه شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر میآمد. گویی سالها با هم آشنا بودهاند. و جانشان یكی بوده است.
شاه از شادی, در پوست نمیگنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بودهای نه كنیزك. كنیزك, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشك را پیش كنیزك برد و قصة بیماری او را گفت: حكیم، دخترك را معاینه كرد. و آزمایشهای لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشكان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بیخبر بودند و معالجة تن میكردند. حكیم بیماری دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا میداند. حكیم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من میخواهم از این دخترك چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حكیم ماند و دخترك. حكیم آرام آرام از دخترك پرسید: شهر تو كجاست؟ دوستان و خویشان تو كی هستند؟
پزشك نبض دختر را گرفته بود و میپرسید و دختر جواب میداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكیم از محلههای شهر سمر قند پرسید. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر كرد. حكیم فهمید كه دخترك با این كوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حكیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان میكنم.
این راز را با كسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كنی مانند دانه از خاك میروید و سبزه و درخت میشود. حكیم پیش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب كرده است. این هدیهها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمیدانست كه شاه میخواهد او را بكشد.
سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیهها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حكیم او را به گرمی استقبال كرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانههای طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكیم گفت: ای شاه اكنون باید كنیزك را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه كنیزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف میشد. پس از یكماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:
عشقهایی كز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
زرگر جوان از دو چشم خون میگریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم كه صیاد برای نافة خوشبو خون او را میریزد. من مانند روباهی هستم كه به خاطر پوست زیبایش او را میكشند. من آن فیل هستم كه برای استخوان عاج زیبایش خونش را میریزند. ای شاه مرا كشتی.
اما بدان كه این جهان مانند كوه است و كارهای ما مانند صدا در كوه میپیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمیگردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنیزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به معشوق حقیقی كه پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازهتر میكند مثل غنچه.
عشق حقیقی را انتخاب كن, كه همیشه باقی است. جان ترا تازه میكند. عشق كسی را انتخاب كن كه همة پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد كریمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نیست
داستان های مثنوی
منبع:parsmarket.net
ویدیو : حکایت پادشاه و كنیزك !