ماه تو كه میرسد مشكی دیگر دلگیر نیست : ماه تو كه میرسید، تقریباً همه خانههای ...
ماه تو كه میرسید، تقریباً همه خانههای شهر، پرچم تو را بر سردر و بر پشتبامهای كاهگلی میزدند. دو طرف كوچهها و خیابانها، پرچمهای سیاه و سبز و سرخ تو در اهتزاز بود و هركدام حرفی داشت انگار. یكی از عزاداری تو خبر میداد و آن یكی از راه و رسم و دین و آیین پدربزرگت و سومی هم از آمادگی برای مبارزه با ستم.
ماه تو كه میرسید، تا 40 روز یا دو ماه، هر روزِ شهر، مردم دسته دسته نام تو را زمزمه میكردند. هر روزِ شهر، كوچهها و خیابانها شاهد قدمهای دستههای عزاداران تو بودند كه از این خانه به آن خانه و از این مسجد به آن تكیه میرفتند تا همه جا نام تو برده شود؛ تا همه جا ذكر تو خوانده شود؛ تا مبادا هوای یك خانه و یك كوچه از نبردن نام تو و از نبودن به یاد تو نفستنگی بگیرد.
ماه تو كه میرسید، مشكی دلگیر نبود. مشكی، رنگ محبوب كودكی و نوجوانی ما در ماه تو بود. اصلاً پیراهن مشكی ما، پیراهن ماه تو بود. نه دلمان میآمد آن پیراهن را به مناسبتی دیگر بپوشیم و نه در ماه تو آن را از تن درمیآوردیم. راست راستكی در آن روزها، مشكی رنگ عشق و رنگ هویت ما بود. اصلاً انگار با این رنگ، با یكدیگر و با دیگرانی كه ممكن بود نبینیمشان، حرف میزدیم. مشكی، زبان حال ما بود.
* * *
آن روزها، محرمهای گرم تابستان تشنگی را به همهما میچشانید و حالا گاهی محرمهای سرد و پرسوز زمستان، انگار شلاق سرد ستم را بر تن و جانمان می نشاند.
آن روزها، شربت خنك تو بود كه كاممان را شیرین می كرد و حالا چای داغ توست كه توی خیابان گرممان میكند و در هر دو حال، چون هم آن شربت و هم این چایی مال توست، خجالت نمیكشیم كه برای گرفتن و نوشیدنش بایستیم.
* * *
خجالت نمیكشیم كه برای گرفتن غذا و چایی و شربت نذری تو بایستیم و بگیریم؛ ولی با خودم فكر میكنم برای شنیدن صدای تو، برای شنیدن حرفهای تو هم خجالت نمیكشیم بایستیم؟ اصلاً برای شنیدن و فهمیدن صدای تو، برای دیدن نگاه تو چه كار میكنیم؟
نمیدانم. میدانم و نمیدانم. میدانم رازی و گوهری ویژه داری كه این همه سال، این همه آدم را در جاهای مختلف و سنهای گوناگون، دسته دسته جمع میكنی و دنبال خود میكشی؛ رازی كه رنگ تو را ماندنی كرده و گوهری كه با آن، رنگ تو انگار رنگ خدا شده. و نمیدانم. نمیدانم چهقدر دارم دنبال تو میآیم؟ چهقدر صدایت را میشنوم؟ چهقدر به حرفهایت گوش میكنم؟ چهقدر تو را و دوستانت را درست می شناسم، فقط حر و حبیب و مسلم و عباس و اكبر سال 60 هجری را نمیگویم، هم آنها و هم حر و حبیب و عباس امروزت را. چهقدر دشمنانت رامی شناسم، چهقدر میتوانم عمرسعد و شمر و ابنزیاد و یزید امروز را تشخیص بدهم؟
همین روزها رادیو سخنرانی حدود 40 سال پیش شهید مطهری را پخش كرد. شهید مطهری از عمرسعدها و شمرها و ابنزیادهای روز حرف میزد. میگفت به این فكر كنیم كه اگر امروز امام حسین ع در میان ما بود، در برابر چه كسانی میایستاد و با چه كسانی مبارزه میكرد؟ و چه كسانی در برابر امام حسین میایستادند؟ میگفت كه ابن زیاد و یزید امروز را باید در میان سران رژیم صهیونیستی جستوجو كرد؛ در میان همانها كه حاضرند به هر جنایتی در حق مردم و بهویژه كودكان و نوجوانان فلسطینی دست بزنند.
* * *
یاد حرفهای تو میافتم. یاد حرفهایی كه در باره تو میشنیدیم و میگفتیم. یاد این میافتم كه گفتهای آی مردم! نمیبینید كه حق كنار گذاشته شده و به باطل عمل میكنند؟ یا آن كه گفتهای من برای ترویج خوبیها و بازداشتن از بدیها و زشتیها و زنده نگه داشتن آیین و سنت پیامبر خداص قیام كردهام و ...
و یاد حرفهایخودمان میافتم، كه توی زیارتنامهها و نوحهها میگفتیم و میگوییم كه «ایكاش با تو بودیم و در راه تو جان خود را فدا میكردیم» یا این كه «به خدا تا همیشه، تا ابد حسینع را از یاد نمیبریم»و ...
فكر میكنم كاش همچنان همان حسوحال و همان فكر و باور، در جانمان زنده بماند و باز هم از ته دل بخوانیم كه:
«... چه غم ما را؟
كه عاشقیم و مجازات عشق سنگین است
در آن شبی كه چراغ خموش خیمه تو
گریز پایان را
مجال رفتن داد
به خیمهگاه تو ماندیم، جرم ما این است.»
ویدیو : ماه تو كه میرسد مشكی دیگر دلگیر نیست