عجیب ترین خانواده ایران ! : این خانواده عجیب تا به حال با هیچ انسانی غیر از ...
این خانواده عجیب تا به حال با هیچ انسانی غیر از خودشان معاشرت نداشتهاند، ساندویچ و غذاهای امروزی نخوردهاند،موبایل را به چشم ندیدهاند و تمام این اتفاقات در سال 1390 در مركز شهر مشهد افتاده است
این خانواده عجیب تا به حال با هیچ انسانی غیر از خودشان معاشرت نداشتهاند، ساندویچ و غذاهای امروزی نخوردهاند،موبایل را به چشم ندیدهاند و تمام این اتفاقات در سال 1390 در مركز شهر مشهد افتاده است تنها همبازی آن ها در تمام این 35 سال تعدادی گوسفند زنده بودند كه پدر آنها برای رهایی از تنهایی برایشان گرفته بود عجیبتر از تمام این حوادث ثروت هنگفتی است كه حالا پدر خانواده برای آنها به ارث گذاشته پسر دوم خانواده برای اولین بار به تنهایی از در منزل خارج شد. او حاضر شد حقایقی شگفتانگیز را از این خانه مرموز در اختیار ما قرار دهد
شروع اسارت
لباس سفید عروسی به تن داشت كه پا در خانهای طلسمشده گذاشت. دختر روستایی به اصرار پدر و مادرش با مردی ازدواج كرد كه همسری نازا داشت و نمیدانست كه بعد از مراسم ازدواج برای همیشه روستایشان را ترك خواهد كرد. باور كردنی نیست حتی اگر واقعیت داشته باشد! 19 سال بیشتر نداشت كه مردی در خانهشان را زد، كارمند بود و میخواست با این دختر جوان و شاداب ازدواج كند، وقتی شنید قرار است هووی زن نازایی شود به گوشهای پناه برد، میدانست خودش حق انتخاب ندارد و پدر و مادرش با تصور اینكه خواستگار كارمند است و حقوقی دارد وی را به او خواهند داد. بار سفر را بستند تا به مشهد بروند، حتی اشكهایش خشك شده بود.
شاید باید به خاطر تنهاییهایش گریه میكرد، بهخود دلداری میداد تا تصور كند شوهرش فرشته است كه میخواهد به او پروازكردن یاد بدهد. با دنیایی از امید عروس شد. 35سال پیش بود كه در خانهای با دیوارهای سیمانی و شیروانی زنگزدهای باز شد و نوعروس با پای گذاشتن روی موزائیك حیاط برای همیشه زندانی شد. در نخستین حكمی كه از سوی شوهرش صادر شد باید نه تنها با خانوادهاش برای همیشه قطع رابطه میكرد بلكه حق خروج از آن چهاردیواری را نداشت. مرد رفتار عجیبی داشت، نوعروس جوان بود و خواست یاغیگری كند كه زیر مشت و لگدهای شوهر چارهای جز تسلیم ندید، همان سكوت نخست كافی بود تا دیگر جرات نداشته باشد یك كلمهای حرف بزند.
نو عروس همراه با دیوارها و ثانیهها روز به روز فرسودهتر میشد در فضای سرد و بیروح خانه متروكه. وقتی برای نخستینبار باردار شد تصور كرد دوران بدبختیها تمام شده است، میدانست شوهرش بچهدوست دارد و همین میتواند در زندان را به روی او باز كند و پر پرواز را به او بدهد. این روزنه امید نیز رنگ باخت چون پدر خانواده نه تنها در زندان را باز نكرد بلكه دختر و 3پسرش را نیز به سرنوشت مادرشان گرفتار كرد.
مادر زندانی
خانه پر از سكوت بود، همه از پدر وحشت داشتند، همسایهها این خانه را یك معما میدانستند، بچهها تنها زمانی دیده میشدند كه به مدرسه میرفتند. پدر هرازگاهی به خانه سركی میكشید و خرید برعهده خودش بود، هر بار میآمد آشغالهایی با خود همراه داشت و در گوشهای از حیاط میگذاشت، روز به روز خانه شیروانیدار پر از زباله میشد تا جاییكه ماشین پیكان زیر همین آشغالها مدفون شد.
بچهها حق بازی حتی در حیاط خانه را نداشتند بیشتر با نگاه بود كه با هم حرف میزدند وقتی نمرههایشان20 میشد انگیزهای برای خوشحالی نداشتند انگار سلامدادن را یاد نگرفته بودند و در یك جزیره ناشناخته تنهای تنها بودند. كتكخوردن از پدر یك عادت شده بود، وقتی پای در خانه شیروانی میگذاشتی باور نمیكردی خانواده در آن زندگی میكنند، بوی بد زباله و فاضلاب همه را به عقب میراند انگار مادر خانواده نیز روحیهای برای تمیزی نداشت، همه جا را خاك گرفته و زیبایی حیاط خانه لابهلای تپهای از زباله گم شده بود.
بچهها یكی پس از دیگری با نمرات ممتاز دیپلم گرفتند و تنها بهانه برای خارجشدن از خانه را نیز از دست دادند. همه میدانستند قفل این اسارت روزی شكسته خواهد شد، پدر خانواده بدبین و سختگیرتر شده بود تا اینكه بیمار شد و خیلی زود خود را تسلیم سرنوشت مرگ كرد. طلسم شكست، وقتی مادر و بچهها شنیدند زنگ پرواز نواخته شده است حتی بهدلیل مرگ پدر قادر به گریه نبودند.
دیدار پس از 35 سال
در آهنی زنگزده با صدای خشكی باز شد و آنها برای همیشه آنجا را ترك كردند، صحنه دیدار زن با خانواده روستاییاش آن هم بعد از 35 سال زندگی در زندان. بچهها انگار از دنیای دیگری آمدهاند، هیچكس را نمیشناختند و نمیدانستند در مهمانیها چه رفتاری داشته باشند. خانه پر از سكوت دیگر جایماندن نبود جالب این كه مشخص شد پدر سختگیر نزدیك به یك میلیارد تومان برای زندانیهایش ارثیه گذاشته است. با مرگ مرد مرموزی در مشهد، راز زندگی وحشتناك خانوادهاش در یك خانه متروكه و فرسوده فاش شد. همسر این مرد از همان روز نخست ازدواج در خانه زندانی بوده و بچههایش نیز مانند او، مطیع دستورات پدر سلطهگر بودند. وقتی ماموران كلانتری شهید فیاضبخش مشهد وارد خانه شیروانی شدند باور نمیكردند داستان زندگی زنی با 4 بچهاش در این خانه واقعیت داشته باشد.
زندگیام سوخت
زن 54ساله با چهرهای تكیده، شادی كمروحی به چشمهایش داده بود و دل پردردی داشت، 35سالی میشد كه تنها مونس و همدمش بچههایی بودند كه سرنوشتی بهتر از او نداشتند. این زن با ادبیات خاصی حرف میزند: «19سال بیشتر نداشتم كه با این مرد ازدواج كردم، از وقتی به این خانه آمدم جز بداخلاقی و بیاعتنایی ندیدم، باید با همه قطع رابطه میكردم، به كتكهای شوهرم عادت كرده بودم و گریههایم تنها با نوازش بچهها آرام میگرفت». وی میگوید: «یك روز زن همسایه آتش تنوری برای ما آورد، در را به آرامی باز كردم و آن را گرفتم، وقتی شوهرم متوجه شد آن را از دستم گرفت و به سرم كوبید، باور میكنید همكلاسیهای بچههایم نیز جرات آمدن به در خانه را نداشتند، شوهرم آنها را هم كتك میزد.»
زن آهی كشیده و ادامه میدهد: «وقتی شوهرم نبود راحتتر زندگی میكردیم البته جرات خارجشدن از خانه را نداشتیم اما حتی اگر در خواب او را میدیدم از ترس میلرزیدم، ابتدا سعی میكردم خانهای تمیز داشته باشم بعد كه دیدم هر كاری میكنم پدر بچهها اعتنایی ندارد و با جمعآوری زباله و رنگنزدن به دیوارها خانه را به یك زبالهدان تبدیل كرده من هم دل و دماغم را از دست دادم و خانه روز به روز خاك گرفتهتر شد.» زن از رهایی لذت میبرد و میگوید: «در این سالها در هیچ مراسمی خانوادگی و فامیلی شركت نكردیم، شوهرم وقتی بیرون میرفت روی در علامت میگذاشت و اگر بدون اجازه در باز میشد من و بچهها را كتك میزد، در این مدت سلامت روحی و جسمیام را از دست دادم و وقتی پدر بچهها مُرد توانستم برادرها و خواهرانم را ببینم، یك آرزو بود كه به آن رسیدم.»
وی از روز نخست آزادی میگوید: «باورم نمیشد مشهد اینقدر تغییر كرده باشد، مهمتر از همه شنیدم یكمیلیارد تومان ارثیه داریم كه دیگر برای خوشبختی ما فایدهای نداشت، ما از همهچیز محروم بودیم و حالا یك ثروت خوب داریم، اما كل دنیا را هم داشته باشیم دیگر فایدهای نداشت، چرا كه زندگی و سرنوشتمان سوخته و از این به بعد تنها شرایط بهتری خواهیم داشت و من از اینكه بچههایم اجتماعی نیستند نگران هستم.»
گفتوگوی اختصاصی با پسر بزرگ خانواده اسیر در خانه شیروانی
پسری با عینك تهاستكانی پیش رویمان نشست، 32 سال دارد، اما رفتارش كودكانه است، به سختی داخل خانه شیروانی دعوتمان میكند. «مهدی» با استرس عجیبی جلوتر قدم برمیدارد، خانه كلنگی به فروش گذاشته شده است، در حیاط مقدار زیادی آشغال، تكههای آهنپاره، پلاستیك و نان خشك روی هم تلنبار شده. هر قدم كه برمیداری تصور میكنی یا زیر پایت فرو خواهد رفت یا حیوان گزندهای به تو حمله خواهد كرد. شاید پیش از فروش این خانه، دیوارهایش آوار شوند. زیرزمین مخوفی دارد، پای در اتاق پر از خاك میگذاریم كه تلویزیون كوچكی در وسط آن قرار دارد، در یك قدمیاش پتویی كثیف میبینیl كه انگار كسی زیر آن خوابیده است، مهدی میگوید برادرش دوست ندارد كسی را ببیند، از آنجا خارج میشوم و از مهدی میخواهم به همه سوالاتم جواب بدهد. مكث میكند، انگار نمیخواهد حرفی بزند، انتظار دارم از حالات چهرهاش پی به راز درونش ببرم اما امكان ندارد. درحالیكه چشمانش نشان میداد جواب منفی خواهد داد، ناگهان میپذیرد.
در اتاقی پر از تارهای عنكبوت مینشینم، نخستین سوالم ناشی از كنجكاویام بود:
- چرا به سر و وضع خانه نرسیدهاید؟
- چرا این شرایط را داشتید؟
- مادرت چه رفتاری با پدرت داشت؟
- مگر چه رفتاری داشت؟
- دلیلی نداشت؟
نه معتاد هستیم و نه خلافكار اما به جای آن روانی شدیم، ما یك عمر زندانی بودیم.
- زندانی؟
- در مدرسه دوستانی داشتی؟
ما تسلیم بودیم
- معلمانتان علت این رفتارها را نمیپرسیدند؟
- بستگانتان بیتفاوت بودند؟
- به روستای مادرت نرفتهاید؟
- جایی را میشناسید؟
- خودت تمایلی به سفر داری؟
- با پدرتان حرف میزدید؟
- با مادر و خواهر و برادرانت چطور؟
- هم بازیای نداشتید؟
- پدر ولخرجی داشتی؟
- مادرت جر و بحثی نداشت؟
- متوجه شدم جواب سلام من را ندادی، چرا؟
- در خرید لباس حق انتخاب داشتید؟
- وقتی خبر مرگ پدرت را شنیدی چه احساسی داشتی؟
- ارثیه میلیاردی میتواند جایگزین سرنوشت تلخ زندگیتان باشد؟
- با این پول چه میكنی؟
- پس تو و برادرت چرا اینجا هستید؟
پدر خوب یعنی دكتر حسابی
- از لحاظ روحی در چه شرایطی هستید؟
- میخواهی چه شغلی را دنبال كنی؟
- چه آرزویی داری؟
- درخصوص عشق چه میدانی؟
- میخواهی ازدواج كنی؟
- خودت مثل پدرت خواهی شد؟
- پدر خوبی برای بچههایش خواهی بود؟
- وقتی پدرت زنده بود چه آرزویی داشتی؟
- به موسیقی علاقه داری؟
- خواهرت خواستگاری دارد؟
- دلتنگ پدرت هستی؟
- تا حالا ساندویچ خوردهای؟
- كدام منظره را دوست داری؟
- چه رنگهایی را دوست داری؟
- تعریفت از زندگی چیست؟
- شعر دوست داری؟
- بهنظرت بهترین پدر كیست؟
- آلبوم عكسهایتان را كه نگاه میكنی چه حسی پیدا میكنی؟
حرف دیگری نمانده، با دلی تكیده و غمگین میخواهیم از خانه پر از سكوت خارج شویم وقتی فضای به هم ریخته حیاط را میبینم و میپرسم چرا بخشی از آنجا خالی شده است میشنوم ، جای پیكان مدل 57 پدرش است كه سالها زیر زبالهها بود و بعد از مرگ وی بهعنوان خودروی فرسوده، فروختهاند.
مهدی، خیلی زود در را به روی من میبندد و داخل میشود، اما و اگرهای زیادی در ذهنم رژه میروند و اینكه باید چنین حقیقتی را بپذیرم و تصور نكنم كابوس دیدهام.
ویدیو : عجیب ترین خانواده ایران !