پاراگراف کتاب (73) : ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و ...
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. پادشا: وقتی خواستم به دنبال معنی کلمه کتاب باشم فکر کردم که کار ساده ای را به عهده گرفته ام! اما وقتی دو روز تمام در گوگل کلمه کتاب و کتاب خوانی را جستجو کردم آنهم به امید یافتن چند تعریف مناسب نه تنها هیچ نیافتم، تازه فهمیدم که چقدر مطلب در مورد کتاب و کتابداری کم است. البته من عقیده ندارم که جستجوگر گوگل بدون نقص عمل می کند، اما به هر حال یک جستجوگر قوی و مهم است و می بایست مرا در یافتن 2 یا 3 تعریف در مورد كتاب کمک می کرد؛ اما این که بعد از مدتی جستجو راه به جایی نبردم، به این معنی است که تا چه اندازه کتاب مهجور و تنها مانده است.
راستی چرا؟ چرا در لابه لای حوادث ، رخدادها و مناسبت های ایام مختلف سال، «کتاب و کتاب خوانی» به اندازه یک ستون از کل روزنامه های یک سال ارزش ندارد؟ شاید یکی از دلایلی که آمار کتاب خوانی مردم ما در مقایسه با میانگین جهانی بسیار پایین است، کوتاهی و کم کاری رسانه های ماست. رسانه هایی که در امر آموزش همگانی نقش مهم و مسئولیت بزرگی را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکی برایمان هدیه ای دوست داشتنی بود و یادمان داده اند که بهترین دوست است! اما این کلام تنها در حد یک شعار در ذهن هایمان باقی مانده تا اگر روزی کسی از ما درباره کتاب پرسید جمله ای هرچند کوتاه برای گفتن داشته باشیم. و واقعیت این است که همه ما در حق این «دوست» کوتاهی کرده ایم، و هرچه می گذرد به جای آنکه کوتاهی های گذشته ی خود را جبران کنیم، بیشتر و بیشتر او را می رنجانیم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
*****زندگی حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است.
از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند.
مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند.
باور کردنی نیست اما همین گونه است.
زندگی از هرچیز دیگری قوی تر است.
من او را دوست داشتم | آنا گاوالدا
فروغ پرسید: کی ازدواج می کنیم؟؟
گفتم: اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه نان از کله ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم.
و تو به جای عشق باید به دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و مهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشویی و جاروبرقی و اتو و فریزر و فریز و فریز باشی.
هر دومان یخ می زنیم، بیشتر از حالا پیش همیم .. ولی کمتر از حالا همدیگر رو می بینیم؛ نمی توانیم ببینیم؛ فرصت حرف زدن با هم نداریم؛ در سیاله زندگی دست و پا میزنیم، غرق می شویم ... و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست.
... عشق، از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد.
عشق روی پیاده رو | مصطفی مستور
اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم، کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم. دوستانم را برای صرف غذا به خانه ام دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده بود.
درسالن پذیرایی ام، ذرت بوداده می خوردم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند ، نگران کثیفی خانه ام نمی شدم.
پای صحبت های پدربزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی، پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد. شمع هیی که به شکل گل رز هستند و مدت ها روی میز جا خوش کرده اند را روشن میکردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم. با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند. با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی، بیشتر می خندیدم. هر وقت که احساس کسالت می کردم ، در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم، فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است.
اگر شانس یک بار زندگی دوباره به من داده می شد، هر دقیقه ی آنرا متوقف می کردم، آن را به دقت می دیدم، به ان حیات می دادم و هرگز آنرا پس نمی دادم ..! اگر یک بار دیگر به دنیا می آمدم ..
تو تویی | ارما بومبک | مترجم: امیررضا آرمیون
من فهرستی از آنچه در مدرسه به ما یاد نمیدهند را تهیه کرده ام:
آنها به ما یاد نمی دهند که چگونه کسی را دوست بداریم.
آنها به ما یاد نمی دهند که چگونه در شهرت به درستی زندگی کنیم.
آنها به ما یاد نمی دهند که چگونه در گمنامی ، از زندگی لذت ببریم.
"آنها به ما یاد نمی دهند که چگونه از کسی که دوستش نداریم جدا شویم"
آنها به ما یاد نمی دهند که به آنچه در ذهن دیگری می گذرد فکر کنیم.
آنها به ما یاد نمی دهند که به کسی که در حال مرگ است چه بگوییم. آنها به ما هیچ چیزی را که ارزش یاد گرفتن داشته باشد ، یاد نمی دهند.
مرد ماسه ای | نیل گیمن
آدم ها می میرند، سکته می کنند یا زیرِ ماشین می روند، گاهی حتی کسی عمدا از بالای صخره ای پرتشان می کند پایین. اینها البته مهم است، ولی مهم تر، همان نبودنِ آنهاست، این که آدم بیدار شود و ببیند که نیستش ، کنار تو خالی است. بعد دیگر جایشان خالی می ماند، روی بالش، حتی روی صندلی که آدم بعد از مردنشان خریده است. آن وقت است که آدم حسابی گریه اش می گیرد، بیشتر برای خودش، که چرا باید این چیزها را تحمل کند.
آینه های دردار | هوشنگ گلشیری
آنقدر چیزها هستند که متوجه شان نمی شویم؛ یعنی، متوجه شان می شویم اما نادیده میگیریم شان و بی تفاوت از کنارشان می گذریم، چون می دانیم که متاثر شدن بی فایده است.
چاره ای نداریم جز اینکه به فجایع عالم عادت کنیم، چون یکی و دوتا نیستند؛ فربه کردن زورکی غازها، قطع بیرحمانه اعضای بدن، ضرب وشتم بی محاکمه و غیر قانونی، سقط جنین، خودکشی، آزار کودکان، خانه های مرگ، کشتار گروگان ها، سرکوب .. همه این ها را در سینما و تلویزیون می بینیم و عین خیالمان نیست.
این شقاوت ها ناگزیر، روزی پایان خواهند گرفت، فقط باید صبر داشت تا زمانش برسد.
تصاویر زیبا | سیمون دوبووار
بی اشتهایی، از بدترین دردهاست بخصوص وقتی سیر به دنیا میاین. قبل از اینکه فریاد بزنین، دهنتون رو پر از خوراکی می کنن. پیش از این که درخواست کنین ، بوسه می گیرین، قبل از اینکه پول درآرین، خرج می کنین، اینا آدم رو خیلی اهلِ مبارزه بار نمیاره.
برای ما بی اقبال ها، چیزی که زندگی رو اشتها آور می کنه، اینه که پر از چیزهاییه که ما نداریم. زندگی برای این زیباست که بالاتر از حدِ امکاناتِ ماست ...
مهمانسرای دو دنیا | اریک امانوئل اشمیت
در زندگی بعدی، کاش می شد مسیر را وارونه طی کنم.
در آغاز ، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود ...
در خانه ای از انسانهای سالمند، زندگی را آغاز کنم و هرروز همه چیز، بهتر و بهتر شود. به خاطرِ بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند. بروم و حقوق بازنشستگی ام را جمع کنم.و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول، یک ساعتِ طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت. سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هرروز ، جوان تر خواهم شد. آنگاه برای دبیرستان آماده ام؛ و سپس به دبستان می روم.
و آنگاه کودک می شوم و بازی می کنم. هیچ مسئولیتی نخواهم داشت. آنقدر جوان و جوان تر می شوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم. و آنگاه نه ماه ، در محیطی زیبا و لوکس ، چیزی شبیه استخر ، غوطه ور خواهم شد.
و سپس با یک لحظه برانگیختگیِ شورانگیز ، زندگی را در اوج به پایان برسانم ...
مرگ در می زند | وودی آلن | مترجم: حسین یعقوبی
از زمانِ داروین، عموما بر این باور بوده اند که انسان از نسلِ میمون است، اما این موضوع با لحاظ کردنِ برخی جوانبِ تاریخ و اجتماعِ معاصر ، و در نظر گرفتنِ انیشتین، فروید، بمبِ هیدروژنی، خوزه آلمایو، دیکتاتوری ها، اتاق های گاز و اعدام های دسته جمعی، ادعایی مُهمل به نظر می رسد و صرفا ادعایی است در جهتِ بی حیثیت کردنِ میمون ها و امیدِ واهی بستن به نوعِ بشر ..
ستاره خواران | رومن گاری
وقتی آگهی های ترحیم را می خوانم همیشه سن متوفی را نگاه می کنم. ناخودآگاه عدد را با سن خودم مقایسه میکنم. فکر می کنم، چهار سال مانده. نه سال دیگر. دو سال دیگر می میرم. قدرت اعداد هیچگاه به اندازه ی وقتی که برای محاسبه ی زمان مرگمان ازشان استفاده می کنیم نمایان نمی شود. بعضی اوقات با خودم چانه می زنم. دوست دارم شصت و پنج سالگی بمیرم؟ چنگیز خان هم شصت و پنج سالگی مرد. سلیمان محتشم هفتاد و شش سال عمر کرد. بد هم نیست، خصوصا با حال و روز الانم، ولی وقتی به هفتاد و سه سالگی برسم نظرم چه خواهد شد؟
برفک | دان دلیو | مترجم: پیمان خاکسار
تو قبول داری گذشته که شامل دیروز هم می شود در واقع پایان یافته است؟ اگر جایی اثری از آن باقی مانده باشد، فقط به صورت جسمی خشک و بی روح می تواند باشد و نمی شود هیچ کلمه ای به آن نسبت داد ، درست مثل همین بلور . در حقیقت ما الان چیزی درباره انقلاب و سال های قبل از آن نمی دانیم . همه سندها و گزارش ها یا تحریف و یا نابود شده ، همه کتاب ها بازنویسی شده ، تصاویر دوباره نقاشی شده ، ساختمان ها ، خیابان ها ، مجسمه ها تغییر نام پیدا کرده اند و همه تاریخ ها عوض شده اند و این جریان روز به روز و دقیقه به دقیقه ادامه دارد . تاریخ متوقف شده . تنها چیزی که وجود دارد ، زمان حال پایان ناپذیره ...
1984 | جورج اورول
من امریکایی هستم . در هارتفورد ایالت کانکتیکات درست بالای رودخانه در روستایی متولد و بزرگ شدم . بنابراین یک ینگه دنیایی واقعی و کاربلد هستم . بله ، و تقریبا خالی از احساسات عاطفی یا به عبارت دیگر خالی از طبع شعر . پدرم آهنگر بود و عمویم بیطار و من در کودکی هردو کار را یاد گرفتم . سپس به کارخانه ی اسلحه ی بزرگی رفتم و حرفه ی اصلی ام را آموختم ؛ تمام انچه را که مربوط به کار بود فراگرفتم . ساختن همه چیز را یاد گرفتم : تفنگ ، ششلول ، توپ ، دیگ بخار ، موتور و تمام انواع ماشین آلاتی که کارها را آسان می کند . من می توانم تمام چیزهای مورد نیاز انسان را بسازم ، هرچیزی را ، فرقی نمی کند و اگر روش جدیدی برای ساختن آن وجود نداشته باشد به آسانیِ غلتاندن کنده ی درخت اختراعش می کنم . خلاصه ، در کارخانه سرکارگر شدم و دوهزار نفر زیر دستم بودند . خب ، چنین آدمی کله اش پُر باد می شود و حرف کسی را قبول نمی کند . آدمی که دو هزار مرد خشن زیردستش باشند مثل خروس جنگی می شود ، به هرحال من این طوری بودم . تا این که حریفی پیدا شد و سوء تفاهمی میان من و او که هرکول صدایش می زدیم پیش آمد و برای رفع آن دست به دیلم بردیم . او ضربه ای به سرم زد که همه چیز جلو چشمم ترک برداشت ، انگار همه ی قطعات جمجمه ام از جا درآمدند و هر قطعه روی قطعه ی کناری اش افتاد . دنیا در نظرم تیره و تار شد و دیگر چیزی نفهمیدم . حداقل تا مدتی هیچ چیز نفهمیدم .
غریبه ای در قصر | مارک تواین
فقط یک چیز از خداحافظی بدتر است : فرصت خداحافظی پیدا نکردن . این زخم همیشه تازه می ماند و هرچه نگفته ای و هرچه نکرده ای تا ابد عذابت می دهد . در هر چهره ی بیگانه او را می بینی ، در هر لحظه ی بعد از او و به خودت می گویی اگر آن آخرین بار این یا آن کار را کرده بودم ، اگر این یا آن کلمه را گفته بودم . در نهایت می فهمی فقط یک کلمه بود که می خواستی بگویی : دوستت دارم .
این آن نگفته ی از دست رفته است . و آن بوسه ها ، آن بوسه ها که بر دست و صورتش ننشاندی و دیگر فرصتی برای هیچکدام این ها نخواهد بود .
دنیا یک لحظه بود و تو آن لحظه را باخته ای . آنکه این فرصت را از دست داده ، بازنده ای ابدی خواهد بود .
پنجره های عوضی | گیتا گَرَکانی
موش گفت: " آخ " دنیا هرروز تنک تر می شود .. اول چنان گشاد بود که وحشت می کردم .. به راه خود ادامه دادم ، خوشحال از اینکه سرانجام در دوردست ها در سمت راست و چپ دیواری به چشمم آمد ..
اما این دیوارهای دراز چنان به سرعت سربه هم می آورند که چیزی نمانده به آخر اتاق برسم و آن جا ، آن گوشه تله ای است که رو به سوی آن در حرکت ام.
گربه گفت: فقط باید مسیر خود را عوض کنی .. و او را بلعید!
داستان های کوتاه | فرانتس کافکا
خائنانه ترین خیانت ها آن هایی هستند که وقتی یک جلیقه ی نجات در کمدت آویزان است به خودت دروغ می گویی که احتمالا اندازه ی کسی که دارد غرق می شود نیست . این جوری است که نزول می کنیم و همین طور که به قعر می رویم ، تقصیر همه ی مشکلات دنیا را می اندازیم گردن استعمار و کاپیتالیسم و شرکت های چند ملیتی و سفیدپوستِ احمق و امریکا ، ولی لازم نیست برای تقصیر اسمِ خاص درست کرد ." نفعِ شخصی " ، ریشه ی سقوطِ ما همین است و در اتاقِ هیئت مدیره و اتاقِ جنگ هم شروع نمی شود . در خانه آغاز می شود .
جزء از کل | استیو تولتز
ویدیو : پاراگراف کتاب (73)