مصاحبه شخصی آزاده نامداری با گلاره عباسی : آزاده نامداری با صمیمی ترین دوستش ...
آزاده نامداری گفت : گفتوگو كردن كار همیشه من است. سالها در كسوت مجری تلویزیون با مهمانهایم گفتوگو میكردم. كار راحتی نیست؛ اینكه مهمانت را آسوده كنی تا با تو گرم شود، به تو اعتماد كند و با تو حرف بزند. اما برای من گفتوگو كردن كار جذابی است به خصوص اگر موشكافانه باشد و مهمانت كمی خودش را رها كند و اجازه بدهد درباره همه ابعاد زندگیاش صحبت كنی. گفتوگوی آزادم این بار با یكی از نزدیكترین دوستانم است.
اینقدر همدیگر را میشناسیم كه سوالات را بیهوا میپرسم و او چقدر صادقانه و موقر پاسخ میدهد. ویژگی اصلی اوهمین یكرنگی است. نمیتواند رنگ رنگ باشد و به نظرم این رنگ صورتی است. اگر من بخواهم چه از منظر گفتوگو كننده و چه در موقعیت دوست صمیمی رنگ مهمانم را بنویسم، میگویم گلاره عباسی صورتی است. همین قدر معصوم، راستگو و راحت با قلبی كه به گرمی میتپد. این اولین گفتوگوی من با گلاره عباسی، بازیگر سینما و تلویزیون است.
دقیقا الان چند سالته؟
31 سال
برای وارد شدن به دهه سوم زندگیت چقدر استرس داشتی؟
قبل از ورود به این سن خیلی استرس داشتم. اواخر دهه دوم زندگیم فكر میكردم تا 30 سالگی خیلی كارها باید انجام بدهم. همه میگفتند دهه سوم زندگی خیلی زود میگذرد و این مساله نگرانم كرده بود، به همین خاطر برای این روزهای عمرم خیلی برنامهریزی كرده بودم تا برای این سن كاردیگری نداشته باشم. بعد از وارد شدن متوجه شدم كه زندگی غیره منتظرهتر از این حرفاست و خیلی نمیشود برایش برنامهریزی كرد.
فكر نمیكنی همین غیره منتظره بودن جذابش میكند؟
نه؛ برای من برعكس است. من خیلی دوست دارم كه برنامههایم را از قبل بدانم. غافلگیر شدن خوب است اما اگر فقط با اتفاقات خوب غافلگیر شویم. به هر حال چه دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم این جریان در حال اتفاق افتادن است و این گذر خوب است. الان در 31سالگی احساس بهتری نسبت به 30سالگیام دارم.
فكر میكنم دهه سوم زندگی یك زن خیلی با شكوه است. در تمام رمانهای معروف هم تمام زنهای باشكوه، جذاب و محكم را در 30سالگیشان دنبال میكنیم. در این سن برای زنان اتفاقات خوبی میافتد به خاطر اینكه در حال پخته شدن هستند. اما با شناختی كه از تو دارم فكر میكنم از همان 18 سالگی پخته رفتار كردهای آیا این پختگی در تو وجود دارد ؟
خودم فكر میكنم كه هنوز كودك هستم، البته گاهی هم این پختگی كه در خودم هست را حس میكنم. این به خاطر این است كه دهه دوم زندگی دهه تلاش است. برای رسیدن به هدفها در این دوره تلاش بیشتری میكنیم. سعی میكنیم به جهانبینی برسیم و برای خودمان هویت پیدا كنیم. در دورهای از زندگیم همیشه دوست داشتم از یك چیزی كه مورد علاقهام است كلكسیونی داشته باشم اما هر چه فكر میكردم هیچ چیز آنقدر برایم مهم نبود كه بخواهم آن را جمعآوری كنم.
همیشه به تمام كسانی كه مجموعهای از چیزیهایی كه مورد علاقهشان بود را داشتند، حسادت میكردم، این مثال را میخواهم به ذهن خودم ارتباط بدهم كه به مرور به دنبال هویت خودش رفت. دوران 20سالگی زمانی است كه با خودمان دچار چالش میشویم و با آزمون و خطا خوب وبد خودمان را پیدا میكنیم. به این ترتیب من دهه 20 زندگی را دهه كاشت و دهه 30 زندگی را دهه برداشت مینامم.
تو تازه در اول راه 30سالگی هستی اما اینطور فكر میكنی كه قرار است اتفاقات خوب و آنچه منتظرش بودی در این دهه برایت اتفاق بیفتد.
خوبی دهه 20 زندگی این است كه با توجه به نترس بودن وریسكهای بیشتر باشكوهتر به نظر میرسد، در این دوره جسورتر و شجاعتر هستیم. من فكر میكنم شجاعت و جسارت سن 18 تا 25 سالگیام را دیگر هیچوقت به دست نمیآورم اما باید قدر این دوره را هم دانست به این دلیل كه ما در 30سالگی چارچوبهایمان مشخص است.
چرا حال تو خوب است؟ گاهی وقتها دلم میخواهد از تو بپرسم چرا اینقد حالت خوب است؟نگاه تو به دنیا نگاه خوب است. با این شلوغی كه در تو میبینم، اگر این شرایط را من داشتم حتما آزار میدیدم اما تو خیلی راحت با آن كنار آمدهای؛ از اول همینطور بودهای؟
حساسیت تو نسبت به من بیشتر و مقاومتات از من خیلی كمتر است، شلوغ بودن به من هیجان و اضطراب میدهد اما مایوس نمیشوم.
برای رسیدن به این آرامش تمرین كردهای؟ آیا میتوان تو را به عنوان یك آدم با حال خوب معرفی كرد؟
آرامش داشتن یك مقدار با حال خوب فرق دارد. ممكن است كسی آرامش نداشته باشد و خیلی هم مضطرب باشد اما حالش خوب باشد، من جزو این دسته هستم، امیدوارم، مایوس نیستم و زندگی را خیلی دوست دارم وخیلی خوشحال هستم.
یك انگیزه همیشه باید وجود داشته باشد تا ما خوشحال باشیم؛ میتواند یك آدم و یا چیزهای مختلفی باشد تا به ما انگیزه بدهد. چه چیزی به تو انگیزه میدهد؟
عشق و امید در زندگی هر آدمی میتواند موثر باشد امید داشتن به چیزهایی كه به آنها عشق میورزیم كلید این انگیزه است. از خواب كه بیدار میشویم به این فكر كنیم كه عاشق خانوادهمان هستیم و از حضور آنها لذت ببریم. ممكن است عاشق كارمان باشیم پس امیدوارانه درگیر كارمان میشویم. از 25 سالگی همه چیز برای من تغییر كرد و بهانههای كوچكی برای خوشبختی پیدا كردم. ممكن است به خیلی چیزها دلگرم شوم.
پس تو خیلی زود بزرگ شدهای. در 25 سالگی همه چیز برایم فانتزی بود و وقت نكردم به این چیزها فكر كنم اما تو نقطهای را تجربه كردهای كه توانستی چیزهای كوچكی را پیدا كنی و با آنها خوشحال باشی؟
من در دورهای از 25 سالگی واقعا به این نقطه رسیدم با اینكه تحت فشار كاری زیادی بودم اما یك روز متوجه شدم حتی از حضور آفتاب هم میتوانم لذت ببرم و به صورت واقعی و نه شعارگونه و از آن به بعد یك آدم خوشحال بودم.
كسی برای این كار به تو كمك كرده است؟
نه اما در یك دوره سخت زندگیم كسی كمكم كرد.
یعنی تو از سختی به اینجا رسیدهای؟
بله من فكر میكنم از سختی به اینجا رسیدهام. بعد از دوره سختی كه گذراندم به این آرامش رسیدم. نمیخواهم حرفهایم شعاری باشد اما چیزهایی كه نسبت به آن خشم داریم را باید از بین ببریم.
كسی هست كه از او خشمگین باشی؟
یك زمانی داشتم اما یه دوره حس كردم باید ببخشم. فكر كردم درست یا غلط من از آن آدم خشم دارم، حالا این خشم میتواند از یك شخص یا حتی محل كار باشد، اما وقتی ببخشیم رها میشویم.
بخشیدن آسان است؟
یكی دو مورد وجود دارد كه من به معنای واقعی آزرده شدم اما كینه و لجبازی آدم را از پا میاندازد.
خشم فروخوردهای داری؟
همه اینها همین است باز اگر خشم را بروز دهیم ممكن است كمتر شود یا از بین برود.
تو خشمهایت را بروز میدهی؟
نه من خشمهایم را بروز نمیدهم. اما خیلی درگیر آنها نمیشوم.
شاید آن افراد برایت بیاهمیت هستند؟
در كل خیلی از آدمها آزرده نمیشوم. دوستی به من میگفت دو ركعت نماز بخوان وهمه را ببخش، اما من نمیتوانم؛ این كار خیلی سخت است. بخشیدن یك پروسه زمانی میخواهد. نمیشود یكدفعه همه را بخشید.
مگر تو از چند نفر خشم داری ؟
دو نفر را نمیتوانم هرگز ببخشم. شاید اگر با آنها دیالوگ برقرار كنم بتوانم آنها را ببخشم اما آنها را دور ریختهام. ما آدمیزاد هستیم حتما هم لازم نیست همه را ببخشیم. اگر این موضوعات انرژی ما را نگیرد و ما بتوانیم رهایشان كنیم، خوب است.
یعنی در این صورت میتوانیم آرام زندگی كنیم؟
مگر چند بار در روز یاد آنها میافتیم؟
شاید خیلی از منظر بالا باشد اما مگر آدمهایی كه از آنها خشم داریم چقدر میتوانند مهم باشند كه قلب ما به خاطر آنها لكهدار شود ؟
نمیشود گفت كسی آنقدر مهم نیست. این یك نوع خود شیفتگی است كه بگوییم كسی اینقدر مهم نیست كه بتواند من را آزار دهد. بهتر است بگوییم من آنقدر وسیع میبینم ماجراها را و به دركی میرسم كه به همه آدمها حق میدهم و وارد مرحله پذیرش میشوم.
در روسیه یك اتفاق فوقالعاده در مورد تو افتاده است. همیشه در جهان این فیلمهای ما بودند كه برنده میشدند اما اینبار جزء معدود بارهایی است كه بازیگر یك فیلم برنده شده است و آن تو هستی. آن لحظه كه به عنوان بازیگر برنده صدایت كردند آیا آمادگیاش را داشتی؟
اصلا آمادگی نداشتم. آن اتفاق خیلی ویژه بود. در كشورمان اینطور است كه همین فیلم در جشنواره ما حضور داشت اما چون آنها پیشینهای از آدمهای آن فیلم نداشتند و فكر میكردند ما كسانی نیستیم كه میتوانیم دیده شویم، متاسفانه آنقدر كه باید دیده نشد. ما به ذهنیتها وصل هستیم حتی اگر خود من دو تا فیلم وجود داشته باشد كه یكی برای یك فیلمساز معروف باشد و دیگری كسی باشد كه اسمش را نمیدانم، شاید همینطور رفتار كنم اما در روسیه جالب بود كه ما هیچكدام از هیات داوران را نمیشناختیم، آنها هم ما را نمیشناختند و هیچ چیز درباره ما نمیدانستند.
حدود 30 فیلم در آنجا حضور داشت و فقط یك جایزه بازیگری وجود داشت و با توجه به این مسائل با خودم فكر كردم آنها كه من را نمیشناسند و فیلمی از من ندیدهاند، چطور ممكن است از بین 30 فیلم آنها بیایند و این هدیه را به من بدهند. این هدیهای الهی بود برای من نمیخواهم تصورات اینطور باشد كه من از گرفتن جایزه خوشحالم بلكه تنها نكته جالب در این ماجرا برای من این بود كه، آدمهایی كه اصلا من را نمیشناسند جایزه هیات داوران را با توجه به اینكه از كشور خودشان هم فیلمهایی وجود داشت به اشیا دادند و لیلای اشیا را دیدند. وقتی اسم من راخواندند من از صدای فریاد نرگس آبیار به خودم آمدم.
فیلم« اشیا» را بیشتر از «شیار» دوست داشتی؟
من اشیا را بیشتر دوست دارم، اما به دلیل جایگاه فیلم شیار به آن افتخار میكنم زیرا مربوط به جنگ سرزمینم است، اما اشیا را فیلم خودم میدانم و برایش خیلی زحمت كشیدهام و حالا این جایزه برای من خیلی عزیز است. نرگس آبیار از جایزه من بیشتر خوشحال شد تا جایزه خودش. ماآنقدر غافلگیر شدیم كه نه حرفی آماده كرده بودیم و نه جایی نشسته بودیم كه به راحتی بتوانیم رد بشویم و بالای سن برویم و جایزهمان را بگیریم.
حال خوب الانت به این جایزه مربوط نمیشود؟
خب وقتی كاری انجام میدهیم و دیده میشود حالت هم خوب میشود. مجموعهای از اتفاقات خوب باعث خوشحالی آدم است.
اگر یك روز دیگر نتوانی بازی كنی چه كار میكنی ؟
فكر میكنم خیلی افسره شوم. تمام اطرافیانم میگویند وقتی سر كار هستم اصلا قابل مقایسه نیستم با زمانی كه بیكار هستم. خیلی تغییر میكنم. خیلی اتفاق سنگینی است، شاید مجبور باشم دیگر كار نكنم اما شرایط خیلی مهم است، زمانی است كه یك بازیگر انتخاب میكند كه دیگر بازی نكند اما یك وقتی هم هست كه دیگر انتخابش نمیكنند. ممكن است من تصمیم بگیرم بچهدار شوم و بگویم مدتی كار نمیكنم و این انتخاب خود من است.
اگر این اتفاق برایت بیفتد شغلی هست كه به آن فكر كرده باشی؟
نوشتن را خیلی دوست دارم. زمانی هم اینكار را انجام میدادم. همیشه به این فكر میكنم كه اگر به عنوان مثال بچهدار شوم و مجبور باشم دیگر كار نكنم در آن مدت مجموعه داستانهای كوتاه بنویسم.
بچهدار شدن را خیلی دوستداری؟
قطعا روزی مادر میشوم.
از سر خودخواهی آن را دوست داری تا یك موجود وابسته به خودت داشته باشی یا از جنبه جان دادن به یك موجود دیگر خوشحال میشوی ؟
نه؛ برای اینكه من از به دنیا آمدن خودم خیلی راضیم، فكر میكنم حالا این پروسه را یكی دیگر تجربه كند. به دنیا آمدن خیلی قشنگ است. ما میآییم و میرویم و یك چیزی در دنیایی كه ما خیلی نمیشناسیم تكمیل میشود. باروری جزء واقعیت حیات است. من معتقدم ما زیرمجموعه از كائناتی بزرگ هستیم و ادامه حیات وظیفه ماست.
اگر سه ماه پیش و قبل از گرفتن جوایز هم با تو حرف میزدم نگاهت به دنیا همین شكلی بود و دوست داشتی حیات ادامه پیدا كند؟ میخواهم بدانم اتفاقات بیرونی چقدر در روحیه ما تأثیر دارد؟
اتفاقات بیرونی روی احساسات ما تاثیر میگذارد ولی روی اعتقادات آدم نه. من همیشه دلم میخواست بچهدار بشوم. به اینكه من توانایی باروری را دارم و این وظیفه من است، معتقدم. تنها چیزی كه یك زن میتواند تجربه كند اما مردها نمیتوانند. من همیشه با تو این مشكل را دارم. اصلا ما چهكار داریم كه ما میتوانیم چیزی را تجربه كنیم اما بقیه نمیتوانند یا برعكس.
كسی كه دوستش داری حالا در هر جایگاهی آن فرد باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟
خیلی طیف متفاوتی دارد برای اینكه ما افراد را بر اساس جایگاهشان در زندگی انتخاب میكنیم. من میتوانم بگویم چه چیزی باعث میشود تا من با یك آدم معاشرت نكنم و آن هم دروغ و نداشتن صداقت است. وقتی با این مسئله روبهرو میشوم یكدفعه با آن آدم كات میكنم. حتی دروغهای كوچك و بیاهمیتی كه وجود دارد من را آزار میدهد.
این به خاطر این است كه روزی از بیصداقتی ضربه خوردی؟
هم میتواند این باشد هم اینكه پنهانكاری و دروغگویی الان همهگیر شده است. نمیگویم همه باید همه مسائلشان را به من بگویند اما انتظار دارم چیزهایی كه به ما مربوط میشود را پنهان نكنند. آدمها حق دارند مسائل خصوصیشان را به من نگویند اما اگر چیزی مربوط به من و آن شخص است باید گفته شود. به عنوان مثال اگر كسی با من قراری دارد و دیر میرسد خیلی راحت بگوید خواب ماندهام تا اینكه داستانی دروغین در مورد یك تصادف خیالی برای من تعریف كند.
یعنی دیدگاههای منفی و انتقادها را هم اگر كسی صادقانه بگوید، میپذیری؟
بعضی افراد ایرادگیر هستند و به محض دیدن افراد شروع به ایراد گرفتن از آنها میكنند و استرس وارد میكنند اما ممكن است كسی من را صدا كند و یك ایراد من را به من گوشزد كند در این صورت مشكلی ندارم.
فكر نمیكنی ما عادت داریم تا همه از ما تعریف كنند؟
خب همه غیر واقعی از هم تعریف میكنند. اگر ایرادم را به من بگویند بهتر از آن است كه پشت سرم حرف بزنند.
متاسفانه ما فقط با افرادی خوشحالیم كه دوستمان دارند و ما را تایید میكنند.
این هم اشكالی ندارد. من فكر میكنم اگر دروغ و دورویی وجود نداشته باشد و آن فرد پشت سرمان برعكس آنها را نگوید و صرفا حس درونیاش این باشد، چه ایرادی دارد؟ به هر حال مهربانی بد نیست. خوش زبانی همیشه خوب است. لزومی هم ندارد همیشه بد همدیگر را بگوییم و انرژی منفی از خودمان ساطع كنیم. تملق و چاپلوسی با پذیرفتن همدیگر با تمام بدیها و خوبیها فرق دارد. در رابطههای زن و شوهرها خیلی این مسئله وجود دارد كه مدام ایرادهای آن طرف را به رویش میآوریم. یا باید ایراد آن فرد را بپذیریم یا به او گوشزد كنیم و اگر برطرف نشد وارد مرحله پذیرش شویم.
یك خاطره خوب یا بد از كودكیت بگو؟
مهمترین خاطره كودكیام كه خیلی در خاطرم مانده است، حضور پدر بزرگ و مادر بزگم است كه در یك ساختمان با آنها زندگی میكردیم و خوشبختترین آدم جهانم وقتی به پدربزرگم فكر میكنم. همیشه زیر بالشتش برای من آدامس موزی میگذاشت. من همیشه كنار بخاری آنها مینشستم و مشقهایم را مینوشتم. خاطره دیگر این است كه یك بار من به همراه پدر و خواهرم به شهربازی رفتیم و خیلی خوش گذشت.
خاطره بد هم داری؟
من در كودكی خیلی با خودم بازی میكردم و با خودم حرف میزدم و این مورد تمسخر دیگران بود. آدمهای خیالی زیادی بودند كه من با آنها حرف میزدم. بعضی اوقات برای اینكه من را اذیت كنند سوسك را به من نشان میدادند و میگفتند كه شكلات است و من آن را میخوردم. این روند بارها ادامه داشت.
همین الان هم این بزرگترین ویژگی تو است كه خیلی خوش باور هستی و این خیلی جذاب است، آدمهای زیادی جذب تو میشوند برای اینكه آنها را باور میكنی و به آنها این فرصت را میدهی تا آنچه كه خودشان دوست دارند از خودشان به تو نشان دهند. ما یك جنبه سیاه داریم و یك جنبه سفید. تو طوری رفتار میكنی كه آدمها جنبه سفیدشان را به تو نشان میدهند. لزومی ندارد تو همه آدمها را سیاه وسفیدشان را بدانی اما در رابطههای سطحی و دوستانه همین كه قسمت سفیدشان را میبینی خوب است.
یعنی این بد نیست كه من نمیتوانم همه چیز آدمها را یك جا ببینم؟
اگر به كجا برسی حالت خوب میشود؟
الان دوست دارم به چیزهایی برسم كه همیشه دوست داشتم، در كارم بهتر باشم، جنبه فرهنگی كارهایم برایم مهمتر است. انگیزههای مادی زندگی كمتر برایم اهمیت دارند. برایم فرقی نمیكند سوار چه ماشینی میشوم. اعتبار كارهایم برایم خیلی مهمتر از بخش مادی آنهاست.
میتوانی ادعا كنی كه راهت را پیدا كردهای؟
نه، اصلا. شاید احوالم از پنج سال پیش بهتر باشد اما آنچه كه میخواهم را هنوز پیدا نكردهام. ما جاهطلبی در وجودمان است كه برای رسیدن به جایگاه مورد نظرمان حاضر نیستیم هر كاری را انجام بدهیم اما در نهایت باید به آن برسیم. اینكه مورد تایید باشم هم برایم مهم است.
نه این خیلی خوب است كه به آدمها فرصت میدهیم تا خوب باشند. خود من این فرصت را به عمد به آدمها میدهم و به آنها این فرصت را میدهم تا خودشان را آنطور كه میخواهند نشان دهند و در این میان خیلی چیزها را متوجه میشوم و به خود آنها نمیگویم. اما یكدفعه آنها را كنار میگذارم. این یك ویژگی ذاتی است به نام صفر و یك. یعنی ما به آدمها فرصت میدهیم و میگوییم خودت را معرفی كن حتی اگر بخشی از آن واقعیت ندارد، ما به حرف آنها گوش میدهیم و معاشرت میكنیم اما یكدفعه آنها را كات میكنیم، آدمها از ما ناراحت میشوند و متوجه نمیشوند كه چه اتفاقی افتاده است برای اینكه فكر میكردند ما دروغهایشان را باور میكردیم. این رفتار یك پیشینه دارد و این صفر و یك بودن اصلا خوب نیست. اطرافیان ما اذیت میشوند برای اینكه ما آنها را یكدفعه ترك میكنیم.
البته ما آنها را یكدفعه ترك نكردیم بلكه فرصتی كه به آنها داده بودیم تمام شده است.
یعنی نگاه مردم برایت مهم است؟
بله باید بگویم كه نگاه مخاطب برایم خیلی مهم است. وقتی شناخته شده باشیم موظف هستیم تا مردم را هم در نظر بگیریم. من به عنوان یك فرد شناخته شده نباید خیابان را یكطرفه بروم. به عنوان مثال اگر من به عنوان یك بازیگر جراحیهای مختلف زیبایی را انجام ندهم مردم عادی هم وقتی من را ببینند با خودشان میگویند پس این شكلی هم میتوانیم دیده شویم.
در این راه چیزی تا به حال اذیتت كرده است؟
من خودم را در بند چیزی یا كاری نمیكنم. خیلی وقتها با تاكسی و اتوبوس بیرون میروم اما گاهی ممكن است دلم بخواهد تلفنم را جواب ندهم اما در مواجهه با مردم هیچ مشكلی ندارم. بعضی از بازیگرها فكر میكنند منتی سر مردم دارند كه فیلم بازی میكنند اما نه این مردم هستند كه منتی سر ما دارند كه ما را نگاه میكنند.
بزرگترین دغدغه ات چیست ؟
خانواده و كارم همزمان با هم دغدغه من هستند. خوشحالم در یك عصر پاییزی پای صحبتهای دوست خوبم نشستم و دغدغههایش را بیش از پیش شناختم.
تو خیلی سنتی هستی با تمام اینكه خیلی سعی میكنی آن را پنهان نگه داری؛ این نگاه از خانوادهات میآید؟
بله شاید سنتی باشم اما اینكه تعریف مدرن و سنتی بودن چه چیزی است هم خیلی مهم است. در همین مورد خاص مدرن بودن به سمت فردگرایی میرود. به عنوان مثال زن مدرن ترجیح میدهد بچهدار نشود و رنجهای آن را تحمل نكند، مادر شدن یك گذشت بزرگ میخواهد كه تو با علاقه از آن حرف میزنی.
تعریف مدرن و سنتی خیلی وسیع است. ما الان در مرحله گذار بوده و دقیقا نمیدانیم كه كجا هستیم. حتی اگر بخواهیم از نظر خودخواهانه هم نگاه كنیم میتوانیم بگوییم من میخواهم این حسها را به خاطر خودم تجربه كنم. میخواهم وظیفهام را در ادامه حیات انجام بدهم یا بگوییم میخواهم كسی باشد تا در آینده مواظب من باشد. در نهایت همه این كارها در راستای خوشحال كردن خودمان است.
یعنی همه كارهایی كه انجام میدهیم به خاطر خودمان است؟
بله در خیلی مواقع هست. اما مشكل اصلی این است كه ما قسمت كردن را بلد نیستیم. اگر در بچگی نتوانستیم ساندویچمان را با دوستمان قسمت كنیم پس در بزرگی هم نمیتوانیم احساساتمان را قسمت كنیم و در نهایت افسرده و تنها میشویم.
این درد الان جامعهمان است. ما به سمت فردگرایی میرویم و فقط میگوییم این من هستم كه مهم هستم.
بله و متاسفانه حتی به سمت خوشحالی فردی هم نمیرویم و در عین اینكه فردگرا شدهایم آسایشی هم نداریم. من معتقدم خلاف جهت هستی نباید حركت كرد. به عنوان مثال غذا خوردن ما رفت به سمت غذاهای آماده و پاكتی و راحتتر و ما به نظر خوشحال بودیم اما در آخر سرطان آمد. درست است كه ما دیگر شیر گاو نمیدوشیم و فكر میكنیم كه بهتر است، اما جای گاو دوشیدن با سرطانها مبارزه میكنیم. این كارها را طبیعت انجام میدهد و نمیشود بر خلاف طبیعت راه رفت.
تو چرا اینقدر با آدمها رودربایستی داری؟
من نه گفتن بلد نیستم و با آن مشكل دارم. گاهی سعی میكنم با آن مقابله كنم اما نمیتوانم.
چه كسی باعث شد نه گفتن را یاد نگیری؟
این را از مادرم یاد گرفتهام اما فرق من با مادرم این است كه در كل بخشنده است و وقتی نه نمیگوید از خودش راضی است و اذیت نمیشود. من نه نمیگویم اما با خودم جدال دارم كه چرا نتوانستم به آن شخص بگویم نه. من خیلی احساساتی هستم و با آن كسی كه چیزی میخواهد همراه میشوم و نمیتوانم به او جواب منفی بدهم. گاهی نه گفتن بهتر از آن است که آدمها را سر كار گذاشته و دستشان را در حنا بگذاریم و متاسفانه من گاهی اینكار را میكنم.
اخبار فرهنگی - مجله سیب سبز
ویدیو : مصاحبه شخصی آزاده نامداری با گلاره عباسی