از دیدگاه شهاب حسینی، زندگی چه معنایی دارد؟ : از دیدگاه شهاب حسینی، زندگی چه ...
از دیدگاه شهاب حسینی، زندگی چه معنایی دارد؟
مشی و مرام خاص خود را دارد و همیشه در پشت شخصیت های فیلم هایش، ذهن آدم را مشغول شخصیت خودش میکند. از این دیدگاه، باید دید در این نگاه اصلی تر شهاب، زندگی چه معنایی دارد.
چه کسی انکار می کند شهاب حسینی یک ستاره منحصربه فرد است؟ او که با اجراهای موفق تلویزیونی به دنیای تصویر آمد و ذهن و دل خیلی از جوانان ایرانی را که مخاطب برنامه هایش بودند مشغول خودش کرد، امروز از بقیه هم طرازان هنری اش بالاتر ایستاده. مشی و مرام خاص خود را دارد و همیشه در پشت شخصیت های فیلم هایش، ذهن آدم را مشغول شخصیت خودش میکند. از این دیدگاه، باید دید در این نگاه اصلی تر شهاب، زندگی چه معنایی دارد.
من، نیمی از یک قصه را تعریف میکنم، بقیهاش را شما بگو. «نزدیک غروب، آدمی که نمیدانم پیر است یا جوان، ولی خسته است، در حالی که غروب، در چشمانش افتاده، در کوچهای که بهطور اتفاقی، خلوت است، راه میرود. صدای اذان هم میآید. بقیهاش را شما بگو.
اگر ماه رمضان باشد، میداند که وقت افطار شده. سر راهش، به مغازه خواروبارفروشی میرود و مقداری مایحتاج تهیه میکند برای خانه. در خانهای را میزند، خریدهایش را پشت در میگذارد و راضیتر از قبل، به راهش ادامه میدهد.
شهاب حسینی که خدا، با عشق، به او خیلی چیزها داده، مهمتر از همه، فرصت حیات، چهقدر دوست دارد بتواند با عشق، جواب خدا را بدهد؟
جواب عشق خدا را که واقعا نمیتوان داد، ولی خدا، به همین مقدار هم که ما در قبال همدیگر، عاشق باشیم، راضی است؛ چون عشق باید با کمی ازخودگذشتگی، همراه باشد و ازخودگذشتگی، سخت است. ما، به چیزهایی وابسته هستیم که گذشتن از آنها، گاهی، برایمان سخت است. مثل داستانی که جزو اولین قصههای تاریخ بشر است؛ همان قصه هابیل و قابیل. حسادت قابیل، برای این بود که وقتی قرار شد برای خداوند، هدیه بیاورند و تقدیم کنند، هابیل، بهترین گوسفند گلهاش را انتخاب کرد و قابیل نتوانست از محصولش دل بکند و همان حساب و کتابی که پیش خودش کرد، باعث شد خدا، اخلاص هابیل را قبول کند. این هم یک روش زندگی کردن است که میتواند در همه چیز انسان، وجود داشته باشد و تداعیکننده همه زندگی انسان است؛ اینکه قدمی که ما برمیداریم، در چه جهتی است؟ گوسفند هابیل یا بذر قابیل؟
تعبیر دل کندن را در ماجرای هابیل و قابیل به کار بردی. اگر شهاب حسینی، در همین وضعیت و موقعیت اجتماعی که الان دارد، شهرت، موفقیت و... که خدا، همه اینها را به او داده، حالا، بخواهد آنها را از او بگیرد و قرار شود از آنها، دل بکند؛ چهقدر میتواند با رضای دل، از همه اینها دل بکند؟
در کل، زندگی، امانت است که باید برگردانده شود؛ چه برسد به موقعیتها. همین نفس کشیدن، اعتباری است؛ چه برسد به موقعیتها. دنبال علتش میگردم و نقص را پیدا میکنم. اینکه چه کاری کردم که مستحق این شرایط شدم و چرا از دستش دادم. منظور خدا از این ماجرا چیست. منظور خدا را که جستوجو کنی، در خودت پیدایش میکنی. اگر من، راه را گم کرده باشم، دیگر شایسته این شرایط نیستم. پس، موظفم همیشه گِرای خودم را داشته باشم. باید همیشه در مسیر باشم. خدا، بخشنده است. اگر میگیرد هم حکمت است؛ برای اینکه اگر آدم، بهواسطه داشتهای، به راهی برود که انتهای آن، تباهی است، گرفتن در میانه راه هم از طرف خدا، لطف است. شاید میخواهد جلوی طرف را بگیرد تا به انتهای غمانگیز نرسد. پس، این هم لطف است. میگه خدایا، شکرت به دادههایت که رحمت است، به ندادههایت که حکمت است. یک چیز قشنگی هم خودت در ادامه میگفتی.
به داده و نداده و گرفتهات، شکر. دادهات که نعمت است، ندادهات که حکمت است و گرفتهات که امتحان است. میخواستم همین را بپرسم؛ میگوید خداوندا، زمانی که حس میکردم در خوان نعمت تو، غوطهور هستم، نمیدانستم که در معرض آزمون توام. یعنی گاهی اوقات خدا، به نظر ما همین جوری، همه چیزهای خوب را به یک بنده میدهد؛ توفیق میدهد، سیمای خوب میدهد، موفقیت کاری و... اینها، همینطور که تو گفتی این امانتها را میدهد که امتحانت کند.
که ببیند درخشش این الماسی که خودش، تراش داده، میتواند چشم چند نفر را خیره و روزنه امید را رو به دلشان، باز کند. با دیدن یک نور زیبا، اولین اتفاقی که برایتان میافتد، این است که دلتان باز میشود. برای خدا، هیچ چیزی، غمانگیزتر از این نیست که دل انسانی، گرفته باشد. شاید چون در بوته امتحان هستیم، بهاصطلاح، بازیکنهای وسط زمینیم و مربی، در کنارمان، در زمین نیست. از دور، هدایتمان میکند. اینجا، دیگر، خلاقیتهای فردی، توانایی و میزان زحمتی که برای دوام آوردن کشیدهایم، مطرح است. چند وقت پیش، از یکی از شرکتکنندههای المپیک لندن، جمله جالبی شنیدم؛ همان سوارکاری که در 60 سالگی، دوباره، در مسابقات شرکت کرده بود.
گفت: «اصلا، زندگی، هدفی نیست برای رسیدن، بلکه راهی است برای پیمودن» و در این راه، اتفاقهایی میافتد که شاید در میان آنها، فقط مهم این باشد که واکنشها و کنشهای ما چیست؛ چون بودن، یک نعمت و امتیاز است که از سر لطف و سخاوت پروردگار، در اختیار همه قرار گرفته، ولی ذات بودن، میتواند خیلی ارزشمندتر از خیلی از انسانها باشد. خیلی از انسانها، دیگر شایسته بودن نیستند. پس، در واقع، شاید بعد از مرگ مشخص میشود که وقتی ما، در این امتحان زیستیم، شایسته بودن هستیم یا نه. اگر هستیم که به وعده پروردگار، بهشت برین، زندگی جاودان و نعمتهای ابدی در انتظارمان است، اگر نیستیم، تبعید به عدم، به نیستی.
چهقدر این باور، در ما آدمیان، قوی است که خدا، اگر جاهایی، چیزی را از ما میگیرد، به ما لطف میکند؟ یک مثال میزنم. یکی از پیامبران، از خدا خواست که به امتش، غضب کند؛ چون هرچه تلاش میکرد، آنها، عکس عمل میکردند. خدا، به آن پیامبر میگوید: «برو یک کوزه بساز و آن را بپز.» چون بلد نبوده، کج میشود. خدا میگوید: «حالا آن را بشکن.» آن پیامبر میگوید: «خدایا، برای ساخت و پختن این کوزه، زحمت کشیدم. حالا، چهطور بشکنماش؟» خدا هم میگوید: «تکتک این آدمها را من ساختم؛ خوب ساختم، سلامت ساختم. حالا، به همین سادگی، بشکنمشان؟!» میخواهم بگویم خدا، آنقدر بنده جفاکارِ دشمنِ پیغمبرش را دوست دارد. چرا باور منِ بشر، جاهایی میلنگد و باور ندارم که اگر به من، سخت گرفته یا چیز شیرینی را از من میگیرد، باز هم لطف است؟ چرا؟
چون همه آدمها، بندههای او هستند و دلش میخواهد همهشان، سعادتمند شوند. همه اینها، امکانات و امدادهای خداست که در طول مسیر پرفرازونشیب، پرپیچوخم و پر از ابهام و گیجی زندگی، به یاری آدم میآید. انسان، محصول باورهای خودش است. پروردگار، با راههای مختلف، به ما کمک میکند تا این باور، در ما شکل بگیرد که خودمان را به او بسپاریم. لذت میبرد اگر با تمام وجود، به او تکیه داده باشیم، با تمام وجود و بیغلوغش تا او، کارمان را راه بیندازد؛ چون عاشق است.
به جنگها که نگاه میکنی، به نکته جالبی میرسی. در جنگهای ابتدایی، ممکن بود 500 یا 1000 نفر کشته بشوند. هرچه بشر پیشرفت کرد، مثلا در جنگ جهانی دوم، میلیونها نفر کشته شدند؛ یعنی ابعاد کشتار انسانی، با پیشرفت تمدن و فنآوری، گستردهتر میشود؛ خیلی گستردهتر از قبیلههای بدوی و سبوعیت هم خیلی بیشتر از آدمهای نیمهوحشی. پس، باید یک جای کار بلنگد که انسان متمدن امروز، از قبیلههای نیمهوحشی، آدمکشتر ، خونریزتر و سفاکتر است و این جملهای که تو میگویی، نیست؛ شکل آن نیست که به همدیگر عشق بدهند. کجای کار میلنگد؟
انسان بدوی هم اعتقاداتی داشت. به ماوراء و قدرت برتری که محیط بر همهچیز و هدایتکننده است، اعتقاد داشت. اعتقادش هم به اندازه شعور خودش بود. آنها، مثلا به الهه آبها، الهه آسمان و ستارهها و... اعتقاد داشتند که خاستگاه همه اینها هم نیاز انسان به یک قدرت برتر است؛ نیاز به تکیه کردن، نیاز به پشتوانه داشتن، نیاز به پرستش، برای بودن در حیطه لذتبخش امنیت. جنگها هم از سر نیازها اتفاق میافتاد. سفاکیهایی هم اتفاق میافتاد که خواندن بعضی از آنها در تاریخ، مو را بر تن راست میکند؛ اینکه چهطور میتوانستند از شانه مردم، طناب رد کنند، چشم دربیاورند! اما آن سفاکیها هم در حد و اندازه فهمشان از جهان این اتفاق میافتاد. اتفاقی که شما، به آن اشاره کردی، در واقع، بهدلیل احاطه بشر به فنآوری و علم است؛ علمی که منشأ آن را هم بهخوبی نمیشناسد و تازه، وجوه مختلف آن، برایش آشکار میشود. فقط کشف میکند؛ چیزی را کشف میکند که وجود داشته. بشر، علم را اختراع نکرده، علم را کشف کرده. پس، اینها وجود داشتند. کمکم به لذت کشف کردن، پیبرد. لذت، حس غروری را با خودش همراه دارد. پس، اعتقاد را از دست داد؛ اعتقاد به وجود یک بزرگتر که چشمِ ناظرش، بیننده ماست.
ممکن است ما، آدمهای بازیگوشی باشیم که وقتی دلمان بخواهد، قیقاج هم بزنیم، ولی فرق زیادی هست بین بچه بازیگوشی که از پدرش حساب میبرد و بچه بازیگوش و گستاخی که از هیچکس، حساب نمیبرد. بازیگوشی اولی، قابل بخشش و دوستداشتنی است. از شیطنتش است که این کارها را میکند، نمیداند، ناآگاه است، ولی دیگری، گستاخ است. پس، فقط یک اتفاق است، اندیشه، خرد، نه برای خودمداری، که برای کشف و شناخت. شناخت چه؟ شناخت اینکه وقتی ما میدانیم در جهانی زندگی میکنیم که با چه نظمی، پیش میرود، قدر زندگی و اعتباری را که خدا به ما داده، بهتر میدانیم. میگوییم ما را چه دقیق آفریدی و آن گُل آفرینش را به ما نشان دادی، درِ آن جای ویژهات را برای ما باز کردی. این گل، چه زیباست چه عظمت و قدرتی در این دریاست. یادمان رفته...
در همین پایتخت خودمان، چندتا پنجره، رو به درخت باز میشود؟ چندتا پنجره، رو به آسمان باز میشود؟ فقط ستون روی ستون، رفته بالا. وقتی آدمها، پنجره را باز میکنند، فقط پنجره روبهرویی را میبینند؛ اگر خیلی خوششانس باشند. بنابراین، دنیایشان، فقط همان میشود. اینها، همه از رهگمکردگی است. خود من، اولیاش هستم. شما میگویید این موقعیت، فلان و بهمان، من... اصلا از ضمیر من، متنفرم، ولی نمیدانم چه به جایش بگذارم. به هر حال، میخواهم بگویم همیشه، از خدا میخواهم که همینطوری که تا الان، کمکم کرده، که این شرایط و موقعیت را باور نکنم، همینطوری، باز هم ادامه دهد و کمکم کند که خیلی، این شرایط را باور نکنم.
خداوند، هستی را خلق میکند و همه اینها، با هم، به شکل ارگانیکی، در ارتباط هستند. چهقدر کارت، زیستنات، نبضات، در زمستان، شکل زمستان میشود، در بهار، شکل بهار و در پاییز، شکل پاییز؟ یکی از ایرادهای قصه، این است که ما، در بهار، شکل پاییزیم و در پاییز، شکل تابستان و اصلا، نبض ما، با نبض هستی، هماهنگ نیست. نمیخواهیم که باشد و انگار خوشحالیم که نیست.
خوشحالیم که به آن غلبه کردهایم، آن را به تسخیر خودمان درآوردهایم.
درست است؛ شهاب حسینی، تا حالا، چهقدر سعی کرده شکل نفس کشیدناش، با هستی، هماهنگ باشد؟
الان، من، بهشدت، در مرحله استیصال و حیرتم تا بتوانم به فعل، دست بزنم. هنوز، تا رسیدن به آن چیزی که تو به آن اشاره کردی، برای ایجاد هماهنگی، فرسنگها فاصله را احساس میکنم. در حال حاضر، فقط، قلبم گواهی میدهد که نه؛ این روزمرگی، خیلی هم اصل جنس و ماجرا نیست. یعنی واقعا معنی زندگی، فقط این است که شبها بخوابی، روزها بیدار شوی، صبحانه مفصل بخوری، بروی سر کار، پول دربیاوری، سفر بروی، لذت ببری، ماشینات را عوض کنی و...؟ همه اینها، قشنگ و برای زندگی، انگیزهبخش است، ولی در نهایت، هر کدام از اینها، به وجود میآید که ایمنی و آرامش ما را بیشتر کند. در این دنیا، لطفی در حق ما شده، که میتواند به افکار عمیقتر و بنیادیتر، معطوف شود.
این، همان معنی بودن است. بنابراین، وقتی اعتقاد داشته باشیم که از رگ گردن، به ما نزدیکتر است، یعنی اعتقاد داریم که می تواند از درون قلب و سینه، با ما حرف بزند. پس، وقتی از درون قلب و سینه، چیزی را به من میگوید، من، آن را حس میکنم. احساس میکنم ضربان قلبم، به من میگوید که دنبال نشانهها بگردم. فکر میکنم ضربان قلب همه انسانها، این را میگوید؛ دنبال نشانهها بگرد. دنبال نشانه گشتن، اندیشه، تفکر، تربیت و فکر میخواهد، بستری برای اندیشه میخواهد؛ یعنی همه اینها را فرا بگیر، معنی بودنت را کشف کن تا خدا به تو بگوید که باید چه کار کنی. وقتی ما، هنوز معنی بودن خودمان را نمیدانیم، خدا، به ما، چه بگوید؟ پس، من، الان، در مرحلهای هستم که در حیرتم؛ فقط در حیرت، همراه با هول، هراس و وحشت.
گفتی که آدمها آمدهاند که کاری را انجام دهند و بروند. تصور و باور من این است که مثلا فلان کس که کار موسیقی میکند، شاید مسوولیت دارد. آمده قطعهای را برای بشریت بسازد که میتواند برای کشورش یا کل بشریت باشد. اینکه در بقیه عمرش، ازدواج کرده یا نکرده، ماشین خریده یا نخریده، خیلی مهم نیست. قرار بوده در یک زمان خاص، آن کار خاص را انجام دهد. مسوولیتاش بوده؛ دلیل وجودیاش بوده. مثلا شهاب حسینی هم قرار بوده بازیگر شود و نقشی را جوری بازی کند که 17میلیون دل بلرزد. دیگر خیلی مهم نیست که مثلا ماشیناش را عوض کرده یا نکرده. به این مساله، آگاهانه و عالمانه نگاه میکنی؟
اگر ما معتقد باشیم که عرصه زندگی، بوته امتحان است، یعنی عرصه نبرد بین خیر و شر یا مسابقه بین اینها و طرفدارهای هر دو تیم، تیم خیر یا شر، باید فقط تیمشان را تشویق کنند که بتواند بهتر غلبه کند، به این باور هم میرسیم که ما هستیم که انتخاب میکنیم طرفدار شر باشیم یا طرفدار خیر. وقتی خداوند، انسان را خلق کرد، خوشحال شد و به خودش تبریک گفت. شاید به این دلیل که ما آمدهایم که پرچم خیر را بالا نگه داریم، که یادآور خداوند باشیم؛ هر انسانی به سهم خودش. مثلا یک قطعه موسیقی، به دل هزاران، 10هزار و میلیونها نفر رخنه میکند. شاید برای اینکه پرچم الهی، در آن به اهتزاز درآمده که انسان را یاد لحظات اولِ بودن، لذتِ بودن می اندازد؛ لحظهای که هدیه بودن را از خدا، دریافت و بازش کرد و دید در آن، نعمت زندگی است. بهطور حتم، آن لحظه، انسان، خیلی خوشحال شده. وقی انسانی، با یک اثر هنری، یک تابلوی نقاشی، یک جمله، با هر چیزی، حتی با پختن نان خوب و دادنش دست مردم، با حوصله و لبخند زدن، زمانی که دارد برای مشتریاش، میوه میکشد، بتواند یادآور حضور خدا باشد، به نظر میآید که مسوولیتاش را انجام داده.
یعنی همه عظمتش، در سادگیاش است.
واقعا دلیلی ندارد که بخواهد پیچیده، با ما صحبت کند. نمیخواهد گیجمان کند که؛ میخواهد هدایتمان کند.
این را، یک بار دیگر بگو؛ خیلی خوب بود. خیلی دوست دارم این را تکرار کنی؛ چون به نظرم، چیزی، پشت آن هست. میخواهم بگویم که فهمیدن راه، خیلی سخت نیست که ما مدام میگوییم نمیفهمم درست است یا غلط.
آدرس را از یکی میپرسی، به سادهترین شکل میگوید که مستقیم برو، بپیچ دست راست، کمی که بری بالا، این سمت خیابان. از یک نفر دیگر میپرسی، میگوید که شما، اول باید بروی آن سمت خیابان. شاید دو، سهتا سوال هم بپرسد که ماشین داری؟ کجا میخواهی بروی؟ با چه کسی میروی؟ ول کن! آدرس را بگو. شما میروی آن سمت خیابان، میدان نیست. بالاتر و پایینتر هم میروی، اما آخرش، میبینی گیجی که آن آقا اصلا چه گفت. شیطان، این کار را با ما میکند. خدا، این اختیار را به شیطان داده که آدمهای روی زمین را، حتی صادقترینها را گول بزند. در خیابان، مراعات همدیگر را کردن، کاری دارد؟ خودخواهی نکردن در رانندگی، کاری دارد؟ خیر و شر، همانجاست. شر، همانی است که مثلا تو میگویی ولش کن بابا، بیخیال و صدای ضبط را هم بلند میکنی و خودت را میزنی به آن راه و خیر، آن است که از اول، مسیرت را انتخاب میکنی که میخواهی بپیچی به چپ که جلوی راه کس دیگری را نگیری؛ شاید آدم مریضاحوالی در ماشین عقبی باشد. خدا، عشقاش را چهطوری به ما نشان میدهد؟ اینجوری که به جزییترین نیازهایمان هم فکر کرده. پُز چه را میدهی، برادر من؟! با دوتا پا آمدی روی این کره زمین، فکر میکنی چه خبر است؟ نه، واقعا، هیچ خبری نیست. آمدی که خیر باشی، خیرخواه باشی، درست کار کنی، بیادعا زندگی کنی و برای آدمهای دیگر، مفید باشی.
پیامبرت،آنقدردوستداشتنی، آرام و مهربان بوده که میگوید اگر نتوانستی هیچ کاری برای کسی بکنی، به او لبخند بزن. این هم حال تو را خوب میکند. اولین فراموشکار، خودم هستم که الان، جلوی شما نشستهام و در حیرت، به سر میبرم. تمام غصه من این است که قتی آدم، با این حقایق، روبهرو میشود، غصه میخورد که من، تا حالا، کجا بودم، چرا من هیچ توشهای ندارم، چرا توشه من، آنقدر خالی از این چیزهاست؟
انگار ما، گاهی وقتها، درست دیدن را بلد نیستیم. آنقدر بد میبینیم که بعدها، نمیفهمیم باید چه کار کنیم. چند بار، به نشانهها اشاره کردی؛ انگار حواسمان به نشانهها نیست. حواسمان کجاست که به نشانهها نیست؟
اگر ما بتوانیم از ابزارآلاتی که در زندگی، در اختیار داریم، به بهترین نحو و درستترین شکل استفاده کنیم، پس، میتوانیم از ابزارآلاتی که خدا، در اختیارمان گذاشته هم درست، استفاده کنیم. مثلا همین پدیدههای اجتماعی مثل پست الکترونیک، فضاهای مجازی و پیام کوتاه که ماهیت به وجود آمدنشان چه بود و الان، در جامعه، چه استفادهای از آنها میشود. ماهیت پیامک، این است که یک خبر نوشتاری کوتاه، اما مهم را منتقل کند. به هر حال، از آن، درست، استفاده شود؛ نه اینکه به ابزاری برای چیزهای دیگر تبدیل شود؛ برای زیر سوال بردن ارزشها یا آدمهای بزرگ، فهیم، ادیب و دانشمند که در گذشته، زندگی میکردند، مثل دکتر «شریعتی». به همان دلیلی که نمیتوانیم از ابزارآلاتی که در اختیار داریم، درست استفاده کنیم، از ابزارآلات دیگری هم که در اختیار داریم- به چشمها و گوشهایش اشاره میکند- نمیتوانیم درست استفاده کنیم. انسان عاقل، انتخاب میکند که چه را ببیند، چه را نبیند، چه را بشنود، چه را نشنود، برای گوش خودش، ارزش قائل است و آن را در معرض آلودگیهای صوتی و جاری، قرار نمیدهد. فیلتر خوبی، سر راه دریافتیهای خودش گذاشته که هر بهاصطلاح آلایندهای، وارد حریم روحش نشود.
شهاب حسینی، هنوز، معجزه میبیند؟
بارها، هر روز، هر ثانیه، هر لحظه، هر نفسی که میکشم، معجزه است. اینکه میتوانم طعم را احساس کنم، گوش دارم برای شنیدن، وقتی دریچهای، به روحم باز میشود که موسیقی خوب را بشنوم، چیزی در وجودم، بال میزند. این، معجزه است. دنبال چه میگردی؟! یک نمایشنامه میخواندم که در آن، از قول پروردگار نوشته بود که «من، معجزهام را برای نادانها نگه میدارم؛ چون آدم نادان است که با برهانهای بزرگ و کارهای شاق، باور میکند، ولی آدم عاقل، نه. برای عاقل، وزش نسیم هم معجزه است.»
در همه گفتوگوی ما تا اینجا، هیچ چیز پیچیدهای وجود نداشت. همه پیچیدگی این قضیه ساده، برای این است که ما، این سادگیها را، به کار نمیبندیم، نمیبینیم و بهراحتی هم از کنارشان میگذریم. یک مثال عینی میزنم. ممکن است شهاب حسینی، وقتی پشت فرمان نشسته و در خیابان، رانندگی میکند، در همین جامعه، در همین کوچههایی که در آنها نفس میکشیم، خیلی وقایع را ببیند یا نبیند. شهاب، چهقدر چشماش را تربیت کرده که نمای دیگری از زیستن را هم ببیند؟ بخشی از بندگان خوب خدا را هم ببیند که شاید به دلیلی، در یک موقعیت نامطلوب هستند؟
در حدی که خداوند، به او، شایستگی و لیاقت داده که ببیند؛ چون هر چشمی هم، شایستگی دیدن را ندارد. هر گوشی هم شایستگی پذیرش ندای حق را ندارد. مَحرم نیست. هر دستی هم لایق کمک کردن نیست.
باور داری که این، یک لیاقت است؟ یک لطف که خدا، به یکی میدهد؟
همین است. در لحظهای که داری به کسی کمک میکنی، باید شاکر خداوند باشی که هنوز، ما را میبیند، هنوز ما را به حساب میآورد و نشانهها را سر راهمان میگذارد که اگر دستمان نرسیده، دچار جنون بشویم. چرا دستگیره شیر حمام خانه، باید از طلا باشد؟! چه کسی گفته؟ این، کجای قانون بشریت نوشته شده؟
بلاهت بزرگی نیست؟
پس، آن آدم، بیلیاقت است و خدا هم منصف. فکر میکنم خداوند در قرآن، البته بهطور دقیق نمیتوانم بگویم کجا، میگوید دنیا را به دنیاطلبها میدهم. این، از لطف اوست. دنیا رو میخواهی، میدهم به تو، تا راضی شوی؛ چون قرار است از لیاقت بزرگتری، محروم شوی. حق توست که از این موهبت، برخوردار شوی. وسعت، قدرت، ثروت، امکانات؛ حالش را ببر، چون تو، اینها را خواستی و اینها را باور داری. اگر مرا باور داشتی، شاید کار دیگری میکردی. من، خودم، یک دانشآموز تنبل هستم که به معلم خصوصی، احتیاج دارم. نمیخواهم فقط از این حرفها بزنم. میخواهم بگویم همین افکار، هیچچیزی که به آدم ندهد، امید که میدهد. امید، جانمایه زندگی است و انسانی، بدتر از انسان ناامید، در درگاه خداوند، وجود ندارد؛ چون از شأن انسانیاش سقوط میکند. انسان امیدوار، تا آخر زندگیاش، انسان باقی میماند. به همین دلیل، میگویند که ناامیدی، کفر است. این اندیشه، لذتبخش است که آدم بتواند با زندگی، معاشرت کند.
همین است که میگویی.
زندگی، اتفاق شیرین و خردمندی است که برای تو، نکتههای قشنگ میگوید که برایت جالب است. در هر شرایطی که هستی.
اگر قرار باشد شهاب حسینی، برای یک چیز و فقط یک چیز، خدا را شاکر باشد، آن یک چیز، چیست؟
لیاقتِ بودن. اینکه آنقدر قابل دانستی که به وجود آمدم و امیدوارم آنقدر قابل باشم که بفهمم چرا آمدم و آنقدر قابل باشم که وقتی میروم، بتوانم لبخند رضایتات را بر تصویری که از بودن شهاب حسینی، از بودن این حقیر داری، ببینم.
ممنون که وقتات را در اختیار ما گذاشتی.
سپاس از شما که دریچه خوبی را باز کردی. گفتن این حرفها و شنیدنشان، این روزها، کیمیا شده؛ برای اینکه متاسفانه، نمیدانم چرا، ولی به محض اینکه از این عوالم صحبت میکنی، فکر میکنند چیزی، پشت این حرفهاست یا قایم شدن پشت چیزی. به هر حال، احساس میکنند آدمی که این حرفها را میزند، صادق نیست؛ ولی من، خوشحالم که این گفتوگو باعث شد از درد دل حرف بزنم.
منبع:bartarinha.ir
ویدیو : از دیدگاه شهاب حسینی، زندگی چه معنایی دارد؟