ضرب المثل این سرزمین ماندن ندارد : چون فردی ناكس و ناجوانمرد به مردی مهربان ...
چون فردی ناكس و ناجوانمرد به مردی مهربان و زورمند توهین كند و او ماجرا را نادیده گیرد و از آن دیار برود و مردم گویند: «فلانی از اینجا رفت و گفت: این سرزمین ماندن ندارد».
روزی شیری توی درهای خوابیده بود و یك لاشه گوسفند هم جلوش بود كه نصف آن را خورده بود و نصفش مانده بود. روباهی از دور داشت میآمد كه از لاشه بخورد. شیر خودش را به خواب زد و گفت: «حالا كه من خوردم و سیر شدم بگذار او هم بیاد و بخورد» روباه برای اینكه مطمئن بشود او خواب است یك روده برداشت و به دست و پای شیر بست آن وقت شروع كرد به خوردن. خوب كه سیر شد رفت.
شیر خواست حركت كند اما آفتاب گرم روده را خشك و محكم كرده بود، هرچه كرد نتوانست حركت كند، گفت: «رفتم ثواب كنم كباب شدم» و همانطور خوابید تا موشی از سوراخ درآمد و شروع كرد به پاره كردن روده و بندبند روده را پاره كرد و رفت توی سوراخش.
در این وقت شیر حركت كرد كه برود یك شیر دیگر او را دید و گفت: «كجا میری؟» شیر اولی گفت: «میرم كه از این سرزمین دور بشم» رفیق او گفت: «چرا؟ چه بدی از ما دیدی؟» شیر گفت: «جایی كه روباه بیاد دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز كند دیگه تو این سرزمین ماندن نداره!»
روایت دوم
شیر و روباهی در بیشهای زندگی میكردند. در كنار این بیشه كشاورزی یك تكه زمین داشت و مشغول شخم زدن زمین خود بود و خر خود را سر داده بود تا بچرد. شیر و روباه از بیشه بیرون آمدند شاید لقمه و طعمهای به دست بیاورند. شیر چشمش به خر افتاد كه مشغول چرا بود.
شیر به روباه گفت با اینكه میگویند تو در حیلهگری و حقهبازی رودست نداری من تا امروز هنری از تو ندیدهام اگر زرنگی و حیلهگری خودت را به من ثابت كردی آن وقت درست است. روباره پرسید چطور ثابت كنم؟ شیر جواب داد آن زارعی را كه دارد زمینش را شخم میزند میبینی؟ روباه گفت: بله، شیر گفت آن خری را هم كه نزدیكیهای او دارد میچرد میبینی؟ روباه باز گفت بله. شیر گفت اگر رفتی و آن خر را گول زدی و به بیشه آوردی تا بخوریم معلوم میشود هنر داری. روباه گفت: خیلی خب! شما اینجا بمانید تا من بروم و كار را درست كنم.
شیر در بیشه ماند و روباه راه افتاد و رفت تا به او نزدیك شد. خر كه از صاحبش دور افتاده بود سرش را بالا كرد و تا چشمش به روباه افتاد، اول ترسید ولی بعد كه به جثه و هیكل او نگاه كرد ایستاد. روباه به او رسید و سلام كرد، خر هم جوابش داد. روباه به خر گفت رفیق! اینجا چه میكنی؟ خر گفت صاحبم تازه بار از گردهام برداشته و میخواهم تا او دارد شخم میزند كمی بچرم. بعد هم كمی درددل كرد كه این صاحبم آنقدر اذیتم میكند و از گردهام كار میكشد كه تمام پشت و كمرم زخم شده. روباه گفت حالا هم كه میخواهی بچری تكلیف خودت را نمیدانی. اینجا كه چیز دندانگیری ندارد و همهاش خار و خاشاك است. آن هم آنقدر نزدیك به او هست كه تا دو تا پوز به این خارها نزدهای صاحبت كارش تمام میشود و باز به سراغت میآید و بار روی پشتت میگذارد.
خر گفت پس میگویی چكار كنم؟ روباه گفت اگر از من میپرسی باید به حرفم هم گوش بدهی. آن بیشه را میبینی؟ خر گفت بله میبینم آنجا چه خبر است؟ روباه گفت آنجا آنقدر علف خوب و بو نزده دارد كه حد و حساب ندارد. اگر از من میشنوی بیا تا تو را به آنجا ببرم و از دست این صاحب بیرحم هم خلاص بشوی و دیگر كار هم نكنی.
خلاصه روباه باز با حرامزادگی و حیله به خر گفت یواشیواش به بهانه چریدن از اینجا راه بیفت و وقتی كه از صاحبت دور شدی برو توی بیشه و مشغول چریدن بشو من هم آنجا هستم. خر یواشیواش به بهانه چریدن از نزدیك صاحبش دور شد تا به بیشه رسید و با عجله وارد بیشه شد.
شیر كه گرسنه بود با عجله جستن كرد تا او را بگیرد اما خر فرار كرد و بدو برگشت پیش صاحبش. روباه كه مواظب اوضاع بود رفت توی بیشه و به شیر گفت شما چرا همچی كردید؟ چرا دستپاچه شدید؟ میخواستید بگذارید وارد بیشه بشود و یك كمی بگردد آن وقت بگیریدش. شیر جواب داد تا اینجا كه هنری نكردی برای اینكه خر نمیدانست كه من اینجا هستم و آمد. حالا اگر رفتی و او را آوردی درست است.
روباه دوباره به سراغ خر رفت و گفت چرا برگشتی؟ چرا آنجور فرار كردی، خر گفت او كی بود آنجا؟ روباه جواب داد او پادشاه بیشه است. خر گفت را میخواست مرا بگیرد؟ روباه گفت: بابا ایوالله! او با تو كاری ندارد.
او فقط میخواست راه و چاه را به تو نشان بدهد، او میخواست به تو بگوید كه از كجا آب بخوری، كدام علف شیرین و خوردنی است، كجا باتلاق است كه تو در باتلاق فرو نروی. خر گفت راست میگویی؟ روباه گفت دروغم چیست كه به تو بگویم؟ من در عمرم دروغ نگفتهام... و با همین حرفها او را خام كرد و برگشت پیش شیر و گفت قربان! وقتی خر خدمتتان شرفیاب شد تا مدتی به او اعتنا نفرمایید تا خیال نكند خطری در پیش است، به او مهلت بدهید سرگرم آب و علف بشود آن وقت در یك چشم به هم زدن كارش را بسازید.
شیر قبول كرد و خر هم كه چشمش به علف سبز افتاده بود دوباره یواشیواش به بهانه چریدن از صاحبش دور شد و وقتی خاطرجمع شد كه صاحبش او را نمیبیند بدو بدو به بیشه آمد و آرامآرام شروع كرد به خوردن علف... كه باز چشمش به شیر افتاد اما دید به او اعتنایی ندارد. خر پیش خودش گفت روباه راست میگفت كه این با من كاری ندارد و مشغول چریدن شد و كمكم به وسطهای بیشه رسید. گوشهایش را پایین انداخته بود و در فكر خوردن بود... كه یك مرتبه شیر پرید روی گرده او و در یك چشم به هم زدن پاره پارهاش كرد. روباه حرامزاده كه از چند قدم دورتر اوضاع را میپایید آمد جلو. شیر به روباه گفت من میروم سر چشمه تا دست و صورتی صفا بدهم اگر تو گرسنهای یك تكهاش را بخور تا من برگردم اما چشم و گوش و دل او را دست نزن.
شیر اینها را گفت و رفت. روباه پیش خودش گفت حتماً این جاهای خر خیلی خوشمزه است كه میخواهد خودش بخورد. بعدش چشم خر را درآورد و خورد، گوشش را هم خورد و پوزه باریكش را توی شكم او كرد و دلش را هم خورد و كنار نشست.
شیر برگشت و دید خبری از گوش و چشم و دل خر نیست. به روباه گفت چرا اینجور كردی؟ روباه خودش را به نفهمی زد گفت چكار كردم؟ شیر گفت پس چشم و گوش و دل خر كو؟ گفت خر چشم نداشت. شیر گفت تو تا حالا خر بیچشم كجا دیدی؟ روباه گفت همینجا... اگر این خرچشم داشت و شما را میدید لابد فرار میكرد. شیر گفت قبول دارم گوشش كو؟ روباه جواب داد گوش هم نداشت گفت آخر همچو چیزی ممكنست؟ گفت بله به دلیل اینكه اگر گوش داشت صدای نعرههای شما را میشنید و فرار میكرد. شیر گفت این هم قبول، ولی دلش كو؟ روباه گفت دل هم نداشت، اگر دل داشت دفعه اول كه شما به او حمله كردید میترسید و دوباره نمیآمد.
شیر گفت: روباه! حقا كه موذی و حیلهگری، انگشت را جلو بیار تا خاك رو انگشتت بریزم!... روباه تعظیمی كرد و گفت حالا من هم عرضی دارم. شیر با غرور گفت بگو. روباه گفت مردم از زور و قوت شما خیلی صحبت میكنند اما من باور نمیكنم تا به چشم خودم نبینم. شیر جواب داد خب! چكار كنم تا به تو ثابت كنم كه زور مرا هیچكس ندارد؟ روباه گفت اجازه بدهید تا من روده این خر را به دست و پای شما ببندم و شما آن را پاره كنید. شیر گفت اینكه چیزی نیست. روباه گفت به شرط اینكه چند دقیقه توی آفتاب بخوابید. شیر قبول كرد و روباه هم رودههای خطر را درآورد و به دست و پای شیر بست و شیر هم جلو آفتاب خوابید البته روباه میدانست كه كار شیر را ساخته، برای اینكه روده وقتی خشك بشود چنان محكم میشود كه پاره شدنی نیست. روباه نگاهی به شیر كرد و راه افتاد رفت.
شیر بعد از چند دقیقه زور زد تا روده را پاره كند اما هرچه فشار آورد و هرچه غرید نتوانست آن را پاره كند. عاقبت از خشم و خستگی و تشنگی از هوش رفت و بیهوش شد.
اتفاقاً در همان بیشه لانه موشی بود. موش بیرون آمد تا طعمهای به دست بیاورد، چشمش به شیر افتاد و بوی رودهها را شنید و جلو رفت و با دندانهای تیزش شروع كرد به جویدن رودهها و بعد هم راهش را كشید و رفت دم سوراخش نشست. بعد از مدتی شیر یك كمی به هوش آمد و یك فشاری به رودهها داد دید دست و پایش باز شد. وقتی نگاه كرد دید سوراخ موشی پهلوی دستش هست و موشی آنجا نشسته است.
شیر بلند شد و سر چشمه رفت و مقداری آب خورد و جانی گرفت. بعد با خودش گفت جایی كه روباهی دست و پای تو را ببندد و موشی دست و پایت را باز كند جای تو نیست... پشت به بیشه رو به بیابان راه افتاد و رفت.
منبع:iketab.com
ویدیو : ضرب المثل این سرزمین ماندن ندارد