داستان جذاب
داستان جذاب شیطان
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید)).. از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.. شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، ... داستان جذاب
این داستان جذاب ولی وحشی را از دست ندهید!
«مردانی در آفتاب» داستانی جذاب و وحشی است که چنگالش را در گوشت خواننده فرو می کند و راه فراری برایش نمی گذارد و در نهایت او را با این پرسش تنها می گذارد – پرسشی که وجدانش را شدیداً می آزارد- که «چرا این طور شد؟» «مردانی در آفتاب» داستانی جذاب و وحشی است که چنگالش را در گوشت خواننده فرو می کند و راه فراری برایش نمی گذارد و در نهایت او را با این پرسش تنها می گذارد – پرسشی که وجدانش را شدیداً می آزارد- که «چرا این طور شد؟» مردانی در آفتاب غسان کنفانی ترجمه ی احسان موسوی خلخالی انتشارات نیلوفر چاپ اول: زمستان 93 مردانی در آفتاب داستان گریز است. گریز از نکبت زندگی در سرزمینی اشغال شده و ویران. با این که بیش از چهل سال از نوشتن این داستان می گذرد. گریز از سرزمین مادری در خاورمیانه هم چنان رویای هزاران انسان است. اگر در دهه های گذشته دیکتاتوری های عرب نظمی ظاهری بر کشورها شان مقرر کرده بودند؛ اکنون آشوب فراگیر دامن کشورهای بیشتری را در منطقه گرفته و رویای گریز به ناچار افزون تر شده است چنان که اگر امروز این رمان نوشته می شد ناگزیر بار تراژیک بیشتری می داشت.سه مرد فلسطینی، از سه نسل مختلف، قصد مهاجرت قاچاقی به کویت (که آن روزها به نظر سوئیس خاورمیانه می آمد) را دارند.آن چه آن ها را دچار سرنوشتی مشترک می کند پشت سر گذاشتن جهنم زندگی در مملکتی اشغال شده و شوق یافتن حیاتی نو در سرزمینی موعود است تا علاوه بر این که خود را نجات دهند ...
داستان جذاب یک روز قبل از اعدام
آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش! اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه.اون شب ها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم.نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچه ها به “ادوارد” معروف بود، با لگدهای آرومی که به کتف من می زد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان می خوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام باید چندین بار به توالات می رفتم.ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانی های اعدامی می برد!ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هیچی نپرسیدم چون می دونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست! به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش! ادوارد بهم گفت که فرانسیس می خواسته خودش رو بکشه! می خواسته خودش رو از سقف حلق آویز کنه! من از شدت تعجب داشتم شاخ در می آوردم. چون همه می دونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس رو تیرباران کنند! اون چرا می خواست درست شب قبل از تیربارانش خوش رو بکشه؟از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتی توهین آمیز به من گفت که فرانسیس خواسته من رو ببینه! من زیاد با فرانسیس دوست نبودم و اصلا” متوجه ...
داستان زندگی سوفیا لورنِ زیبا و جذاب
در آستانه هشتاد و یکمین سالگرد تولد سوفیا لورن، اسطوره سینمای ایتالیا و جهان در قرن بیستم، تلاش میکنیم تا راز و رمزهای زیبایی این هنرپیشه مطرح سینمای جهان را پیدا کنیم.
داستان عشق و ديوانگي
در زمانهاي بسيار قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود، فضيلت ها و تباهي ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بي كاري خسته و كسل شده بودند. ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت بياييد يك بازي بكنيم مثل قايم باشك. همگي از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورا فرياد زد، من چشم مي گذارم و از آنجايي كه کسي نمي خواست دنبال ديوانگي برود همه قبول كردند او چشم بگذارد. ديوانگي جلوي درختي رفت و چشم هايش را بست و شروع كرد به شمردن .. يك .. دو .. سه .. همه رفتند تا جايي پنهان شوند. لطافت خود را به شاخ ماه آويزان كرد، خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد، اصالت در ميان ابرها مخفي شد، هوس به مركز زمين رفت، دروغ گفت زير سنگ پنهان مي شوم اما به ته دريا رفت، طمع داخل كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي شد و ديوانگي مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز عشق كه همواره مردد بود نمي توانست تصميم بگيريد و جاي تعجب نيست چون همه مي دانيم پنهان كردن عشق مشكل است، در همين حال ديوانگي به پايان شمارش مي رسيد نود و پنج ... نود و شش. هنگامي كه ديوانگي به صد رسيد عشق پريد و بين يك بوته گل رز پنهان شد. ديوانگي فرياد زد دارم ميام. و اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود زيرا تنبلي، تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود و بعد لطافت را يافت كه به شاخ ماه آويزان بود، دروغ ته درياچه، هوس در مركز زمين، يكي يكي همه را پيدا كرد به جز عشق و از يافتن عشق نا اميد ...
داستان غم انگیز گل فروش
دربست! زد روي ترمز. با خستگي پرسيد: كجا؟ بهشتزهرا. با خودش فكر كرد: «اگه داداش باهام راه بياد و بازم ماشينش رو بهم بده، با دو سه شب مسافركشي تو هفته، شهريه اين ترمم جور ميشه.» پايش را روي پدال گاز فشرد. ماشين پرواز كرد. اتوبان، بيانتها به نظر ميرسيد. در گرگ و ميش آسمان، رويايي دراز پلكهايش را سنگينتر كرد. صداي پچپچ مسافرهاي صندلي عقب، مثل لالايي نرمي در گوشهايش ريخت. يكباره صداي برخورد جسمي سنگين، او را از خواب پراند. ناخودآگاه ترمز كرد. مثل كابوسزدهها، از ماشين بيرون پريد. وسط جاده، پسري همقد و قواره خودش، مچاله افتاده بود و هنوز نيمي از گلهاي رز و مريم را در دست داشت.
چگونه موهایی سالم و جذاب داشته باشیم؟
چنانچه مو بمیرد، ما مجبور خواهیم شد که زمان، پول و انرژی زیادی صرف آن کنیم. مو از چند نظر قابل اهمیت است. جدا از این که رنگ و مدل مو تاثیر زیادی در چهره دارد و از دیدن آن لذت می بریم، وجود مو به دلیل بیولوژیکی نیز قابل توجه است، زیرا مو سر را گرم نگه می دارد و بدین ترتیب دمای بدن را تنظیم می کند. مو بیرونی ترین لایه پوست بوده و مانند ناخن یک پوشش روپوستی است که عمدتا از پروتئین تشکیل شده است. یک سلول مو در حدود سه تا چهار سال زنده است، تا زمانی که به نهایت رشد خود می رسد و می میرد. اکثر مواقع به جای تار موی مرده، تار دیگری جایگزین می شود. روزانه از میان 80 تا 120 هزار تار مو در سر هر فرد، 50 تا 200 تار مو می ریزد. بنابراین وجود دسته ای موی ریخته شده بعد از هر حمام، امری طبیعی است. اما هنگامی که ریزش مو از این مقدار طبیعی بیشتر شود باید به پزشک مراجعه کنید چرا که ممکن است دچار بیماری های پوست سر و در موارد بسیار نادر دچار کمبود مواد غذایی باشید. برای داشتن موهای براق این گونه عمل کنید: برای داشتن موهایی براق از آواکادو استفاده کنید. این گیاه حاوی مقدار زیادی از انواع ویتامین، مواد معدنی و اسیدهای چرب مورد نیاز مو است. برای این کار هسته یک عدد گیاه آواکادو را گرفته، آن را با یک عدد تخم مرغ له کنید و هنگامی که مو خیس و مرطوب است به آن آغشته کنید. حدود 20 دقیقه صبر کرده، سپس موها را چندین بار بشویید. توصیه می شود ...
داستان طنز» حکایت عمه خانــــــوم
با باز شدن در ساختمان شرکت، نوشین که گوشه سالن پشت میز نشسته بود و مشغول تایپ نامهای بود، از گوشه چشم نگاه مختصری به سمت در انداخت و دوباره به کار خود ادامه داد. اما ناگهان مثل جن گرفتهها از جا پرید و به سمت زن میانسالی که در آستانه در ایستاده بود با آشفتگی گفت: عمهجان! شما اینجا چه کار میکنین؟ عمهجان که مانتوی بلند و گشاد بر تن داشت و روسری کوچکی را زیر گلویش گره زده بود، در حالی که با لبخند به سمت نوشین میآمد با خوشرویی گفت: خب معلومه، اومدم، محل کار برادرزادهام رو ببینم!نوشین با نگرانی نگاهی به سمت اتاق رئیس شرکت انداخت و بعد به عمه گفت: ولی شما که دیده بودین! مگه من بچهام؟عمهجان روی مبل راحتی که رو به روی میز کار نوشین بود، نشست و با خونسردی گفت: همچین زیاد هم بزرگ نیستی! تازه تو امانتی دست من. این چند ماهی که دانشگاه قبول شدی و از شهرستان اومدی، مثل تخم چشمم از تو مراقبـت کردم، حالا که کار پیدا کردی و بر خلاف میل من...نوشین با گستاخی حرف عمهاش را قطع کرد و گفت: سرکار اومدن من با رضایت بابام بوده. بنابراین فکر نمیکنم که کسی حق اظهار نظر داشته باشه.عمهجان نگاهی به نوشین انداخت و بعد در حالی که با دست راست، پشت دست چپش را به آرامی میمالید از روی خوش قلبی گفت: ولی من فکر میکنم تا وقتی که با من زندگی میکنی، مسئولیت تو به عهده منه، من هم حق دارم که در مورد سرنوشت تو نگران باشم. تازه من فکر نمیکنم بابات بدونه که ...
جذاب ترين آرايش
اين متد با هر رنگ پوستی سازگاری دارد و می توانید هم در طول روز و هم در شب از آن استفاده کنید البته اگر این کار را زیرکانه انجام دهید... اين متد با هر رنگ پوستی سازگاری دارد و می توانید هم در طول روز و هم در شب از آن استفاده کنید (البته اگر این کار را زیرکانه انجام دهید) کمی رنگ طلایی درخشندگی مطبوعی را بر روی صورت شما به وجود می آورد و تناسب زیادی با فصول سرد دارد. آیا همه افراد می توانند بر روی پوست خود از رنگ طلایی استفاده کنند؟ خانم جولیا ردفورد، مشاور در امور زیبایی پاسخ مثبت به این سوال می دهد. فقط کافی است با شیوههای استفاده از این رنگ آشنا شوید. اگر می خواهید از رنگ طلایی در چشمان خود استفاده کنید، باید کمی برق لب طلایی نیز بر روی لبهای خود بمالید. اگر مقدار کمی هم بر روی گونههایتان مشاهده شود، هیچ کس نمی تواند از آرایش شما ایراد بگیرد. سایههای طلایی و براق به تنهایی و یا با خط چشمهای مشکی قیافه شما را جذاب و خواستنی می کنند. توجه کنید که در این حالت لبها نباید بیش از اندازه پر رنگ شوند. استفاده از یک برق لب ملایم کفایت می کند. استفاده از رنگهای طلایی بر روی چشم جلوه خاصی دارد. این چشمهای شماست که بیشترین تاثیر را بر روی فرد مقابل می گذارد. جولیا معتقد است هنگامیکه در حال صحبت کردن با کسی هستید آنها به چشمهای شما نگاه می کنند. و از این گذشته سایه چشم در طی مدت زمان طولانی از بین نمی رود و لازم نیست هر چند ساعت ...
داستان زیبای باغ گلابی
حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مشنعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت. گلابیهای رسیده و آبدار از شاخهها آویزان بودند و هر رهگذر خستهای را بسوی خود میخواندند.حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچکس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند. به سراغ یکی از درختهای گلابی رفت و آن را تکان داد.چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابیها کرد. او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مشنعمت را نشنید.در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مشنعمت را در مقابل خود دید که با چوبدستیاش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش میکند. حامد به زحمت گلابیها را فرو داد و قبل از آنکه مشنعمت چیزی بگوید، گفت:این باغ، باغ خداست. این میوهها هم از آن خداست. من هم بندهی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بندهی خدا، از باغ خدا، میوهی خدا را بخورد؟مشنعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستیاش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.حامد فریادی از درد کشید و گفت:.این باغ، باغ خداست. این میوهها هم از آن خداست. من هم بندهی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بندهی خدا، از باغ خدا، میوهی خدا را بخورد؟ مشنعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستیاش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید. حامد فریادی از درد کشید و گفت: مگر ...