10 شخصیت سینمایی كه با آن ها کیف کردیم! : اخبار فرهنگی - 10 شخصیت سینمایی كه ...
اخبار فرهنگی - 10 شخصیت سینمایی كه با آن ها کیف کردیم!
تا به حال چند بار شده موقع تماشای فیلمی، انقدر از دیدن یكی از شخصیتهایش كیف كنید كه ناخودآگاه دلتان بخواهد مثل مرد رز ارغوانی قاهره وودی آلن از تصویر بیاید بیرون و بشود یكی از حقیقیهای زندگی شما و كسی كه دوست دارید با او معاشرت كنید؟تا به حال چند بار شده موقع تماشای فیلمی، انقدر از دیدن یكی از شخصیتهایش كیف كنید كه ناخودآگاه دلتان بخواهد مثل مرد رز ارغوانی قاهره وودی آلن از تصویر بیاید بیرون و بشود یكی از حقیقیهای زندگی شما و كسی كه دوست دارید با او معاشرت كنید؟ این لیست، شامل ده نفر از همانهایی است كه دیدنشان در سینمای ایران ما را حسرتی كرده و صدای آخمان را در آورده است.
ابی - بهروز وثوقی/ كندو (فریدون گله)
پویان عسگری: نوكرتم ابی جون. از همون اول كه پیچیدی تو قاب و قامتت كنار آق حسینی قرار گرفت، خاطرخواهت شدم لوطی. تازه از زندان دراومده بودی و جایی برای موندن نداشتی. یه شماره دستت بود كه هر چی زنگ زدی، هیچ لاكرداری پیدا نشد از اون ور خط جوابت رو بده. پس مثل همیشهت چرخیدی و خیابانها رو گز كردی تا بلكه بفهمی چه خبره تو این شهر و كی به كیه؟ نفهمیدی مشتی. مال این شهر نبودی كه بخوای سر از قاذوراتش در بیاری. پس سر بساط ترنابازی و بعد از كلی بالا پایین كه با خودت داشتی تصمیم گرفتی بشی مطیع اوامر آق حسینی. حكمش رو اجابت كردی و تو خیالت بود كه این یه بار میتونه تنت جون بگیره و از خجالت خودت دربیای. كلافه شده بودی بس كه تا دم خان هفتم رفتی و تو نرفته، برگشتی. میخواستی كاری كنی كه برسی به فینال ابی جون. جایی كه مست و پاتیل و صورت زخمی نشستی رو كاپوت تاكسی و تعریف كردی برامون: اینجا آخریه. همه اینجان؛ بستنی فروشه، بچههای كوچه سرخپوستا، شیش سر نون خور این بینون... اینجا فیناله. همیشه تا در خان هفتم رفتم ولی تو نرفتم. بعد پا شدی از روی كاپوت و سوئیچ شوفر تاكسی رو ول دادی رو زمین و به یاروئه گفتی: برش دار نیگرش دار. و رفتی تو هتل كنتینانتال؛ خان هفتم. بیتوجه به حرف مردك، یه نفس نجسی رو دادی پایین و میخ شدی رو زن رقاص. و بعد تا جایی كه میخوردی زدنت مشتی. خواننده - كه آن سالها بیریش بود - صداشو ول داد رو تصویر كتك خوردن تو: تنهاتر از انسان تو لحظهی مرگ... له و لورده شدی. اختیارت رو از دست داده بودی و این شد كه شاشیدی تو خودت. اما بلند شدی و به خودت تو آینه نگاه كردی. به صورت تركیدهی غرق خونت. و بعد كار رو تموم كردی. زدی همه چیز رو خرد و خاكشیر كردی. اینكه بعدش چی شد و چه اتفاقی افتاد خیلی مهم نیست. آخر فیلم، عقب ماشین پلیس، وقتی كه وارستهی تصمیم خودت بودی، سرت رو گذاشتی رو شونه آق حسینی و آروم گرفتی. اما لعنتی، ما رو هوایی كردی. آتیش زدی به دلمون لوطی. تو شدی باغ و ما شدیم بلبل. یكی از همین شبها، نصف شبی و دم صبحی، مییام سروقتات. تو بهتر از هر كسی میدونی كه تشنهی تشنهی تشنهام، خود كویرم یعنی چی. با تو حرف بزنم بهتر از هر كس دیگهس ابی جون.
بیبی - پرویندخت یزدانیان/ قصههای مجید (كیومرث پوراحمد)
احسان سالم: نزدیك شدن به بیبی نباید كار چندان سختی باشد، به خصوص برای منی كه اولین بار در سن و سالی كمابیش نزدیك مجیدش به تماشای او نشستهام. ندیدهام كسی دوستش نداشته باشد. پیش خودم میگویم یك مادر چطور میتواند باشد؟ مادر مجید، بعد میگویم یك پدر چطور؟ یك برادر؟ خواهر؟ دوست؟ بیبی تمام اینها بود، شاید این انتخابش نبود ولی قبول كرده بود بیبیِ مجیدش باشد، كه برای اردویش لحاف و تشك ببرد، كه دست به میل بافتنی ببرد برای معلمش. بیبی كه به ظاهر گاهی غضبش بر رحمتش سبقت میگرفت و دلش كه میشكست دل ما هم میگرفت، اما كیست كه نداند رحمتِ بیبی همواره پیشاپیش غضبش پیش میرفت؟ نوشتههای هوشنگ مرادی كرمانی را نخواندهام اما دوست دارم ببینم آیا مجید عاشقیت هم داشته؟ بعدش چه شده؟ حتمن كه بار اول شكست خورده؛ بعد بیبی چكار كرده؟ دوست داشتم در مقام مجید عاشقیت كنم و بعد از زمین خوردن كه گوشهای كز كردم، بیبی را ببینم كه نشسته لب حوض و با دستش آب حوض را با لطف و عتاب رویم میپاشد كه: مجید... بلند شو... بلند شو طفلِ دیوانهی من.
پسرخاله - حمید جبلی/ كلاه قرمزی و پسرخاله (ایرج طهماسب، حمید جبلی)
احسان سالم: من خیلی به دوران قِدیم تعلق ندارم و از وسط دههی شصت پیدایم شده، اما هنوز در خاطرم هست كه دبستان دكتر شریعتی سه شیفت داشت و علاوه بر دو شیفتِ دبستان، یك شیفتِ راهنمایی یا دبیرستانی هم آن جا را با ما شریك بودند. یادم هست كه هر وقت موقع رسیدن به مدرسه، آن سال بالاییها را در حالِ بیرون زدن میدیدم شیفتهی تیپ و منش بزرگسالانهشان میشدم. حس میكنم علاقه وافرم به پسرخاله ریشه در همان سالها دارد، همان سالهایی كه او هم تازه وارد محافلِ ما شده بود، پسرخالهای كه از روی عروسكِ بلااستفادهی یك لاك پشت ساخته شده بود. با آن كلاه و شال گردن و كت و شده بود پا جانِ كلاه قرمزی در مراسم خواستگاریِ آقای مجری. نسلِ من نه لباسهای رسمی، كدر و سادهی قبلیهایمان را میپوشید و نه مثل بعدیها شلواركهای رنگارنگ به پا میكرد. من اما همیشه دوست دارِ دهه پنجاهیها، شیفتهی عرفان و مرامِ اولدفشنِ آن پسرهای سال بالایی و نمونهی تلویزیونیشان، پسرخاله بودم. پسرخاله برخلاف كلاه قرمزی انگار بچهی دورانِ جنگ بود، یاد گرفته بود همان قدر كه در مقابل حق خوری صدایش بلند است، برابر سختیهای بیارزش روزگار دم نزند. پسر نه، مردی كه در شیشهی مربا چایی میخورد و دغدغهاش تهیهی نفت و نون بود (و البته هست!) پسرخاله تعلق به زمانی دارد كه همین نان و نفت كار خیلیها را پیش میبرد. دوست ندارم بزنم به جادهی مرام و معرفتش و از روزگارِ غدّار بنالم و میتینگ بیایم، من این مرد را مستقل از این قصهها دوست دارم و اصلن كیف میكنم كه كنار دستش قدم بزنم.
حاج كاظم - پرویز پرستویی/ آژانس شیشهای (ابراهیم حاتمیكیا)
امیرحسین جلالی: همه دنیای من
معاشرت كه نه، درستش این است كه دلم میخواست نوچه حاج كاظم باشم... از همان ترافیك پشت چهارراه شروع میكردم، وقتی كه رفت روی كاپوت یكی از ماشینها تا عباس را بغل كند و آن راننده قزمیت گفت: هی مشتی مگه پشت بوم خونتونه؟ اینگونه جوابش را میدادم: یه پسی، یه فت پا، یه عباسی. وقتی تصمیم گرفت شب عیدی پیكان استیشنش را بفروشد میگفتمش كه بیخیال بنگاه نعمتی، من بنگاهی آشنا دارم. زنگ میزدم بنگاه حسین خیكی سر چهارراه عارف تا پول را سه سوته با پیك بفرستد. وقتی وارد دفتر حسین جون شد و معلوم شد كه اوضاع رو به راه نیست اول به پایش میافتادم و خواهش میكردم قید لندن را بزند و عباس را بسپارد به تیغ جراحان وطنی و وقتی قبول نمیكرد زنگ میزدم مصطفی سیاه و بقیه بچهها با موتور بیایند و بلیط آن آقا و خانم خیلی محترم را دم در آژانس خیلی غیرمحترمانه كف بروند و بیآنكه احدی بو ببرد تقدیم حاجی میكردم. وقتی اول عیش عباس هی بدقلقی میكرد و به خصوص آنجایی كه گفت: حاجی مویم مثه بقیه نمی دونم چه خبره یك كشیده میخواباندم زیر گوشش تا بفهمد چه خبر است.
وقتی داشت قصه حمله غول به شهر را تعریف میكرد چنان بلایی سر عزت الله مهرآوران میآوردم كه دیگر هوس بامزه بازی به سرش نزند و هی التماس دعا التماس دعا نكند. وقتی زن عباس آمد دم در و با آن لحن عوضیاش گفت: تو جنگم همین جوری نیروهاتونو نیگه میداشتین؟ تف میانداختم سمت صورت حق به جانبش و حاجی را روی شانههایم میبردم داخل. وقتی سلحشور مشغول آن نطق احمقانهاش شد و راجع به دههاش شروع به وز وز كرد چنان با قنداق ژ- سه به پوزهاش میكوبیدم كه دهه و سدهاش را باهم گم كند. وقتی حاجی خشاب خالی را دست اصغر داد من پرش میكردم تا همه آن نیروهای ویژه را سوراخ سوراخ كند و واقعیت داخل آژانس را وسط آن خیابان الكی خالی جار بزند. بله، حاج كاظم مسیح بود و اجازه داد تا مفت خورها میراثش را بدزدند و تاریخ را به میل خود وارونه نویسی كنند و او را ضد مردم جا بزنند. ولی من پانتوس پیلاتوس میشدم و همه را - از سلمان و احمد كوهی و دكتر بهمن گرفته تا آن گله راحت طلب بیبخار گرفتار در آژانس - به صلیب میكشیدم.
نه عباس مهم بود و نه میراثش و نه جنگ هشت ساله و نه هیچ كس و هیچ چیز دیگر، برای من همه دنیا حاج كاظم بود و هست و خواهد بود.
رضا - رضا داودنژاد/ مصائب شیرین (علیرضا داودنژاد)
مونا باغی: رضای مصائب شیرین از آن شخصیتهایی است كه خوب میتواند مصائب را شیرین كند. شیرینی ذاتی او، شوخیهای به هنگام و صداقت و گاه صراحتش او را تبدیل كرده به چیزی شبیه یك نقطهی اتصال، یك گره، كسی كه معنای دور شدن را میفهمد و از آن وحشت دارد و درست به همین دلیل سعی دارد طنابهایی كه یك سرِ هر كدامش دست یكی از عزیزانش افتاده را به هم گره بزند. وجود رضا حیاتی است. حیاتی برای روزهایی كه ورود به دوران سرد شدن روابط خانوادگی ناگزیر میشود، همان روزهایی كه او نامش را گذاشته عصر یخبندان. با آغاز عصر یخبندان اعضای خانواده و فامیل بدون آنكه متوجه باشند روز به روز از هم دور و دورتر میشوند انگار هیچ موضوع مشتركی برای كنار هم بودن وجود ندارد اما حضور رضا و عاشق شدنش تلنگریست به موقع بر بدنه روابطی كه میرود به سردی بگراید. رضا میشود همدم تنهایی دختر داییاش مونا و به او شجاعتِ حرف دل زدن و نزدیك شدن به مادر و جلب توجه پدر را میدهد. میشود كسی كه به گفته خودش اذیتهای عاشقانه پدر و مادربزرگ را عاشقانه جواب میدهد و با قهر و نازكردن، آنها را مجبور میكند بیشتر به یكدیگر نزدیك شوند. حضور رضا حیاتی است از آن رو كه اغلب این مجال را به اطرافیانش میدهد كه بهتر خود و عزیزانشان را ببینند و درك كنند.
سیما ریاحی - هدیه تهرانی/ شوكران (بهروز افخمی)
ندا میری: تو... تو كه بالاتری از هر بلندبالایی
باید كسی میبود. كسی كه دست بگذارد روی آن آتشِ در دل تا نشود آتشِ خانه محمود خان بصیرت؟ نه. آنجا كه ما كارهای نبودیم. یك آن هرم حضور زندگی در اعماق زن او را منع كرد از به آتش كشیدن آن تختخواب و آن خانه و آن زندگیِ بیرنگ و بیشعله. باید كسی میبود. كسی كه سیما در آن شبانه ناتمام شمارهاش را میگرفت؟ یازده رقم ناقابل را؟ نه. در آن شكوهِ ضجهی ای خدا ای خدا كه دیگر جایی برای كسی نبود. باید كسی میبود. كسی در كنارش كه تنهایی سیما، دیوانهمان نكند؟ نه. همه لطفش به تبرك تنهایی سیما بود و جای خالی انگشتی كه اشك را برباید از آن رخساره شیشهای. سیما از دل همان بیكسیاش، كسِ ما شد و كسِ ما ماند. آن زنِ خیالانگیزی كه از دامان یك شكستِ عاشقانه، تنپوشِ گرانِ اغواگری و دلبریاش را داد به آنی در بركشیدنِ ردای شكوهمند زنانگی. و آرزوی مادرانگیاش شد رویای همه ما كه صدایش را شنیده بودیم وقتی گفت من فقط یك شناسنامه میخواهم. اگر دلم میخواهد رفیق و شفیق و همدم و همقدم او بودم در آن روزهای گسِ شوكران، برای آن نیست كه دستش را میگرفتم و شاید عبورش میدادم از آن روزها و ساعتها به روزها و ساعتهای نشسته روی كاناپهی سالن آپارتمانی كه دیوارهایش حالا حالاها بوی محمود بصیرت را از یاد نمیبرند. در حالیكه میل بافتنی در دست دارد و برای دخترش (لطفا) شنل میبافد (كه البته این هم برای خودش حسرتیست و كم حسرتی هم نیست). برای این است كه قدر دارد تماشای زنی عاشق كه تنش از یك شیدایی قدر نادیده، زخمیست. الله الله دارد.
استاد - مهدی احمدی/ شبهای روشن (فرزاد موتمن)
صوفیا نصرالهی: دوستانم معتقدند كه من یك ور روشنفكر دارم. از آن انتلكتوئلهای سنتی. راستش برعكس خیلیها كه در طول این سالها فكر میكنند روشنفكری یك انگ است و میخواهند از خودشان دورش كنند، من از این ور روشنفكرم خیلی هم لذت میبرم. وقتی قرار شد یكی از كاراكترهای سینمای ایران را برای معاشرت در زندگی واقعی انتخاب كنیم ذهنم پی همه شخصیتهای محبوبم در سینما رفت: از سلطان تا علی سنتوری و از لیلا تا مادر ولی نشست و برخاست با آنها شوریدگی و رهایی و شجاعتی میخواست كه در خودم سراغ ندارم. درنتیجه تصمیم گرفتم كاراكتری را انتخاب كنم كه از مصاحبت با هم لذت ببریم. در انتخابش دیوانگی خاصی نداشتم. خیلی ساده قرار است یك معاشرت لذتبخش باشد. نتیجهاش شد شخصیت استاد عاشقانه روشنفكری محبوبم: شبهای روشن. من در فیلمها و كتابها چشمام مدام دنبال شخصیت شوخ و شیطان ماجراست. اولینبار بود كه یك كاراكتر عبوس و منزوی روی پرده سینما مجذوبم میكرد. اصلا همین انزوایش جذاب بود. همین كه خودش را وسط دنیای كتابهایش حبس كرده بود و بعد پیله انداختنش. آن عاشق شدن تدریجی و از حصار خودش بیرون آمدن و گرم گرفتن با دنیا. از آن مدل روشنفكرهای سنتی اهل كافه كه میشود ساعتها نشست با او حرف زد. شعر خواند. بحث كرد یا اصلا هیچی نگفت. از آن آدمهای قابل اعتماد كه میشود درباره جزییات و ریزهكاریهای زندگی هم برایش صحبت كرد. خودش زندگی نكرده و فقط زندگی را در كتابها خوانده همین هم باعث میشود نگاهش به زندگی یكجورهایی با وجود همه تلخیاش خالصانهتر باشد. من در این معاشرت با سعدیخوانی و شاملو و نصرت رحمانی آرامش پیدا میكنم، با حرفهای قشنگ كتابها و احتمالا میتوانم استاد را وادار كنم بیشتر بخندد. بیشتر با آدمها معاشرت كند. به زندگی و روزمرگیها قشنگتر و گرمتر نگاه كند. و به جای قدم زدن، گاهی دویدن را تجربه كند. رفاقت خوبی میشود برای هر دو طرف. ور روشنفكرم دوست دارد یك رفیق اینطوری هم برای معاشرت داشته باشد كه وقتی دلم گرفته به جایم نامه بنویسد و نامهاش را هم با سعدی تمام كند:
آشكارا نهان كنم تا چند/دوست میدارمت به بانگ بلند
آیدا - مریم پالیزبان/ نفس عمیق (پرویز شهبازی)
وحید جلالی: آیدا جایی ایستاده كه احتملاً روزی كامران ایستاده بود. آیدا هنوز شور زیستن داره. هنوز دوست داره عیاشی كنه. هنوز براش مهم نیست برف بیاد، بارون بیاد، آدمها از روش رَد شن. اون همچنان به راه رفتن ادامه میده. هنوز جلیقه جیغ قرمز تنش میكنه. هنوز هر روز صبح اشكهاشو پاك میكنه و فرار میكنه از اندوه و رخوتی كه دورش رو گرفته و میخواد قوی باشه. هنوز اسیر سكوت مرگبار كامران نشده. اسیر اون خود ویرانگری. هنوز بلده ذوق كنه، جوری كه رگش از پیشونیش بیرون میزنه. هنوز وقتی منصوری باشه قید همه چی رو میزنه تا برسه به اون خنده آخر. كه نهایت چیزی كه میخواست شاید همون خنده باشه. كه مگه چیز دیگهای هم مهمه؟ آیدا هنوز دنبال زندگیه وقتی همه چی و همه جا بوی مرگ میده. هنوز ندیده اون سد لعنتیای كه كامران بهش خیره شده و زورش بهش نمیرسه. هنوز، هنوز. و چقدر این هنوز غمانگیزه.
علی رضوان - بهرام رادان/ كنعان (مانی حقیقی)
ندا میری: تو علی رضوان مایی. هركسی باید یكبار هم كه شده فرصت كند این جمله را به كسی بگوید.
از سر خودخواهیست حتما. اینكه آدم بخواهد حتما یك كسی باشد در زندگیاش كه شبیه همهی دیگرانِ زندگی آدم نیست. بیدرنظر گرفتن حال آن آدم حتی. كه وقتی میزند به سر آدم، كه وقتی حیران میشود آنچنان كه بخواهد بكند از ریشههای دهساله و حتی بیشتر، آنكس، كسی باشد كه حتی شوهر آدم، همخانه آدم، همبستر آدم، برود سراغ او. مستاصل بنشیند روبرویاش و به او بگوید باهاش حرف بزن. تلفنی نه. برو سراغش و با او حرف بزن. كه لابد یادش بیافتد همه آن سالهای كهربایی دور را.
كسی كه آدم را یاد روزهای از دست رفتهای بیاندازد كه همهچیزش شكل دیگری بودهاند. شكلی كه آدم را متعلقتر نگه میداشت. حتی آرمانخواهیشان هم بوی وابستگی میداد. علی رضوان من را یاد آن حسرت همیشگیام میاندازد كه همه عوض میشوند. همه. آنقدری كه صدایِ كاشام بلند شود كه در زندگی همه ما میبایست علی رضوانی باشد كه ما را یاد یك وقتهای دوری بیاندازد. یك وقتهایی كه بهتر یا بدتر بودنشان مهم نیستند، اما ما آن روزها را بیشتر دوست داشتهایم. خودیتر بودهاند. سادهتر. تمیزتر. كسی كه بتوانم وقتی همه عوض شدند (كه باید بشوند اصلا) روبرویش بنشینم و به او بگویم تو... تو عوض نشدی و وقتی خودش حیران میشود كه خوب است آیا كه هنوز بوی آن قدیمترهایی را میدهد كه درشت و غلیظ این روزها مزه حسرت میدهند، بگویم: آری... آری.
مادربزرگ - كبری حسن زاده/ مرهم (علیرضا داودنژاد)
رضا رادبه: همسایه به خانم جان می گوید زن چادریه صبح تا حالا اینورا می چرخه. پیرزنی است كوچك اندام، كمی خمیده پشت با نگاهی خیره و دستی زیر چادر به كمر، تنها نشانهی استواری در این تن نحیف. خانم جان میشناسدش ئه..این اشرفه، زود میفهمد به آشتی آمده و به استقبال میرود. بهم میرسند، همدیگر را بغل میكنند. تصویر فید میشود به نوشتهای دو ماه و یك روز قبل.
اشرف السادات شصت هفتاد ساله كه ساكن تهران است. از مشكل نوهاش تنها یك چیز میداند: مریم باید نبات خارجی بخرد و هیچ عطاری نداردش. بد بودن حال مریم برایش بس است كه سوال نپرسد، نصیحت نگوید، حتی یك دل سیر نگاهش نكند فقط باشد تا او بتواند به خریدش برسد، مزاحمها پاپیاش نشوند و پلیس به نوه و مادربزرگی كه دارند با هم اختلاط میكنند شك نكند. آدم حواس جمعی است. آنقدر كه بداند این سبزه رو بزنی باهام حرف میزنی، بتواند پارك پرواز را پیدا كند، یادش بماند فاتحهی اهل قبور را تا آخر بخواند و دم رفتن سلام به امامزاده را فراموش نكند اما تمام اینها را میگذارد گوشهای و میشود آغوش گشودهی پایان فیلم برای سختترین وقتِ نوهاش. پسر توی محل حتماَ اینها را فهمیده كه بیخیال از معاشرت چند دقیقهای با اشرف السادات نمیشود. آخر میداند وقتی با او بتوانی بروی خرید جنس، هر جای دیگری هم میتوانی بروی.
اخبار فرهنگی - برترین ها،7فاز
ویدیو : 10 شخصیت سینمایی كه با آن ها کیف کردیم!