منم دارم خوش می‌گذرونم : میدونم که دوران این حرف‌ها دیگه گذشته که بگم، من در ...



دوستت دارم , دوست دارم , عاشقانه دوستت دارم

میدونم که دوران این حرف‌ها دیگه گذشته که بگم، من در برابر مردمم احساس وظیفه می‌کنم، مسئولم، و باید به اون‌ها خدمت کنم و از این قبیل شعارها و حرف‌ها، چرا که نه در اون حد و حسابم و نه در جایگاهی که بخوام چنین عرض‌ اندامی کنم. اما واقعیت اینه که از همون دوران کودکی و نوجوانی که پدرم مثل همه پدرهای آن دوران که به بچه‌ها مدام گوشزد می‌کردند درس بخونید، برای خودتون کسی بشید و به مردم و کشورتون خدمت کنید، منم طبق سفارش پدرم که همیشه ورد زبونش این بود که به جای هر کاری بهتره درس بخونی و در آینده یه دکتر و متخصص خوب بشی آن ‌وقت هفته‌ای یکبار برو به روستاهای محروم کشور و مجانی مردم فقیر را درمان کن، در فکر این بودم که اگه روزی به قول معروف دستم به دهانم رسید، به دیگران هم کمکی بکنم.

 

درسته که نه تنها دکتر متخصص خوب نشدم بلکه در وادی خدمت به دیگران هم هیچی نشدم اما شوق خدمت و همدلی با مردم فقیر همواره در وجودم موج میزد. با این نگرش که فقر را تنها در نداشتن امکانات مالی نمی‌دیدم بلکه بیشتر به حفظ آبروی مردم محروم در مردم نیازمند می‌دیدم.


مثلا اینکه یک کارگر ساده ساختمانی که با داشتن زن و فرزند باید هر صبح زود از خانه خارج شود و در کنار میدانی بنشیند به امید آنکه آیا امروز کسی می‌آید که او را از میان فوج کارگران بیکار به سرکار ببرد، تا غروب که خسته از کار روزانه به منزل بازمی‌گردد پولی سر تاقچه اتاق بگذارد و به زن خانه بگوید یک استکان چای برایش بیاورد، یا اینکه تا ظهر در همان گوشه میدان منتظر می‌ماند و کسی نمی‌آید او را سر کار ببرد و مرد کارگر مجبور می‌شود که خجالت‌زده به خانه بازگردد و شرمنده همسرش شود.


این دغدغه همیشگی من بوده و هست، شاید باور نکنید که سال‌ها قبل که بیشتر نماز مغرب و عشاء را در مسجد محل می‌خواندم در فاصله بین دو نماز، نمازی می‌خواندم و از خداوند می‌خواستم که هیچ کارگری خصوصا کارگران ساختمانی بیکار نمانند که شرمنده زن و بچه‌شان بشوند و با خدای خودم صحبت می‌کردم که خدایا هیچ‌وقت برای هیچ کارگر ساختمانی پیش نیار که فرزندش از او چیزی بخواهد و او نتواند آن را تهیه کند.


سال‌ها بعد که در حین فیلمبرداری یکی از فیلم‌هایم با تعدادی از همین کارگران آشنا شدم و بیشتر به زندگی آنها ورود کردم، تصمیم گرفتم که هرازچند گاهی با آنها به صورت صوری سرکار روم البته به‌عنوان بنا که این شغل را نسبتا خوب بلدم. همین نورزوی که گذشت با دو نفر از دوستان کارگرم مشغول ساختن یک اتاق انباری بودم در کناری از زمین یکی از دوستانم در یک شهر صنعتی.طرف‌های عصر بود که یک اتومبیل سواری شیک نزدیک ما توقف کرد و آقای نسبتا جاافتاده‌ای پیاده شد جلو آمد، طبق عادت قبل از این‌که او سلام کند، دوستان کارگر همکار من سلام دادند و خلاصه دیدارمان این شد که از ما خواست برویم به کارخانه آن آقا و برایش یک حوض آب‌نما بسازیم.


از سر کنجکاوی قبول کردم و رفتیم و محل را دیدیم و بحث بر سر این شد که حوض را کنترات کنیم یا روزمزد؟


از نظر من ساخت حوض سه تا چهار روز کاری وقت می‌برد، پیش خودم فکر کردم کنترات بهتره چون ممکنه توی کار کردن روزمزد، یه وقت کم‌کاری کنیم و مدیونش بشیم گذشته از اون چون من وقتی با کارگر کار می‌کنم هر وقت که خودم خسته بشم به کارگر استراحت میدم، به همین دلیل قرار شد ساخت حوض را کنترات کنیم و از فردای آن روز رفتیم و مشغول کار شدیم.
من تحت عنوان بنا و شیخی و علیرضا هم تحت عنوان دو کارگر ساده سه روز تموم با اضافه‌کاری یعنی تا ساعت ٧ بعدازظهر کار کردیم و یک روزش آقای رئیس کارخانه که برای بازدید آمده بود از من پرسید شما با این کارگرها فامیل هستی؟
گفتم نه، چطور مگه قیافه‌هامون به هم می‌خوره؟


گفت نه، دیدم خیلی‌ باهاشون خودمونی هستی، مونده بودم تو بنایی یا اونها چون بعضی وقت‌ها در ساخت سیمان اونها مشغول خوردن چایی هستند و تو سیمان و ماسه را هم می‌زنی!


گفتم چون کار ساخت سیمان اونم با بیل و الک خیلی سخته، گاهی جهت ورزش کمکشون می‌کنم. و حالا روز چهارم، کار داده تموم میشه ما داریم ظریف‌کاری حوض‌ رو انجام میدیم که «مجتبی پارسا» خبرنگار «شهروند» به من زنگ میزنه،

 

وقتی کار می‌کنیم به دلیل اینکه دست‌هامون به گل و سیمان آغشته است معمولا جواب موبایل رو نمیدیم، اما نمیدونم چی شد که آقای رئیس کارخانه موبایل من‌ رو برداشت آورد کنار صورتم و گفت تلفنت داره زنگ میخوره و همین‌طور کنار صورت من تلفن رو نگه داشت و من شروع کردم به صحبت.

 

«مجتبی پارسا» گفت: آقای جلیلی چی شد؟ قرار بود برای روزنامه «شهروند» یک خاطره از عید بنویسی، ما دیروز منتظر بودیم؟


شروع کردم با پارسا صحبت کردن و اینکه چند روزه که مشغول سیمان‌کاری و ساخت یک حوض هستیم و نتونستم اما قول میدم که تا فردا ساعت ١٠ صبح بنویسم و خداحافظی کردیم، غافل از اینکه آقای رئیس کارخانه صدای هر دوی ما رو شنیده.


تلفن که قطع شد رئیس کارخانه گفت: اوستا شما چه‌کاره‌ای؟!
گفتم همه‌کاره، چطور مگه؟


گفت میشه اون شال رو از صورتت باز کنی «چونکه من همیشه موقع کار حتی وقتی فیلم می‌سازم یک شال بلوچی می‌بندم دور سر و گردنم، عادت دارم».
گفتم، چطور مگه؟


آقای رئیس کارخانه گفت: برای اینکه من شک دارم شما بنا باشید.
و  در نهایت منو شناخت. در حالی ‌که سخت جا خورده بود، پرسید: شما برای چی به من معرفی نکردی خودتو.


و پاسخ دادم که لزومی ندیدم و در جواب سوالش که گفت من همیشه فکر می‌کردم کارگردان‌ها مدام در حال خوشگذرانی‌اند. شما،‌ پس چطور اینجوری؟! جواب دادم منم دارم خوش می‌گذرونم، چون اینم بخشی از زندگی خصوصی منه.


غروب هنگام تسویه‌حساب مقدار نسبتا زیادی پول اضافه داد که قبول نکردم. گفت: خواهش می‌کنم قبول کن چون امروز برای من خیلی چیزها عوض شد، من هیچ‌وقت به کارگرانم نزدیک نشده بودم اما امروز دیدم که زندگی با کارگران گاهی لازمه و این پول اضافی بابت این چیزیه که از شما گرفتم.


اضافه پول آقای .......... را برگرداندم اما شام مهمونش شدیم، من و دو کارگر همکارم آقای شیخی و علیرضا و تا دیر وقت گفتیم و شنیدیم و خوش گذشت.


پارسای عزیز اگه امروز بدقولی کردم مقصرش آقای ........ رئیس کارخانه و به‌عبارتی صاحب‌کارمان بود اما امیدوارم به آخرین ساعات ارائه روزنامه به چاپخانه  برسد.

اخبار اجتماعی - شهروند


ویدیو : منم دارم خوش می‌گذرونم