قصههاي عمو نوروز : ننه سرما داشت روزهاي آخر ماندنش را ميگذراند. ديگر ...
ننه سرما داشت روزهاي آخر ماندنش را ميگذراند. ديگر نفسهايش سردي نداشت. برفهايي را كه با خودش آورده بود، كمكم با گرماي خاله خورشيد داشتند آب ميشدند. او بايد جايش را به عمو نوروز ميداد. عمو نوروز هم توي راه بود داشت ميرسيد. او تازه رسيده بود به پشت كوهي كه آن طرف، سينه دشت قد علم كرده بود و منتظر بود كه ننه سرما خودش را جمع و جور كند تا او با شادماني و خوشحالي جايش را بگيرد و براي همه شور و نشاط و شادي را به ارمغان بياورد ... اين چند روز هم گذشت و ننه سرما رخت و لباسش را جمع و جور و از اهالي خداحافظي كرد و رفت. ننه سرما كه رفت عمو نوروز پايش را گذاشت به آبادي. او با خودش گل و سبزه و بهار داشت و آن را به اهالي و مردم سر راهش هديه ميداد و همين طور كه ميرفت پشت سرش گل و سبزه و چمن سبز ميشد و رشد ميكرد. عمو نوروز يكي يكي در خانهها را ميزد و به آنها بهار و گل و سبزه و چمن هديه ميكرد.
و همين طور كه ميرفت به خانهاي رسيد. با شادماني در خانه را به صدا درآورد و منتظر ماند تا كسي با شادماني و خوشحالي در را به رويش باز كند و او بهار و گل و سبزه را به او هديه بدهد. عمو نوروز دوباره در زد، ولي جوابي نشنيد و كسي در را به رويش باز نكرد. خانه ساكت و آرام بود عمو نوروز دوباره در زد و اين بار محكمتر صدا زد: «منم ... منم عمو نوروز برايتان بهار آوردهام ... بهار ...»
پيرزني آهسته در را باز كرد.
عمو نوروز با خوشحالي سلام كرد. بلند گفت: «سلام خاله پيرزن كجايي چرا در را باز نميكني. نكنه خواب ماندهاي. مگر بهار را نميخواهي مگر گل و سبزه و چمن را نميخواهي ... مگر شادي و شادابي را نميخواهي ... من همه اين روزها را براي تو هديه آوردهام. خاله پيرزن همين طور كه غمگين عمو نوروز را نگاه ميكرد با ناراحتي گفت: «كدام عيد ... كدام نوروز ... من عيد و نوروزم كجا بود ... بهار و گل و سبزه و چمنم كجا بود. وقتي كه من هيچي ندارم كه عيدي بدهم به نوههايم و بايد شرمندهشان شوم ديگر عيدم كجا بود ... نوروز من كجا بود.»
عمو نوروز از حرفها و درد دلهاي خاله پيرزن ناراحت شد. ولي ناراحتياش زود گذشت و با خنده بلندي گفت: «خاله پيرزن اينكه ناراحتي ندارد من الان كاري ميكنم كه تو هم عيد و نوروز داشته باشي و دست كرد توي بقچه بزرگش و يك كيسه پر از نخود و كشمش و گردو و پسته و فندق درآورد و چند سكه هم گذاشت كف دست پيرزن. خاله پيرزن كه باورش نميشد حسابي خوشحال شد و از ته دل خنده شادمانهاي كرد و از عمو نوروز خيلي تشكر كرد و با خوشحالي گفت: «آفرين بر تو عمو نوروز ... من هم بهار خواهم داشت ... بهاري سبز و پر از گل و چمن ... خيلي ممنون ... خيلي ممنون ... تو من را روسفيد كردي.»
عمو نوروز هم با خوشحالي بهار را به خاله پيرزن هديه داد و راه افتاد تا به خانههاي ديگر سر بزند. او رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد در زد و شادمان منتظر ماند تا در را به رويش باز كنند. ولي كسي نيامد عمو نوروز دوباره در زد ولي باز هم كسي نيامد و باز هم محكمتر زد و اين بار زني با ناراحتي و سر و رويي آشفته در را به روي عمو نوروز باز كرد. عمو نوروز با خوشحالي بلند سلام كرد. اما زن جوابش را به سردي داد. عمو نوروز گفت: «منم ... منم عمو نوروز برايتان بهار آوردم. گل آوردهام ... سبزه و چمن آوردهام ...»
اما زن از ناراحتي چيزي نگفت. عمو نوروز يك مرتبه خندهاش را خورد و خوشحالياش تمام شد. با ناراحتي گفت: «چي شده خواهر ... چرا ناراحتي ... چرا نميخندي. مگه تو بهار نميخواهي؛ مگر گل و سبزه و چمن نميخواهي ...»
زن با ناراحتي گفت: «كدام بهار ... كدام نوروز ... كدام گل و سبزه و چمن ... من پنج تا بچه كوچك و قد و نيم قد دارم. هيچ كدامشان هم رخت و لباس عيد ندارند من هم كه پول ندارم برايشان رخت و لباس نو بخرم. حالا هم ماندهام كه چه كار كنم. از كجا برايشان لباس تهيه كنم. آنها ناراحت و غمگين هستند. عمو نوروز كمي ناراحت شد ولي باز با خوشحالي خندهاي كرد و گفت: «خواهر من اينكه ناراحتي ندارد من الان به بچههايت لباسهاي قشنگ و رنگارنگي ميدهم لباسهايي به قشنگي بهار ...» و دست كرد توي بقچهاش و چند لباس كوچك و بزرگ و رنگارنگ، درآورد و داد به زن. زن اين طور كه ديد يك مرتبه گل از گلش شكفت باورش نميشد فكر كرد خواب ميبيند با خودش گفت: «واي خداي من ... چه لباسهاي قشنگي ... خدايا شكرت لباس بچههام نو شد ... عمو نوروز خيلي ممنون ... خيلي ممنون. تو بهار را به خانه ما آوردي. ما از تو ممنونيم.» عمو نوروز بهار را به زن و بچههايش هديه كرد و راه افتاد تا به خانه ديگري سر بزند و بهار را هم به آنها هديه بدهد.
او همين طور رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد. در زد و منتظر ماند تا كسي با شادي در را به رويش باز كند و او بهار را به او هديه بدهد. ولي اينطور نشد، دوباره در زد اين بار پيرمردي در را به رويش باز كرد. عمو نوروز خندهاي كرد و بلند گفت: «سلام بابا بزرگ، سلام ... من عمو نوروزم. برايتان بهار آوردهام. بهار و گل و سبزه و چمن را از من تحويل بگيريد ...»
ولي پيرمرد با ناراحتي گفت: «كدام بهار ... كدام گل و سبزه و چمن ... ما كه بهاري نداريم اول سالي بايد محتاج ديگران باشيم ...»
عمو نوروز با ناراحتي گفت: «چطور مگر؟!»
پيرمرد گفت: «ما يك گاو داريم كه از طريق اين حيوان روزگارمان ميگذرد الان اين گاو مريض افتاده گوشه طويله. ما كه با اين حال بهار نداريم.»
عمو نوروز پيرمرد را دلداري داد و گفت: «طويله را به من نشان بده.» پيرمرد عمو نوروز را به طويله برد. عمو نوروز دستي به سر و گوش گاو كشيد و بعد از توي بقچهاش علفي سبز و تر و تازه درآورد و به او داد. گاو علف را كه خورد يك مرتبه بلند شد و ما بلندي كشيد و سرحال و قبراق شد و همين طور شادمانه ما ميكشيد. پيرمرد باورش نميشد با شادماني خندهاي كرد و عمو نوروز را در آغوش گرفت و او را بوسيد و با خوشحالي از او تشكر كرد و گفت: «خيلي ممنون عمو نوروز تو بهار را به من هديه كردي ... با اين گاو عزيزم ... خيلي ممنون ...»
عمو نوروز خوشحال بهار را به پيرمرد و خانوادهاش و گاو شيردهشان - كه حالا سلامتياش را به دست آورده بود - هديه كرد و راه افتاد تا به ديگر خانهها هم سر بزند و بهار را به آنها برساند او رفت و رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد و در زد و مثل هر بار انتظار داشت در را شادمانه به رويش باز كنند. عمو نوروز در زد و گفت: «منم عمو نوروز برايتان عيد و بهار را هديه آوردهام. بهاري پر از گل و سبزه و چمن.» و خوشحال خنديد.
ولي اين بار هم پسري با ناراحتي در را به رويش باز كرد.
عمو نوروز خندان سلام كرد و گفت: «سلام پسرم من عمو نوروزم برايتان بهار را هديه آوردهام ... بهار را از من بگيريد. بهاري با گل و سبزه و چمن» و يك دسته گل سرخ را گرفت طرف پسرك. اما پسرك گلها را نگرفت و با ناراحتي گفت: «دلتان خوش است ها عمو نوروز! كدام بهار ... كدام سبزه. ما خيلي وقت است كه بهار نداريم. من مادر و خواهر و برادرهايم. عمو نوروز خندهاش را خورد و با ناراحتي گفت: «چرا مگر چي شده.»
پسر گفت: «مدتي است كه پدرمان به سفر رفته و هنوز برنگشته ما همه از حال و روزش خبر نداريم و نميدانيم كجاست. اصلا نميدانيم زنده است يا مرده. اينطور ميشود بهار داشت. ما دلمان براي پدرمان يك ذره شده. بي او بهاري نخواهيم داشت ...»
عمو نوروز از ناراحتي ساكت مانده بود و نميدانست چه كار بايد بكند. كمي فكر كرد و بعد با خوشحالي گفت: «اينكه مشكلي نيست. من الان ميروم و پدرتان را پيدا ميكنم و ميآورم اينجا. هر كجا كه باشد پيدايش ميكنم و سلامت ميآورمش خانه. تو فقط نشانههايش را به من بده.»
پسرك نشانههاي پدرش را به عمو نوروز داد. عمو نوروز باد بهاري را صدا زد. باد بهاري فورا خودش را به عمو نوروز رساند. عمو نوروز سوار بر باد بهاري شد و پرواز كرد و رفت به آن دورها. رفت و رفت و رفت و گشت و گشت و گشت تا پدر آن پسرك را پيدا كرد و سوار بر باد بهار برگشتند. پسرك و مادر و خواهر و برادرهايش همگي خوشحال شدند و شادمان دور پدر را گرفتند و سر و صورتش را غرق بوسه كردند. آنها شادمان بهار و گل و سبزه را از عمو نوروز هديه گرفتند و عمو نوروز خوشحال و خندان راه افتاد تا به خانهاي ديگر سر بزند و بهار و گل و سبزه و چمن و شادي را به خانهاي ديگر هديه كند.
ویدیو : قصههاي عمو نوروز