دکتر حمید سلطانی، کارآفرین بین المللی : یک بار در یک مصاحبه گفته بود: «ما نه ...


یک بار در یک مصاحبه گفته بود: «ما نه از اسب افتاده ایم و نه از اصل. من ایرانی به دنیا آمدم، در جایی که قسمت مهمی از تاریخ جهان در آ« رقم خورده و می خورد. من افتخارم ایرانی بودنم است.» این را می توانید در تمام لحظه لحظه بودن در کنار ایشان احساس کنید.



مجله پنجره خلاقیت: یک بار در یک مصاحبه گفته بود: «ما نه از اسب افتاده ایم و نه از اصل. من ایرانی به دنیا آمدم، در جایی که قسمت مهمی از تاریخ جهان در آ« رقم خورده و می خورد. من افتخارم ایرانی بودنم است.» این را می توانید در تمام لحظه لحظه بودن در کنار ایشان احساس کنید. با دکتر «حمید سلطانی»، موسس و رییس دانشگاه (ALU) در یکی از همایش هایی که موسسه همایش فرازان به مدیریت دکتر سپهر تاروردیان برگزار کرده بود، آشنا شدیم و در آخرین همایش این موسسه هم که در 18 و 19 مهر 92 برگزار شد، ایشان دکترای افتخاری دانشگاه را به جناب برایان تریسی داد. به این بهانه با ایشان مصاحبه کردیم و این مصاحبه را هم از خیلی قبل تر شروع کردیم، از محلات قدیمی و اصیل تهران، سه راه شکوفه و عارف و محلات جنوب شهر. به سال هایی برگشتیم که حمید نوجوان به هنر و فوتبال و یاد گرفتن مدیریت می گذراند و آنقدر این صحبت ها شیرین بود که گفتگوی ما مفصل از آب درآمد. شما بخش اول گفتگو با یکی از ایرانیان موفق و صاحب یکی از دانشگاه های معتبر جهان را می خوانید:

شما بعدا اهل علم شدید. آیا از اهل علم کسی بود که الگویتان باشد؟

- نه. البته برادر بزرگم بودند که کمابیش در ارتباط با پزشکی و در آن دوران از مبارزان سیاسی هم بودند. جو خانواده ما بیشتر سیاسی و مذهبی بود. چهره های مذهبی و سیاسی زیادی هم در آنجا رفت و آمد داشتند از جمله جناب آقای دعایی که سال هاست مدیر مسئول روزنامه اطلاعات هستندو خیلی از چهره های دیگر. دوستان دیگری هم بودند که با برادرم در تماس بودند. کودکی ما در درگیری با فضای سیاسی و مذهبی گذشت. من البته به هنر هم خیلی علاقه داشتم. چون به کتابخانه می رفتم متوجه شدم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دوره فیلمسازی آماتور گذاشته است. رفتم شرکت کردم و چون کتابخانه محله ما این دوره را نداشت به محله بی سیم رفتم که در آنجا پارکی بود که به آن پارک ولی عصر می گفتندوالان نمی دانم اسمش چیست. من آنجا فیلمسازی آماتور را یاد گرفتم و در مدرسه هم در گروه تئاتر بودم و هیچ کدام از اینها را خانواده ام نمی دانستند چون برخلاف عرف و سنت خانواده بود و می ترسیدم عنوان کنم. در ضمن این کار، شروع به خواندن کتاب های مختلف کردم و در یک مجله، خبرنگار شدم. وقتی به دبیرستان رفتم هم جزو گروه تئاتر و عضو سینمای آزاد و سینمای جوان شدم و فیلمسازی را کمی جدی تر یاد گرفتم. آن زمان، دوره اوج هیپی ها بود ولی ما سمت آنها نرفتیم و یک گروه از بچه های جوان بودیم که حتی وقتی فیلمسازی هم می کردیم مسائل اجتماعی را مد نظر داشتیم چون در پس ذهن ما مسائل سیاسی و محرومیت هایی که در منطقه ما بود وجود داشت. آن بچه ها بعدا آدم های موفق شدند که الان هم سر کار هستند. در دبیرستان یک رفیق شفیق داشتم که شهید سردار باقری بود که بعدا فرمانده نیروی زمینی سپاه شد. او رفیق دوران دبیرستان ما و یکی از بچه های نخبه دبیرستان ما بود که البته یکی دو سال از ما بزرگتر بود ولی خیلی با هم اخت بودیم. خیلی از بچه های خالص دیگر هم بودند که از دوستان ما بودند و هستندو وقتی به ایران می آیمپ، به دور از هرگونه مشغله ها و نوع کاری که داریم با هم در ارتباط هستیم.

حمید سلطانی , دکتر مهدی سلطانی , دکتر سلطانی بازیگر

البته در آن محله ها هنرمندانی مثل بابک بیات و مسعود کیمیایی هم بودند؟

- مسعود کیمیایی در محله زیر بازارچه بود، نزدیک چهار راه سیروس. بعد که ما به دبیرستان مروی در ناصرخسرو رفتیم همیشه باید از این مسیر می رفتیم و می آمدیم. تعدادی از هنرمندان در این محله بودند از جمله آقای گلپایگانی و دوستان دیگر. در این فضا من از بچگی راه خودم را خودم انتخاب کردم. آن زمان ما به مسجد موسی ابن جعفر (ع) می رفتیم و آیت الله سعید معلم اخلاق و معرفت ما بودند و معلم اخلاق اجتماعی ما هم مرحوم پدرم بودند. ما در آن منطقه ها و فضا بزرگ شدیم و خدا را شکر خیلی خوب رشد کردیم. آیت الله سعیدی، جوی را به وجود آورده بودند که بچه های محل در جلسات مذهبی و حتی تفریحی – مذهبی جمع می شدند. روزهای مان هم به فوتبال می گذشت و علی پروین الگوی کسانی بود که می خواستند ورزشکار شوند. البته آن زمان مرحوم تختی هم بودند که برای ما الگو محسوب می شودند.

وقتی نوجوان بودید الگوی شما برای پیشرفت و موفقیت های بعدی زندگی تان چه کسی بود؟

- شاید الگوی خودم، خودم بودم. بگذارید در این مورد توضیح بدهم. من در حوالی سه راه شهباز و شکوفه یا هفده شهریور فعلی در یک خانواده مذهبی سنتی به دنیا آمده ام. آنجا هر کس که دور و بر ما بود از ششم ابتدایی به بالاتر نرفت و نه همه، اکثریت بعد از ششم ابتدایی کار می کردند. البته بعدا کمتر کسانی بودند که دانشگاه رفتند. برادران من اولین کسانی بودند که به دبیرستان رفتند. وقتی بچه بودیم، آدم های مشهوری که ما به آنها نگاه می کنیم اکثر ورزشکار بودند. مثل دوست خوب ما آقای علی پروین که در محله عارف زندگی می کرد و ما در سه راه شکوفه. البته بعد ما هم حرکت کردیم به سمت محله عارف و قیاسی رفتیم.

در دانشگاه در چه رشته ای تحصیل کردید؟

- دانشگاه تهران قبل از انقلاب یک سری رشته را به صورت آزاد برگزار می کرد و مدرک هم می داد. من آنجا نقشه کشی، نقشه برداری و طراحی و کامپیوتر را خواندم و دیپلم گرفتم و بعد برای ادامه تحصیل به آمریکا رفتم.

چه سالی بود؟

- سال 1984. قرار بود بروم اروپا اما رفتم آمریا. آنجا از شش صبح تا شش بعدازظهر در کالج کار می کردم و بعد می آمدم خانه و با همسرم از هفت بعدازظهر تا یازده شب هم در کالج درس می خواندیم. با همسرم در ایران ازدواج کرده بودم و بعد از یک سال به خارج رفته بودیم. ما حتی در روزهای تعطیل هم درس می خواندیم و خدار ا شکر خیلی خوب رشد کردیم. اول در رشته مکانیک درس می خواندم اما براساس یک تصادف رشته ام را عوض کردم. داشتم تلویزیون را نگاه می کردم و برنامه ای دیدم درباره پزشکی و طب سوزنی؛ بنابراین خیلی به این رشته و درمان طبیعی بیماری علاقمند شدم. همیشه دنبال یک چیز متفاوت بودم و دوست نداشتم کاری را که همه انجام می دهند انجام بدهم. همین روحیه را همیشه حفظ کرده ام. خلاصه آن که به آن دانشگاه تلفن زدم و دیدم که می توانم آنجا تحصیل کنم، بنابراین از دانشگاه مهندسی مکانیک به دانشگاه طبق نقل مکان کردم و بعد از شش ماه یک دانشگاه بهتر پیدا کردم و به آن دانشگاه رفتم.

همزمان کار هم می کردید؟

- بله، فقط وقتی به دانشگاه طب رفتم دیگر روزها کار نمی کردم و شب کار می کردم چون صبح از ساعت هشت دانشگاه ما شروع می شد تا ساعت دو بعدازظهر. یک کار هم گرفتم در پمپ بنزین. آنجا هم مکانیکی، هم تمیزکاری می کردم. از ساعت 2 تا 10 شب آنجا بودم. خلاصه آن که درسم را با این شرایط خواندم. شنبه و یکشنبه ها که دانشگاه تعطیل بود در دانشگاه کلاس می گرفتم و رشته های بیولوژی، فیزیزلوژی، آناتومی و اینها را یم خواندم. به هر حال اول لیسانس گرفتم و بلافاصله در همان دانشگاه فوق لیسانس گرفتم و بعد که فوق لیسانس بودم صاحب آن دانشگاه به من پیشنهاد داد که آنجا به عنوان سرپرست کلاس ها کار کنم. توافق ما اینجوری بود که من به جای شهریه کار کنم. آنجا بلافاصله در دوره PHD هم اسم نوشتم و دستیار رییس دانشگاه شدم.

چطور به این جایگاه رسیدید؟

- چون بسیار فعال بودم و تغییراتی در کلاس های آنجا به وجود آوردم که خیلی موثر بود و به چشم آمد. من از اول زندگیم همینطور بودم و سعی می کردم به نحو احسن کار و تغییرات مثبت ایجاد کنم. حتی وقتی در دبستان بودم و در یک مغازه خرازی کار می کردم، در آنجا هم تغییر ایجاد کردم طوری که آن آقای صاحب مغازه که قرار بود به من یک تومان دستمزد بدهد، پانزده ریال داد. یعنی از همان بچگی این خلاقیت ها را انجام می دادم و کار کردن را هم دوست داشت. در همان محله در تعطیلی تابستان ها بلال و باقالی می فروختم و کارم به جایی رسیده بود که بچه های محل را برای کارم استخدام می کردم. خودم سال پنجم دبستان بودم و می رفتم میدان بار، باقالی و بلال می خریدم و به چهار نفر از بچه ها روزی پنج ریال می دادم تا برای من کار کنند. در همان کلاس پنجم دبستان یک تیم فوتبال درست کردم به نام ساحل که من در آن هم مربی و هم سرپرست بودم.

احتمالا ضربه های کاشته و پنالتی ها را هم خودتان می زدید؟

- (خنده) نه، هر کس بهتر بود می زد. خلاصه آن که یک کاپ گذاشتیم که 10 تا تیم در آ« شرکت کردند و یک تیم هم قهرمان شد. یعنی مدیریت را از همان بچگی داشتم. در آن سن، 10 تا تیم آوردم، داور آوردم، مسابقات را برگزار کردم. یکی از بچه هایی که در آن مسابقات شرکت کرده بود، آقای ضیا عربشاهی بود که بچه محل ما بود. تیم ایشان آمده بود فینال و پسرعموی ایشان هم داور بود. تیمشان باخته بود و پسرعمویش 10 دقیقه، 10 دقیقه به وقت اضافه می کرد و آخرش گفت خسته شدم، شما نمی توانید ببرید. خلاصه آن که تیم ضیا عربشاهی باخت و دوم شد. البته ما بعدا همدیگر را ندیدیم چون ما از آن محله رفته بودیم. خلاصه بدون آن که از جایی یاد بگیرم یا خانواده به من بگوید، شم مدیریت داشتم.

فکر می کنم بخش مهمی از مدیریت هم این شم ذاتی است...

- بله، این هم می تواند باشد اما من فکر می کنم هر کس قابلیت هایی دارد که می تواند روی آنها کار کند.


ویدیو : دکتر حمید سلطانی، کارآفرین بین المللی