آنالی اکبری؛ «کار من جادو کردن است» : گفتگو با آنالی اکبری درباره کتاب «کار ...


گفتگو با آنالی اکبری درباره کتاب «کار من جادو کردن است»؛ کتابی که پیشنهادی تازه و شوخ طبعانه برای نگریستن به جهان دارد...



روزنامه هفت صبح: ادبیات فانتزی با اینکه کماکان از جانب کرسی های علمی دانشگاه های بین المللی با مخالفت مواجه می شود اما در دهه اخیر تبدیل به یکی از پرطرفدارترین ژانرهای جهان شده است. در ایران هنوز نویسنده ای نیست که توانسته باشد تلفیقی از فضای شگفتی این ژانر را با شوخ طبعی و سرخوشی همراه کند. این نوع نگاه در ایران غالبا یا برای هجو و حتی هزل جریان های اجتماعی و سیاسی به کار گرفته شده یا در فضایی صرفا خیالی یا در آسمان داشته؛ به شیوه ای که نتوانسته خوانندگانی زمینی برای خود فراهم کند!

نوشته های آنالی اکبری اما از رویکردی تازه خبر می دهد. داستان های او در اولین کتابش (کار من جادو کردن است) هم خوش باشانه وس رخوشانه است و هم گاهی به سمت و سوی ساخت جهانی کاملا فانتزی می رود.

باطل کردن سحر و جادو از راه دور , باطل کردن جادو , باطل کردن طلسم و جادو

این نوشته ها همچنین از رمانتیسیم و ذهنی گرایی افراطی فاصله دارند. او جهان خودساخته اش را طوری روایت می کند که گویی یک جهان عینی باورپذیر است. همین مسئله باعث شده در سال های اخیر خوانندگانی هم همراهش شوند. او یک زندگی دیگرگونه هرا پیشنهاد می کند و کسی که می خواند یا نمی پذیرد یا می پذیرد و از سیر و سفرش در این جهان لذت می برد. با او درباره کتاب «کار من جادوگری کردن است» گفتگو کردم که در ادامه می خوانید...

در کتاب اول شما نوشته هایی خواندم که خبر از یک جهان ویژه می داد. نوشته هایی که گاهی داستان بود، گاهی خرده داستان بود و گاهی هم صرفا بیان یک حالت درونی اما برای من مهم این جهان ویژه است. یک نوع خلاقیت که نویسنده به نظرم از آن بهره مند است. دوست دارید از تعریف این جهان شروع کنیم؟

- من از وقتی که جدی نوشتن را شروع کردم اینجور نوشتم. راستش برای من مرز بین خیال و واقعیت خیلی کمرنگ است. آنقدر کمرنگ که گاهی نمی توانم درست تشخیص بدهم چیزی که الان اتفاق افتاد، واقعی بود یا خیالی. این جهانی هست که هر روز در آن زندگی می کنم. چه در واقعیت، چه در دنیای داستاتن هایم.

اما به نظرم همچنان به واقعیت پایبند هستید، منتها یک نوع واقعیتی که با اتفاقات نامتعارف همراه می شود؛ یا با شگفتی های غیرقابل پیش بینی.

- بله. اتفاقات این داستان ها طوری هستند که می شود در دنیای واقعی هم به وقوع بپیوندد ولی نه در دنیای روزمرگی ها. البته خودم شخصا خیلی طرفدار «واقعیت» نیستم. وقتی بحث واقعیت وسط می آید، آدم ها معمولا خودشان را درگیر «تلخی» و ماجراهای حزن آلود می کنند.

خب به نظر شا ساخته شدن این جهان شخصیف به خاطر فرار از این تلخی ها نبوده؟

- شاید همیشه سعی کردم از غم و اندوه فاصله بگیرم، نه اینکه خودم هیچ وقت دچارش نشده باشم، بلکه تلاشم بر این بوده که بتوانم آن را کمرنگ کنم. سیاه نمایی و تکرار هزارباره اینکه «وای چه زندگی سختی؛ وای چه روزهای سیاهی؛ وای چه مردمان نامرد و نامهربانی» و اینها را دوست ندارم.

البته این نگاه از قصه ها مشخص است. در اکثرشان یک نوع فضای سرخوشانه وجود دارد که البته گاهی هم به سمت یأس می رود. همانطور که گفتید قطعا دچار اندوه هم می شوید. مثلا شخصیت قصه می گذارد و می رود یا ترجیح می دهد تنها بماند. راستش برای خودم خواندن داستان های شما لذتبخش بود، به خاطر اینکه تکرار تجربه های زیستی دیگران نیست. یک جهان تازه زیست است. یک جایی که نویسنده سعی می کند خودش آن را بسازد. ممکن است موفق شود یا نشود اما این مهم نیست. مهم این است که دارد تلاش می کند، یک مکان نو بسازد. من به این می گویم خلاقیت.

- ممنون، فکر می کنم این رفتن ها و این تنها ماندن ها هم شکل های مختلفی دارد. به هر حال دنیا مثل چهارراه محل گذشتن است. کسی برای همیشه در یک چهارراه نمی ماند. تفاوتش را می شود در نگاه آدم ها دید. عده ای این رفتن ها را با اشک و آه و نفرین همراه می کنند و عده ای هم سعی می کنند با ماجرا کنار بیایند؛ سوت منی زنند، شانه بالا می اندازند و به زندگی شان ادامه می دهند.

راههای باطل کردن طلسم و جادو , باطل کردن طلسم و سحر و جادو , دعا برای باطل کردن طلسم و سحر و جادو

شاید به خاطر این است که کوتاه می نویسید. چون اگر بلند می نوشتید، ممکن بود فضای تنها ماندن آدم های داستان تان طولانی شود و اگر اینطور می شد ناچار به بازگشت به تلخی ها و مرور رنج های عالم واقعیت بودید. شاید برای این است که مُقَطّع می نویسی. سوت می زنی، عبور می کنی و می روی به ساختن یک فضای دیگر؛ نوشتن یک داستان دیگر. تا به حال فکر کرده اید چرا آنقدر کوتاه می نویسید؟ مقصودم ارزشیابی اثر شما نیست یا بیان یک نکته منفی یا مثبت. مقصودم صرفا تمرکز روی دلایل کوتاه نویسی شماست.


- خب بیشتر داستان های این مجموعه قبلا در ستون فقرات «هفت صبح» چاپ شده بود. برای روزنامه می نوشتم و نمی توانستم ماجرا را زیاد طولانی کنم اما جدا از این، کلا اهل طولانی نویسی نیستم. همانطور که در دنیای واقعی هم نه خودم اهل یک سره حرف زدنم و نه حوصله گوش کردن مکالمان طولانی را دارم. ترجیح می دهم هر ماجرایی زود تمام شود و بروم سراغ ماجرایی جدید. یک جور زندگی کولی وار. دائما در حرکت. اهل یکجانشینی نیست.

پس هرگز رمان نخواهید نوشت احتمالا؟

- چرا اتفاقا. اولین رمانم را تازه تمام کرده ام ولی خودم احساس می کنم در رمانم اتفاقات سریع به وقوع می پیوندند. تند تند! باید فکری به حالش کنم.

خواندنش قطعا برایم جالب خواهد بود چون می خواهم بدانم نویسنده چطور می خواهد این جهان فانتزی را گسترش بدهد. روایت بلندتر قطعا بسیار دشوارتر خواهد بود اما مطمئنم اگر از پس آن بربیایید، مخاطبان هم از آن استقبال خواهند کرد. مثل همیه قصه هایی که می نویسید. مثل همین کتاب. به نظر خود شما چه چیزی در این قصه ها هست که مخاطبان دوست دارند؟

- بیشتر خواننده های من، آنهایی که مرا از نزدیک نمی شناسند، همین بی غصه بودن نوشته هایم را دوست دارند. خیلی ها هم گفتند که من چیزی را می نویسم که همه، خیلی وقت ها به آن فکر می کنند. به هر حال شنیدن این نظرات خیلی لذتبخش است.

می دانم اما گاهی فکر می کنم استقبال مخاطب ها برای خلاقیت یک شمشیر دو لبه است. خلاقیت نمی تواند خودش را محدود کند و در عین حال نیاز به پشتیبانی هم دارد. فکر می کنم این جمله برای روسو باشد که می گوید: «فکر نو به شدت زخم پذیر است. با کوچکترین بی اعتنایی می خشکد و پژمرده می شود.» برای همین خلاقیت احتیاج به دلگرمی از جانب دیگران دارد اما در عین حال اگر بخواهد محدود شود هم دیگر اسمش خلاقیبت نیست. دست و پای آدم را می بندد تا آنطوری بنویسد که دیگران دوست دارند. یعنی نویسنده به جای اینکه نویسنده باقی بماند، تبدیل می شود به یکی از طرفداران خودش!

- کاملا درست است. بعضی داستان هایی که خودم خیلی دوست دارم برای بقیه زیاد جالب نیست. برعکس گاهی که نچیزی می نویسم و خودم برایش دهن کجی می کنم و یک جورهایی لوس به نظر می آید، پرطرفدار می شود. چیزی که در این سال ها فهمیده ام، این است که بیشتر مردم مطالب احساسی همراه با کمی غم و دلتنگی را به نوشته های صددرصد فانتزی ترجیح می دهند. دروغ است اگر بگویم همیشه جوری می نویسم که خودم راضی باشم. خیلی وقت ها هم چیزی می نویسم که خواننده هایم را راضی نگه دارم.

از صداقت شما ممنونم. این دقیقا همان چیزی است که اگر استعداد نویسندگی داشته باشی به آن فکر می کنی. یعنی یک جایی می مانی که من دارم برای خودم می نویسم یا برای دیگران؟ بعد سعی می کنی تعادل را حفظ کنی یا اینکه به هر حال یک راه میانه را پیدا کنی. برای همین همیشه گفته ام نویسندگی مثل راه رفتن روی طناب است که گاهی حتی چوب هم از دست آدم می افتد و نمی داند که دیگر چطور باید تعادلش را روی طنابی که تلو تلو می خورد حفظ کند. برای همین به خصوص حرکت در فضای صددرصد فانتزی بسیار کار دشواری است. «آلیس در سرزمین عجایب» همانقدر که ممکن است مخاطب پیدا کند، به همان میزان هم ممکن است از جانب خواننده ها پس زده شود.

- یادم هست چند سال پیش که به صورت جدی وبلاگ نویسی می کردمپف در بلعضی وبلاگ های سوت و کور و بی خواننده، نوشته هایی شبیه این می دیدم که «برای من مهم نیست که کسی نوشته هام رو نمی خونه. من برای دل خودم می نویسم.» خب این دروغ بزرگی است. در واقع از آن دسته دلداری هایی است که آدم ها به خودشان می دهند تا احساس بهتری داشته باشند. کسی که در فضای عمومی وبلاگ می نویسد و نوشته هایش را در آن فضا منتشر می کند، چطور می تواند ادعا داشته باشد که برای دل خودش می نویسد؟ «برای دل خود نوشتن» فقط در دفتر خاطرات می تواند تحقق پیدا کند.

برای من از همان موقع مهم بود که نوشته هایم خواننده داشته باشد. جدا از این برایم مهم بود که در کامنت دونی وبلاگمم بیشتر کامنت های مثبت باشد تا نظرات منفی و جملاتی از این قبیل که «وبلاگ خوبی داری. به مال من هم سر بزن». به نظرم این برای هر نویسنده ای مهم است که خوانده شود و دوست داشته شود؛ که اگر غیر از این باشد، چرا بنویسد؟

موافقم کاملا. این معضل البته عوامل زیاد دارد که یکی از آنها بدنه نحیف ادبیات و سیستم نشر در کشور است. نویسنده وقتی می بیند مخاطب ندارد، ناخودآگاه اسیر یک نوعی از تقدیرگرایی می شود و می رود به سمت دلداری دادن به خودش و فرار از واقعیت. عده اندکی که باهوش هستند فورا تصمیم می گیرند نوع نوشتن شان را عوض کنند، عده ای به همان روش قبلی شروع می کنند به توجیه کردن و غر زدن و عده ای هم دست به دامن جمله هایی از این قبیل می شوند که «مخاطب نمی فهمه» یا «من برای آیندگان می نویسم» یا «کسی منو درک نمی کنه». به نظر شما علت اینکه اکثر متن های داستانی و غیرداستانی مخاطب ندارند، چیست؟ آیا مشکل از نویسنده هاست یا مشکل از مخاطب ها؟ یا هر دو؟


- نه، مشکل همیشه از نویسنده نیست. بعضی آدم ها جدا در زمان و جغرافیای مناسب به دنیا نمی آیند. شاید نوشته های خیلی از این «درک نشده ها» در گوشه دیگری از زمین پرطرفدار باشد. به نظرم در ایران نویسنده های کمی هستند که موفق شده اند دل و ذهن مردم را به دست بیاورندو خوانده شوند. نویسنده ای مثل زویا پیرزاد را گروه های مختلفی از مردم دوست دارند. نوشته های پیرزاد نه به دسته عامه پسندها تعلق دارد و نه به دست سوپر روشنفکرها ولی کتاب هایش همه جور مخاطب دارد. از دوستداران سوز و گدازهای عاشقانه بگیر تا تحصیلکرده ها؛ به نظرم این یعنی موفقیت.

در نوع نگاه شما و نوشتن شما چقدر این قابلیت وجود دارد؟ درست است که ادبیات فانتزی یا رئالیسمی که پهلو به ادبیات شگفت بزند، در جهان طرفداران خودش را پیدا کرده اما رئالیسم همچنان پرقدرت ترین سبک ادبی است و در همه جا پیشتاز. اینکه بتوانی اقشار مختلف را به خواندن آثارت جذب کنی، رویای تماتم نویسندگان است اما راهی که شما انتخاب کرده ای خطرناکتر است.

البته بعضی نوشته هایتان در این کتاب کاملا رئال است و من نمی دانم در ادامه شما به کدام سمت بیشتر بروی اما فعلا درباره جهان داستانی شما در این کتاب حرف می زنم. این نگاه فانتزی چقدر جذابیت برای تمام اقشار و سلیقه ها دارد؟


- راستش خودم هم نمی دانم که بعدها بیشتر در چه سبکی خواهم نوشت. رمانی که نوشته ام، یک فانتزی به تمام معناست اما احتمالش هست که بعدها رئال بنویسم. بیشتر تلاش من در داستان هایم، برای این است که خواننده هایم را تشویق کنم از کلیشه ها فاصله بگیرند و برای چند دقیقه ای در فضایی پرواز کنند که در آن قانون و چارچوبی نیست. بعید می دانم این نگاه برای تمام اقشار جالب باشد اما به هر حال تلاشم را می کنم. من نویسنده کم تجربه ای هستم و فعلا باید تمرین کنم. به هر حال هیچ وقت نمی شود همه آدم ها را راضی نگه داشت.

از چه سالی نوشتن را شروع کردید؟

- از بچگی می نوشتم. البته مثل خیلی های دیگر اول با شعر شروع کردم ولی کم کم احساس کردم روحیاتم چندان شبیه شاعرها نیست اما جدی نوشتن را از سال 87 شروع کردم و از همان موقع بود که جذب مطبوعات شدم.

خودتان داستان نویسی را شروع کردید؟ یا با شرکت در کارگاه های داستان نویسی؟

- خودم شروع کردم. راستش هیچ نمی دانم چطور می شود در کارگاه، داستان نویسی یاد گرفت؟ آدم یا می تواند بنویسد یا نمی تواند.

ببینید، دو نوع نگاه نسبت به نوشتن وجود دارد. نگاهی که داستان نویسی را یک نوع مهارت می داند که باید یاد گرفت و نگاهی که آن را وحشی و بی قید و بند تعریف می کند. طرفداران نگاه اول بیشتر دنبال یک داستان ساختارمند هستندکه بدون عیب و ایرادهای عرفی داستان نویسی باشد اما طرفداران نگاه دوم بیشتر دنبال جنبه های خلاقه داستان می گردند. دنبال خلاقیت و کشف آنات مختلف زندگی و دست یافتن به وجوه ناشناخته ای که تا به حال کشف نشده. راستش کتاب شما برای من جزو گروه دوم است و خودم هم از این نوع آثار بیشتر لذت می برم.

در بعضی قصه های شما ایراد وجود دارد. در این شکی نیست. بیشتر ایرادهای کتاب شما را هم مربوط به بخش کشمکش های داستانی و تعاملات شخصیت ها می دانم اما نگاه تازه شما واقعا بعضی جاها آدم را به وجد می آورد. رفتارهایی ناگهان از راوی سر می زند یا جملاتی می گوید که غیرمترق5به و در عین حال قابل تامل است. سعی می کنید اتفاقات را طوری پیش ببرید که مطابق با جهان تازه خودتاتن باشد نه مطابق با رفتاری که از واقعیت انتظار داریم.

این برای من ارزشمندتر و جذاب تر از خواندن یک داستان سالم بی عیب و نقص است. تفاوت این دو مثل نگاه کردن به حرکات یک ببر تربیت شده است با پرسه ها، شتاب ها و زندگی بی قید یک ببر رام ناپذیرل. تفاوت زندگی بکر است با یک زندگی درست شده. تفاوت این دو نگاه برای من تفاوت یک گل گل خانه ای است با یک گل صحرایی خودرو. ممکن است اولی به نظر زیباتر و بی نقص تر برسد ولی تفاوت اینجاست که زیبایی را چطور ببینیم و به چه چیز بگوییم زیبا. می خواهم بگویم آن مصنوعیت در نوشته شما نیست و من از این لذت می برم.


- ببر رام ناپذیر... چه تعریف قشنگی. در مورد نقص های بعضی داستان ها با شما موافقم. خودم هم می دانم که بعضی از آنها اشکالاتی دارند. آنها بی نقص ها را بعدا در مدینه فاضله ام می نویسم! ولی جدا از شوخی، بعد از چاپ شدن کتاب و خواندن دوباره اش، با خودم فکر کردم کاش بعضی از قصه ها را در کتاب نمی گذاشتم. حالا برای کارهای بعدی باتجربه تر عمل خواهم کرد.


ویدیو : آنالی اکبری؛ «کار من جادو کردن است»