قصه های کودکانه

قصه های کودکان-مراقبت از سگ كوچولو


قصه های کودکان-مراقبت از سگ كوچولو    دوست داينا به مسافرت رفته است، داينا به او قول داد تا از سگش مراقبت كند. او خيلي هيجان زده است . او مي داند كه مراقبت از يك سگ سرگرمي جالبي است و البته مي داند كه اينكار زحمت دارد. داينا بايد هر روز به سگ كوچولو غذا بدهد، زيرا او هميشه گرسنه است. سگ قهوه اي هر روز كلي غذا مي خورد و هر روز بزرگتر و بزرگتر مي شود.داينا بايد هر روز به او يك ظرف آب بدهد. آب تازه و خنك خيلي دلچسب است. بعضي وقتها هم سگ كوچولو دو تا ظرف آب مي خورد.     داينا بايد هر روز سگ را براي قدم زدن بيرون ببرد. سگ كوچولو قدم زدن و يا دويدن با داينا را خيلي دوست دارد.   داينا بازي كردن با سگ را خيلي دوست دارد. سگ كوچولو هم از بازي كردن با توپ لذت مي برد.   داينا گاهي اوقات بايد سگ كوچولو را به حمام ببرد و او را خشك كند، اما سگ كوچولو براي خشك شدن، خودش را تكان مي دهد.   گاهي اوقات داينا موهاي او را برس مي كشد و آن وقت سگ كوچولو درخشان و مرتب به نظر مي رسد.   گاهي اوقات هم بايد سگ كوچولو را به دامپزشك نشان داد. آقاي دامپزشك هم او را معاينه مي كند و مي گويد، اين يك سگ سالم و قوي است.   داينا مي داند كه مراقبت از يك سگ خيلي دشوار است، اما اينكار سرگرمي جالبي است.   قصه های کودکانه

"قصه‌های کنتربری" به بازار کتاب آمد


    کتاب "قصه‌های کنتربری" نوشته جفری چاسر با ترجمه محمد اسماعیل فلزی از سوی انتشارات مازیار منتشر شد. "قصه‌های کنتربری" احتمالاً در اواخر دهه هشتاد قرن چهاردهم و اوایل دهه نود همان قرن تالیف شده است. هدف چاسر فراهم آوردن مجموعه‌ای از قصه بود که از سوی گروهی سی‌نفره از زائران گوناگون که عازم سفری چهار روزه به مسافت شصت مایل از ساوث وارک (محله‌ای در لندن) به سوی بقعه سن توماس بکث در کنتربری بودند گفته می‌شد. قرار بود در این سفر هر یک از زائران برای همراهانشان چهار قصه تعریف کنند اما چاسر تنها قریب یک پنجم این برنامه را تکمیل کرد. کاری را هم که انجام داد در وضعیتی مملو از آشفتگی به حال خود رها کرد ولی با وجود این مشکلات، کتاب او در زمره شاهکارهای ادبیات جهان قرار دارد. کتاب "قصه‌های کنتربری" شامل ۲۳ داستان و یک بخش استغفاریه است؛ از عناوین داستانها می‌توان به "سلحشور"، "آسیابان"، "تاجر"، "دبیر آکسفورد"، "ملاک" و "پزشک" اشاره کرد. در داستان قاضی در این کتاب می‌خوانیم: زمانی در سوریه جمعی از تجار ثروتمند افرادی صادق و امین که ادویه و پارچه‌های زربفت و چیتهای خوش رنگ به سرزمینهای دور و نزدیک صادر می‌کردند- زندگی می‌کردند و کالاهایشان به قدری مرغوب و عالی بود که همه خواهان داد و ستد با آنها بودند. دست بر قضا سران این گروه تصمیم گرفتند برای تفریح و تجارت به رم سفر کنند وقتی وارد رم شدند در مهمانخانه مناسبی اقامت کردند... "قصه‌های کنتربری" ...

قصه کودکانه ملکه گل ها


قصه کودکانه ملکه گل ها    روزی روزگاری ، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل ها شهرت یافته بود . چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد . مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد . گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند . روزی از همان روزها ، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملكه افتاد فهمید ، دختر مهربانی كه كبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملكه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد كه ملكه سخت بیمار شده است . گل ها كه از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یكی از آن ها گفت : « كاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم كه این امكان ندارد ! » كبوتر گفت : « این كه كاری ندارد ، من می توانم هر روز یكی از شما را با نوكم بچینم و پیش او ببرم . » گل ها با شنیدن این پیشنهاد كبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، كبوتر ، هر روز یكی از آن ها را به نوك می گرفت و برای ملكه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد . یك شب ، كه ملكه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد . دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، ...

ده نمکی: اخراجی ها قصه آدم های انتخابات ۸۸ نیست!


ده نمکی: اخراجی ها قصه آدم های انتخابات ۸۸ نیست!    مسعود ده نمکی، کارگردان و نویسنده تریلوژی اخراجی ها، در یادداشتی نسبت به برداشت هایی که از قسمت سوم این مجموعه شده است، انتقاد و فیلمش را فراجناحی توصیف کرد. واحد خبر آفتاب، گروه فرهنگی: چند روز پیش با انتشار تصاویری از صحنه های فیلمبرداری فیلم اخراجی ها۳، مطالبی در برخی از سایت ها منتشر شد و چنین ادعا شد که مسعود ده نمکی، قصد تمسخر جریان موسوم به «سبز» را دارد. در مطالبی که در این مورد نوشته شدند، ادعا شد که در سناریوی قسمت سوم اخراجی ها، رضا رویگری به ایفای نقشی مانند میرحسین موسوی خواهد پرداخت و بهنوش بختیاری نیز در نقش «زهرا رهنورد» بازی خواهد کرد. مسعود ده نمکی با انتشار یادداشتی در وبلاگ خود، تمامی این شایعات را رد کرده و به ذکر خاطره ای از فیلم فقر و فحشا می پردازد. او از سید محمد خاتمی رییس جمهور وقت یاد می کند و می گوید: «در کنار حمله های این بادمجان دور قاب چین ها واکنش آقای خاتمی جالب توجه بود که او اصلا فیلم را جناحی ارزیابی نکرده و در نامه ای به وزیر ارشاد وقت آن را دلسوزانه دانسته بود...» متن کامل یادداشت ده نمکی، با عنوان «بازی شروع شد»، بدین شرح است: وقتی اخراجی ها کلید خورد در مصاحبه ای گفتم: امید وارم سیاستمداران جنبه شوخی را داشته باشند.همین جمله باعث شد تا در هر برخوردی و تماس تصادفی که با سیاستمداران پیش می آید این سوال طرح شود که با من در کجا ی فیلم شوخی شده؟و من او را در پاسخ به خود فیلم ارجاع می دهم . وقتی ...

ویدیو مرتبط

لطیفه های کودکانه


لطیفه های کودکانه    کانال سوئز: آموزگاری از یکی از دانش آموزان کلاس خود پرسید:ب گو ببینم کانال سوئز در کجاست؟ دانش آموز کمی فکرکرد و بعد با تعجب گفت: نمی دانم، آقا. تلویزیون ما چنین کانالی را نمی گیرد!   تعریف پرویز: چه خط قشنگی داری! هوشنگ: کاش من هم می توانستم یک چنین تعریفی از تو بکنم. پرویز: تو هم، اگر مثل من، دروغ می گفتی، می توانستی.   آخر فیلم اولی: فیلم دیشب را تا آخر دیدی؟ دومی: بله اولی: من خوابم برد. آخرش چی شد؟ دومی: هیچی، فیلم تمام شد. خیلی نمی شه معلم: یک یکی می شه چند تا؟ شاگرد: فکر نمی کنم خیلی بشه!!   پلاکارد مظفر روی کمربندش یک پلاکارد می چسباند که نوشته شده بود «به زودی در این محل یک موبایل نصب خواهد شد.»   منبع:لطیفه های شیرین ایرانی

لطیفه های خوشمزه (کودکانه)


لطیفه های خوشمزه (کودکانه)    اوّلی: ببخشید ساعت چند است؟ دوّمی: ساعتم خوابیده است! اوّلی: پس بیدارش نکن؛ از یک نفر دیگر می پرسم!   معلّم: کدام حیوان است که به انسان علاقه ی زیادی دارد؟ دانش آموز: اجازه آقا؟ گرگ گرسنه!     اولی : چرا لک لک هنگام خواب یک پایش را بالا می گیرد؟ دومی : چون اگر هر دو پایش را بالا بگیرد ،می افتد.   درس علوم معلم در کلاس علوم از دانش آموزی پرسید: با دیدن عکس پای این حیوان، نام حیوان را بگو. دانش آموز هر چه به عکس نگاه کرد، نتوانست پاسخ بدهد. معلّم گفت: بگو اسمت چیه تا برایت یک صفر بگذارم. دانش آموز پایش را از کفش در آورد و گفت: خوب شما هم از روی پای من بگویید اسمم چیه!   فعالیت زیاد اولی: نمی دانم چرا ریش های من سفید شده است اما موهایم مشکی است؟ دومی: برای اینکه تو از چانه ات بیش تر کار کشیده ای تا مغزت

بایدها و نباید‌های کودکانه در استفاده از تکنولوژی


بایدها و نباید‌های کودکانه در استفاده از تکنولوژیسام 4 ساله و برادر 6 ساله‌اش رامین تا وقتی كه 2 و نیم ساله شوند تلویزیون تماشا نمی‌كردند، زیرا پدرشان كه از قضا روانپزشك است فکر می کند تماشای تلویزیون هیچ تاثیری بر كودكان ندارد. حالا هم كه بچه‌ها بزرگ‌تر شده‌اند پدرشان به آنها اجازه می‌دهد تكنولوژی‌های روز را امتحان كنند. او از اینكه آنها به این سرعت كار با آنها را یاد گرفته‌اند، شگفت‌زده شده است. این روزها سام فهمیده چطور با آی فون پدرش از او عكس بگیرد. هر چند هنوز یاد نگرفته چطور آن را در اینترنت آپلود كند. بله! شما  در سال 2012 زندگی می‌كنید؛ سالی كه شاید بچه‌های پیش‌دبستانی آن نتوانند بند كفش‌هایشان را ببندند اما می‌توانند با آخرین گجت‌های روز دنیا كار كنند. همه شما می‌دانید كه برای عملكرد بهتر كودكان در مدرسه باید آنها را از دنیای عجیب بزرگ‌ترها كمی منفك كرد اما از سوی دیگر تكنولوژی به طرز اعجاب‌آوری دنیای همه را تسخیر كرده است. اما آیا غوطه‌ور شدن در تكنولوژی می‌تواند با تعاملات انسانی در كودكان جایگزین شود؟ بد نیست با برخی تدابیری كه باید در برابر هجوم این دنیای غریب و هیجان‌انگیز داشته باشید، آشنا شوید. آمار چه می‌گوید؟ سال 2010 مطالعه‌ای در ایالات‌متحده نشان داد، كودكان مدرسه‌ای به طور متوسط 7 و نیم ساعت در روز را با تلویزیون، كامپیوتر، تلفن یا دیگر وسایل دیجیتالی می‌گذرانند كه یك ساعت و 17 دقیقه بیشتر از آخرین مطالعه‌ای است كه 5 سال پیش انجام شده بود. براساس یك مطالعه تقریبا ...

قصه های نی نی و داداشی


قصه های نی نی و داداشی    این داستان:دریاچطوری درست می شه؟ یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر؛سفری شاد و با حال کنار دریا.   مامان و بابا کنار ساحل نشستند .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه .نی نی هم نشست کنار داداشی تا هر چی درست می کنه زودی براش خراب کنه .   ناگهان نی نی متوجه موجهای زیبای دریا شد خیلی ذوق کرد،بلند شد ایستاد و زد روی شونه داداشی ،و با انگشتش اشاره کرد به دریا و گفت :آبا،آبا ...   داداشی نگاهی به دریا انداخت و گفت: نی نی این آ با که خوردنی نیست .   نی نی دوباره جیغ می زد آباآبا... داداشی گفت اصلا برو خودت بخور. نی نی رفت جلوتر تاجائیکه وقتی موج میومد آب می ریخت روی کفشای نی نی .نی نی هم می خندید و هی صدا می زد دادا ،دادا   داداشی بالاخره جواب نی نی رو داد، گفت چیه چی می گی ؟ می خوای بدونی دریا چجوری درست شده؟ همه بچه ها با بیل، آنقدر اینجا رو کندن و کندن و کندن تا خسته شدن. بعدا باباهاشون هم اومدن، از صبح تا شب، کندن تا یه چاله ی خیلی بزرگ شده .بعدا یه شلنگ آب گذاشتن توش،از صبح تا شب ،آب رفته تو چالشون تا دریا درست شده .   مامان که داشت به حرفهای داداشی گوش می کرد خندید و گفت :« آخه ،با یه شیلنگ آب، اینهمه آب جمع می شه؟»   داداشی گفت : آره، شلنگشون خیلی بزرگه. شما هنوز از این شلنگها ندیدین.   مامان گفت :مگه خودت دیدی؟   داداشی گفت ...

ست های کودکانه به سبک پاییزه!


ست های کودکانه به سبک پاییزه!                                                 

قصه کودکانه ملخ طلایی


قصه کودکانه ملخ طلایی    روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت. یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید.حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت.   او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد.عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید.حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه،چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم.بچه هایم گرسنه اند.پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.» عموخیرخواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود.خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد.ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست.عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد.بدن ملخ زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا می درخشید.هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود.عموخیرخواه با خودش گفت:«ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم.با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.»   توی همین فکرها ...