تلخترین شب زندگی در شب یلدا+عکس : اخبار حوادث - تلخترین شب زندگی در شب یلدا مهمان ...
اخبار حوادث - تلخترین شب زندگی در شب یلدا
به گزارش ایران، ساعت 8 صبح یکشنبه یکم دیماه سال جاری مردی در تماس با اورژانس خواست به داد زن جوانی که هدف حمله اسیدپاشی قرار گرفته است، برسد.
صبح زود بود که صدای آژیر آمبولانس سکوت خیابان بیسیم منطقه خراسان تهران را شکست.
امدادگران وقتی مقابل در خانهای قدیمی رسیدند پسربچهای که اشک میریخت جلوی در ایستاده بود و با دیدن آمبولانس مادرش را صدا زد.
امدادگران خود را به زن جوان که از سوختگی به خود میپیچید رساندند و در بین آه و نالههایش پیکرش را داخل آمبولانس انتقال دادند و با سرعت به سمت بیمارستان سوانح سوختگی شهید مطهری حرکت کردند.
«شکوفه» 23 ساله که قربانی اسیدپاشی پدر خشمگین بچههایش شده بود زیر تیغ جراحی رفت و پس از پشتسر گذاشتن روزهای خیلی سخت به خانه بیآینه در چهارراه سیروس بازگشت.
شکوفه از اینکه کسی چهره سوختهاش را ببیند خجالت میکشد، همه دنیایش تلویزیون کوچکی است که پیش رویش روی یک میز چوبی قدیمی قرار دارد
اینجا خانهای قدیمی و بیآینه است. تصور اینکه در انتهای یک کوچه بسیار باریک دری باز میشود و پای در خانهای میگذاری که هر لحظه امکان ریزش آن وجود دارد، سخت است.
ساختمان شماره 4 در کوچهای بنبست و پرسکوت، تنها صدای بازی بچهها از پشت در کرم رنگ به گوش میرسد. پشت در پردهای نارنجی رنگ به چشم میخورد، انگار در این ساعت تمدن از حرکت ایستاده است.
در زیرزمین همین خانه قدیمی زنی سرنوشت غمباری دارد، پنج پله باید پایین رفت و با پشتسر گذاشتن سقفی کوتاه پای در اتاقی کوچک با دیوارهای گچی و بیرنگ گذاشت.
شکوفه از اینکه کسی چهره سوختهاش را ببیند خجالت میکشد، این قربانی اسیدپاشی روی زمین خوابیده و به خاطر جراحیهایی که انجام داده سخت میتواند روی پاهایش بایستد. همه دنیایش تلویزیون کوچکی بود که پیش رویش روی یک میز چوبی قدیمی قرار داشت.باورکردنی نیست حتی در فیلمهای سینمایی نیز نمیتوان چنین فقری را به تصویر کشید.
شکوفه با لبخند پر از دردی که روی صورتش نمایان بود، به سختی نشست و مادرش با چادر سیاه رنگی که به سر داشت هنوز نگاههای دلسوزانهای داشت.صدای بازیگوشی و شیطنت بچهها از حیاط به گوش میرسید و شکوفه که تنها همدمش در این اتاق کوچک تلویزیون بود با خنده گفت: ببخشید پسرهایم بازیگوش هستند.
9 سال پیش یعنی زمانی که 14 ساله بودم، حمید که در مغازه خیاطی کار میکرد به خواستگاریام آمد و من در رؤیای خوشبختی پذیرفتم با وی ازدواج کنم.
وقتی ازدواج کردم دیگر نتوانستم درس بخوانم و هنوز یکسالی نگذشته بود که پسرم محمدرضا به دنیا آمد.
در خیابان بیسیم در محله خراسان خانهای اجارهای داشتیم و زندگی را میگذراندیم تا اینکه خدا پسر دیگری که چهار سال دارد به ما داد.
شکوفه آهی کشید و ادامه داد: حمید مرد عصبانیای بود و بعضی اوقات نیز مرا کتک میزد و همین اختلافاتمان باعث شد دو سال پیش به صورت توافقی از هم جدا شویم. حمید خواست برای اینکه از بچهها نگهداری کنم در همان خانه بمانم و خودش از خانه رفت. از آن زمان به بعد سرکار میرفتم و حمید هم بعضی اوقات برای دیدن بچهها میآمد تا اینکه قرار شد من با مرد دیگری ازدواج کنم.
یکم دی ماه بود که حمید تصمیم گرفت برای جشن شب یلدا به خانهمان بیاید، همه چیز خوب بود و کلی میوه و تخمه خریدیم و با بچهها خوش گذراندیم و حتی زمانی که همراه حمید برای خرید بیرون خانه بودیم درباره ازدواجم صحبت کردیم و وی با خوشرفتاری گفت حق داری ازدواج کنی و مخالفتی نکرد.
برایم عجیب بود بعد از مراسم شب چله خواب سنگینی به چشمانم افتاد و میخواستم بخوابم، حمید که گاهی به خانهام میآمد و در اتاق بچهها میخوابید خواست با هم حرف بزنیم. ساعت 3 صبح بود که دیگر نتوانستم به حرفهای حمید گوش بدهم به اتاقم رفتم و خوابیدم.
نمیدانم چقدر در خواب بودم که ناگهان سوزشی را روی صورتم احساس کردم و از خواب پریدم. حمید روبهرویم بود، فکر کردم آب جوش روی صورتم ریخته اما وقتی دیدم بالشم صدای سوختن و ذوبشدن میدهد یاد تهدیدهای اسیدپاشی حمید افتادم. بارها شنیده بودم که هر وقت اسید روی بدن میریزد باید خیلی زود با آب سرد شست.
با عجله بلند شدم و میخواستم به سمت حمام بروم ولی حمید مانع رفتنم شد، در حالی که التماسش میکردم و با هم درگیر بودیم حمید را به عقب هل دادم که روی زمین افتاد، به سرعت وارد حمام شدم و دست و صورتم را شستم؛ میسوختم و در حال گریهکردن پشت در حمام به حمید التماس میکردم با اورژانس تماس بگیرد.
دقایقی بعد از حمام بیرون آمدم و دیدم حمید فرار کرده و صدای آژیر آمبولانس اورژانس را شنیدم و فهمیدم حمید با آنها تماس گرفته است.وقتی به بیمارستان رسیدم، چشم چپم نمیدید ابتدا تصمیم به تخلیه کردن چشمم گرفتند اما بعد از معاینات این کار را نکردند و بعد از چند روز توانستم کمی از بینایی چشم چپم را بهدست بیاورم.
شکوفه که بچههایش وارد اتاق شده بودند، یکی از آنها را در آغوش گرفت و گفت: روزهای اول تنها خواهر کوچکترم به بیمارستان میآمد و مانع ورود مادرم میشدم، گفته بودم تنها دستهایم سوخته اما بعد از دو هفته وقتی میخواستم از بیمارستان به خانه پدریام بروم مادرم چهره سوختهام را دید و به سر و صورتش کوبید.
باور میکنید هیچکس را ندارم و بخشی از هزینههای بیمارستان را تا حالا کمیته امداد پرداخت کرده، هزینههای بیمارستان و داروهایم خیلی زیاد است و کمیته امداد هم نمیتواند به من کمک کند و بعد از خدا از مردم کمک میخواهم دستانم را بگیرند تا بتوانم با امید بیشتری زندگیام را ادامه بدهم تا شرمنده بچههایم نباشم.
صورت و دستانم سوخته و پزشکان هزینه 60 میلیون تومانی را برای جراحیهایم تخمین زدهاند.
آنقدر تنهایم که حتی هنوز نتوانستهام به دادسرا بروم و شکایت کنم تا شوهر سابقم که زندگیام را از من گرفته دستگیر کنند.
شکوفه سکوت میکند، انگار دیگر حرفی ندارد.
فکر میکردی یک روز قربانی اسیدپاشی شوی؟
نه، حتی وقتی در روزنامهها میخواندم باورش برایم سخت بود که کسی قربانی اسیدپاشی شده و هنوز هم باورش برایم سخت است که خودم یکی از آنها شدهام.
از حمید خبر داری؟
یکبار به بیمارستان آمد و گفت کمکم میکند اما دیگر خبری از وی ندارم.
به خانهات سر زدی؟
بله، از این اتاق کوچک و دلگیر خسته شدهام و خواستم در خانه خودم باشم ولی وقتی با کلی زحمت به خانهای که حمید برایم گرفته بود رفتم متوجه شدم وی همه اثاث و لوازم خانهام رافروخته و خانه را تحویل داده است.
خانواده حمید از این اسیدپاشی خبر دارند؟
نه، چون حمید با خانوادهاش اختلاف داشت و با آنها رفت و آمد نمیکرد.
بچههایت لحظه اسیدپاشی کجا بودند؟
«محمدرضا» مدرسه بود اما «امیرعلی» همه صحنه اسیدپاشی را دیده است.
رفتارشان با تو چطور است؟
بچههایم، فرشتههای زندگیام هستند و با اینکه صورتم سوخته با من مهربانتر از قبل هستند.
چرا از حمید جدا شدی؟
بدرفتار و عصبی بود، کتکم میزد.
گفتی چندبار هم تهدید به اسیدپاشی کرده بود؟
بله، حتی یکبار با پنبه اسیدی بدنم را سوزاند و خواهرم را نیز تهدید به اسیدپاشی کرد.
اسید را از کجا آورده بود؟
انگار از قبل روی پلههای بالای ساختمان گذاشته بود و حتی یکبار از بچهها خواستم ظرف اسید را دور بیندازند و آنها هم این کار کردند اما حمید ظرف دیگری را هم پشتبام ساختمان جاسازی کرده بود.
از قانون چه تقاضایی داری؟
هنوز نتوانستم به دادسرا بروم چون میگویند خودم باید برای شکایت باشم ولی به خاطر اینکه ازپوست پاهایم برای صورتم برداشتهاند سخت میتوانم راه بروم و میخواهم حمید دستگیر شود و به جای قصاص میخواهم تا آخر عمرش در زندان باشد.
گفتی سرکار میرفتی؟
بله، در مانتوفروشی کار میکردم.
حرف آخر
میخواهم کمکم کنید تا صورت و دستانم بهتر شود، باور میکنید همه آینهها را از خانه جمع کردهام تا صورتم را نبینم. هر شب کابوس میبینم و میترسم رفتارم باعث ناراحتی بچهها شود، من برای اینکه بچههایم را بزرگ کنم باید سرکار بروم اما با این وضعیت نمیتوانم.
«امیرعلی» چهار سال بیشتر ندارد و تنها شاهد اسیدپاشی روی مادرش است.
ترسیده بودی؟
آره. مامان خیلی گریه میکرد، ترسیده بودم.
دیدی بابا حمید از کجا اسید آورد؟
از بالای پشتبام.
مامان کجا بود؟
خواب بود که بابا روش اسید ریخت.
بابا به تو حرفی نزد؟
کتکم زد و از خانه بیرون انداخت، گریه میکردم که بابا حمید از خانه رفت و دکتر آمد.
اخبار حوادث - ایران
ویدیو : تلخترین شب زندگی در شب یلدا+عکس