بالای گوری گریه میکنید که شهریار دَرَش نیست : دو سال در بیخبری کامل گذشت ...
دو سال در بیخبری کامل گذشت و میگفتند پروژه ملی است.کمی بعد،«شهریار» مخفیانه توسط کمال تبریزی استارت خورد. خبر که به من رسید، با کمال تبریزی تماس گرفتم.به تبریزی گفتم: توی آن گوری که برایش فاتحه میخوانی، شهریار نیست... خبرگزاری صبا: دو سال در بیخبری کامل گذشت و میگفتند پروژه ملی است.کمی بعد،«شهریار» مخفیانه توسط کمال تبریزی استارت خورد. خبر که به من رسید، با کمال تبریزی تماس گرفتم.به تبریزی گفتم: توی آن گوری که برایش فاتحه میخوانی، شهریار نیست...
سینمای اینجا حساب و کتاب سرش نمیشود. گاهی آدمی را آنقدر بالا میبرد که خودش هم نمیفهمد چه شد و خودش را گم میکند و گاهی، روی زشتش را نشان میدهد و آدمی را چنان میزند زمین که باید خیلی مرد باشد تا دوباره بلند شود و به راهش ادامه دهد. محرم زینالزاده یکی از همان معدود سینماییهایی است که سینما روی زشتش را به او نشان داد اما او کم نیاورد و بلند شد و راهش را ادامه داد... نسیم افغان که قرار بود، هفت شبانهروز در بایسیکلرانِ مخملباف رکاب بزند، انگاری تمام عمر سینماییاش را رکاب زده و پس از سالها زمین خوردن و هیچ نگفتن، روبهروی ما نشست که از دردها و تنهاییهایش بگوید... دردی که به گفته خودش، بیش از چهل سال در دلش مانده و به هیچکس نگفته است...
دلتان میخواهد از کجا شروع کنید؟
راستش این اولین نشست من، البته به دعوت شماست. چون خودم هم تصمیم داشتم پس از سالها که از اهل قلم و مطبوعات، فاصله داشتم، صحبت کنم. در تمام مدتی که کار کردهام، هیچ وقت مصاحبه نکردهام اما الان میخواهم حرف بزنم.
مشخص است که دل پُری دارید؛ پس از اول شروع کنید.
در هفده سالگی، شیدای هنر شدم. با شعر و ادبیات و هنرهای نمایشی پا به سرزمین اشک و خنده هنر گذاشتم. همان سال، نمایشی را کار کردم که نمیدانستم نویسندهاش، اَبَر مرد ادبیات ایران، بهرام بیضایی است. نمایشی به دستم رسیده بود به نام پهلوان اکبر میمیرد. از متن و نوع نگاه نویسنده، خوشم آمد و گفتم این متن را کار میکنم؛ آن هم کجا؟ در شهر دور از مرکز و کوچک خوی. دارالمومنین... نمایشنامه را به دفعات خواندم و در آن مقطع زمانی که یکی از مهمترین مقطعهای زندگی من است، نامهای نوشتم برای مسئول آموزش پرورش آن زمان. برای گرفتن سالن و پیشبینی مالی و از این قبیل. تقاضانامه را نوشتم، نوشته را خواند و نگاهی به من انداخت و گفت: میدانی این نمایش اثر کیست؟ گفتم نه.
چطور به دستتان رسید؟ به هر حال دور از مرکز...
متن تایپ شده دستم رسید اما به صورت کتاب نبود. خلاصه، پرسید: چقدر سابقه داری؟ جواب دادم که سابقهای ندارم و پیش از این فقط برای شعر و دکلمهخوانی در تبریز، روی سن رفتهام. از لحن و صداقت کلام خوشش آمد و دبیرستان شمس را در اختیار من گذاشتند و من هم تحصیلکردهها را جمع کردم.
چقدر خوب که با یک نوجوان 17 ساله کار کردند.
در گفتمانهایمان و در نگاهم، اعتماد به نفسی را دیدند؛ شاید واژه توانایی و شاید هم کمی آگاهی. سال 48 گروه جمع شد، تمرین کردیم و برای اجرا آماده شدیم. در آن شهر کوچک نمایش ما یک ماه روی صحنه بود.
با شهریار هم روبهرو شده بودید؟
به یاد دارم که برای یک مراسم شعرخوانی، شعر هذیان یک مادر را آماده کردم و در دبیرستان دهقان تبریز خواندم. شهریار ردیف اول نشسته بود. آمد بالا، بغلم کرد، پیشانیام را بوسید و گفت: در کودکی پیشانی بلندی داشتم، همه گفتند که بخت بلندی داری؛ امیدوارم تو هم بخت بلندی داشته باشی.
این بازی سرنوشت مرا کشاند تا نوشتن سریال شهریار در سیمافیلم که داستانش، داستان دیگری است؛ به آن هم میرسیم.
با «پهوان اکبر میمیرد» وارد دنیای نمایش شدید.
بله. تکلیفم را با خودم روشن کردم و میدانستم هیچ رشتهای برای من آنقدر مهم نیست. کنکور قبول شدم اما ادامه تحصیل ندادم و رفتم سپاه دانش برای خدمت به کردهای معصوم آن دوره در روستاهای کرمانشاه. زمان داشتم که شعر بخوانم و یک نمایشنامه نوشتم که هیچ از آن ندارم. در شهر پاوه نمایشی اجرا کردیم که برای عوامل یک هفته مرخصی رد شد و همه با شادی و خوشحالی رفتند به دیارشان. پس از آن وارد آموزش و پروش تبریز شدم و بعد از چند ماه، متوجه شدم که تهران برای رشته هنر دانشجو میپذیرد. بیست ساله بودم.
با سینما آشنا شده بودید؟
نه، هنوز به سینما سلام نگفته بودم و دنیای من نمایش بود. قبول شدم و به تهران آمدم. تلاش میکردم نمایشهای برتر را ببینم و پایگاه ما تالار مولوی بود. آثار مهم آن دوره مثل کارهای برشت، چخوف، علی رفیعی، اکبر رادی و... را میدیدم.
پیشتر با نوشتههای بیضایی آشنا شده بودید؛ حالا فضای کارهای رادی، خلج، نصیریان و مفید هم برایتان جذابیت داشت؟ فضای آنها از هم دور نبود؟
بله؛ چون در هرکدام، ویژگی خاص دراماتیک وجود داشت. ابراهیمی توپچی و آقابیگ منوچهر رادین، شاهکار بود. سعی میکردیم پول غذایمان را به بلیت نمایش بدهیم. از دانشکده میدویدیم تا سالن نمایش؛ شیدایی بود. هنوز هم این جایگاه ویژه هنرهای نمایشی در من وجود دارد، چون ذاتا صداقتی در آن هست. چون عشق و فهم و شعور حرف آخر را میزند.
آقای زینال زاده در تمام آن سالها و قبل از آمدن به تهران، تلاشهایتان در آن شهر کوچک و دور از مرکز دیده شد؟
سال گذشته همراه داریوش ارجمند عزیز، حسین محجوب و سعید سلطانی به تبریز رفتیم؛ به کنگره شمس تبریزی. هرجا میرفتیم، میگفتند ما در مقطعی شاگرد فلانی بودهایم. ارجمند به شوخی چیزی گفت و فرماندار هم برگشت و گفت من هم شاگرد ایشان بودم(میخندد).
پس روز معلم را به شکل ویژه به شما تبریک میگوییم.
سپاسگزارم. بله، احساس میکردم در خودم تکرار میشوم. نیاز به تجربه تازه داشتم و عزم سفر به تهران کردم.
اما قبل از آن در خیابانها برای انقلاب پای میکوبیدیم و هر کاری که در توانمان بود انجام میدادیم. غافل از این که توسط عدهای از اهالی روستاها که علیه انقلاب فعالیت میکردند، نشانهگذاری شده بودیم. برای همین تا مقابل جوخه آتش هم رفتیم و به معجزهای رها شدیم که شاید از معجزههای نمایش در آن نشان باشد. نمایش بداهه... بیتمرین.
لطفا تعریف کنید.
برای انقلاب جان گذاشتیم تا آینده ما و آیندگان، تضمین شود. چرا که شعارهای آن مقطع شیرین و دوست داشتنی بود. روستاییان مسلح شده، اطراف خوی را گرفته بودند. همراه دو دوستم از منطقهای عبور کردیم. ناگهان جلوی ماشین، از زمین روییدند. درست مثل همرزمهای چگوارا، با خشابهای ضربدری و تفنگهای حمایل کرده. نزدیک هفتاد نفر بودند. ما را بی سوال و جواب پای دیوار بردند. گروه آتش شکل گرفت. در همین بین بود که یک نفر فریاد کشید: دست نگه دارید. نمیشناختمش. جلو آمد و گفت: اینجا چه میکنی؟ فیالبداهه گفتم آمده بودم که تو را ببینم. این که میگویم معجزه نمایش مرا نجات داد، همین است. گفت: چرا سر قرار نیامدی؟ گفتم: آمدم، تو نیامدی. برگشت و رو به بقیهشان گفت: این که خودی است. از ماشین تا دیوارهای نیمریختهای که قرار بود پای آنها تیربارانمان کنند، شاید سه دقیقه طول کشید. در این مدت، به دنیا آمدن خودم را دیدم. من در بچگی توی چاه افتاده بودم. بخشی از کودکیام را دیدم. بعد از مرگ را هم دیدم. اهالی خانه سیاه پوشیده و ماتم گرفته بودند. موهای مادرم پریشان بود و گریه میکرد اما... اما در عمق وجودم و به شکل عجیبی میدانستم که نمیمیرم. مردی که ناجی جانمان شده بود، گفت: من آمدم روانسر ولی دیر رسیدم. روانسر، همان جایی بود که خدمت کرد بودم. نشانههایی میداد که برایم آشنا بود. خلاصه که وارد منطقه آنها شده بودیم، منطقهای درست مثل منطقه سرخپوستها، آلاچیقهای چوبی و تفنگ و اسب... ما میدانستیم که چند روز قبل از آن سرِ فرماندار شهرستان را بریده بودند. اطلاع داشتیم که به اندازه وزن یک معلم، به کسی که معلم را میکشت طلا میدادند. بچههای امروز نمیدانند که چه سختیها برای انقلاب کشیدیم. خلاصه قرار شد برگریدم و هر چه باداباد. هر چه پیش آید... سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. اول راه، همان آدم دست تکان داد و گفت: دوباره همدیگر را ببنیم. در راه تمام زاغهها و نگهبانهایشان را دیدیم.
شما برای چه رفته بودید به آن منطقه؟
گشت. ما گشتزنی میکردیم در منطقه.
شما در عملیات آزادسازی جاده پیرانشهر از دست ضدانقلاب هم حضور داشتید؟
نه اما در محاکمه فرمانده همان گروه حضور داشتم.
بعد چه شد؟
به تهران آمدم و در آموزش و پرورش تهران مشغول به کار شدم. دیوارها سخن میگویند را تحت تاثیر دیوارنویسیهای دوران انقلاب، کار کردم. چندین جایزه هم گرفت و تصمیم گرفتم در سالن اصلی تئاتر شهر آن را اجرا کنم. همزمان با آماده شدن دیوارها سخن میگویند برای سالن اصلی، دوستان کاری کردند تا از نمایش دلسرد شوم. تصمیم گرفتم از تئاتر دور شوم. آنجا بود که هایوهای گریه کردم. چرا که عمری را در نمایش سپری کرده بودم. آدمهای متفاوت، آموختنها و... نمایش، یورش بردن به ناشناخته است و من به ناشناختههای فراوانی حمله کردم تا خودم را پیدا کنم. احساس تنهایی میکردم. احساس میکردم زمین به آسمان آمده است. نقطه صفر؟ آیا تمام تلاش پانزده ساله من، هیچ شده بود؟ سوالهای بزرگ...
تئاتر را رها کردید؟
بله. سال 63 حوزه هنری تازه راه افتاده و برای جذب بازیگر، آگهی داده بود.
یادم میآید که محمدرضا هنرمند میخواست زنگها، اولین فیلمش را بسازد. فیلمنامهاش را مخملباف نوشته بود و خودش میخواست بایکوت را بسازد. شهریار بحرانی هم درگیر گذرگاه بود. تعدادی از بازیگرها آمده بودند و من هم بدون هیچ هماهنگی رفتم. مثل یک آدم معمولی رفتم و تست دادم.
از اینجا وارد سینمای حرفهای شدید؟
برای هر سه فیلم زنگها، بایکوت و گذرگاه انتخاب شدم. گذرگاه را بازی کردم. نتوانستم در بایکوت بازی کنم، بنا بر دلیلی. گویا مخملباف با دوستی صحبت میکند و او میگوید که زینال بازیگر کمدی است. حیرتانگیز بود این دیالوگ. مخملباف نقش من را به دیگری داد. اسم نمیبرم و میخواهم به عنوان یک راز باقی بماند.
مدتی بعد دستفروش کلید خورده بود. مخملباف مرا در حوزه دید و گفت: زینال یک نقش دارم که فقط یک روز و یک شب وقت تو را میگیرد و میخواهم تو بازی کنی. درباره نقش پرسیدم و گفت نقش یک گدای خیابانی است. بازی میکنی؟ قبول کردم.
در آن فیلم، چه کسی گریمتان کرد؟
عبداله اسکندری. وقتی برای دستفروش انتخاب شدم، یک روز را برای گدایی گذاشتم. لباس عوض کردم و دور پارک شهر، شروع کردم به گدایی. دست دراز کردن جلوی مردم، پک زدن به سیگارهای روی زمین، برای حس کردن حس خیابانگردها و اینکه چه حالی دارند وقتی برای یک پک سیگار، چشمهاشان روی زمین میدود.
پلان در چند برداشت گرفته شد؟
پلان سختی بود؛ من میآمدم و پا برهنه از جوی آب پر از سنگ و شیشه و لجن میگذشتم. شاید به 15 برداشت کشید و آخر سر کارگردان از من معذرت خواهی کرد.
آن چهارراه کجاست؟
حافظ، تقاطع حافظ و سنگلج که آن ایوان و پنجره، هنوز به همان صورت باقی مانده است.
خلاصه این که رابطه دوستی ما شکل گرفت. دستفروش تمام شد. چندی گذشت تا یک روز، گفت: سناریویی نوشتهام به نام بایسیکلران. قصه مردی افغان که برای هفت شبانهروز، رکاب میزند. همانطور که گرم صحبت بودیم، به من نگاه کرد و گفت: تو بایسیکلران من هستی. آن موقع هرکسی آرزو داشت جلوی دوربین او باشد. پرسیدم واقعا مرا انتخاب کردهای؟ تعجب کرد که ادامه دادم: برای بایکوت هم من را انتخاب کرده بودی اما منصرف شدی. اینجا بود که دلیلش را توضیح داد. گفتم تو خطا کردی. درست است که من بازی کمدی را خوب میشناسم اما درام را هم میشناسم. من سه ماه در خانه، منتظر زنگ تو بودم.
پس همهچیز به خوبی پیش رفت؟
خوب پیش میرفت تا اینکه تصادف کردم. سال 60 تا 62 خانهنشین بودم چون زانوی پای راستم خرد شده بود. نمیتوانستم رکاب بزنم اما به او نگفتم و با یازده هزار تومان دوچرخه خریدم و رکاب زدم. سوار اتوبوسهای راهآهن به تجریش میشدم و پایم را میگذاشتم روی برآمدگی بالای لاستیک و از راهآهن تا تجریش این درد را تحمل میکردم. او برای جمعآوری اطلاعات به پاکستان رفت.
لوکیشن را در جلفای اصفهان ساخته بودند. احساس میکردم این نقش، چقدر به من نزدیک است! مردی افغان که برای خانوادهاش تلاش میکند. بایسیکلران ساخته شد و در جشنواره هم دیده شد اما من و علیرضا زریندست (فیلمبردار فیلم) کاندیدا نشدیم چون سیاست چیز دیگری بود. در لیست کاندیدای آن سال، نکتههای عجیبی خواهید دید. سکوت کردند و من هم سکوت کردم.
اما بایسیکلران بسیار تاثیرگذار بود. صفهای طولانی سینما برای دیدن این فیلم، گواهی بر این ادعاست.
دوست دارم چیزی بگویم؛ من نمیدانم از این در که بیرون میروم، زندهام یا نه. اولینبار است که وارد روزنامهای شدهام. شاید سوال پیش بیاید که چطور زینال با پای خودش رفته روزنامه؟ به شدت فاصله گرفته بودم از اهل قلم؛ چرا که در قلم فریب دیدم. رنج کشیدم و فاصله گرفتم. هیچگونه رسانهای بعد از بایسیکلران نیامد به من بگوید: خر تو به چند؟ اهل قلم برای چشم و ابرودارهای خاک صحنه نخورده، کارها کردند و بلند و بلند آوازهاش کردند. یکی از اهالی قلم، بیاید و بگوید با زینال حرف زدم. هیچکس از من نپرسید: تو کی بودی؟ از کجا آمدی؟
فکر نمیکنم، شما هم بیکار نشسته باشید.
معلوم است که نه. قبل از ساخت بایسیکلران طی هشت روز تمام نکات کارگردانی را از مخملباف آموختم. از صبح تا شب باهم کار میگردیم و او تمام رازهای دفترچهاش را برایم توضیح داد.
رفتید سراغ کارگردانی؟
سینما را یاد گرفتم و در چند فیلم، دستیار کارگردان بودم. تصمیم گرفتم یک فیلم کوتاه به نام ماه در آینه بسازم. آن روزها کارگردانی، کار هر کسی نبود. تحصیلات دانشگاه، دستیاری، تجربه، فیلمهای کوتاه، اینها برای ساخت فیلم لازم بود اما الان همه تعاریف تغییر کرده است. در فیلمهایی مثل راز خنجر و... دستیاری کردم. نمیخواهم از بقیه فیلمها، اسم ببرم چون خوشخاطره نیستند. چرا که کارگردانها با نیتهای دیگری فیلم میسازند. خودنمایی و منیت تعریف دیگری دارد و درد هم تعریف دیگری، درد اندیشه هم تعریف خودش را دارد. پیغمبر میگوید: مرکب قلم از خون شهید بالاتر است. کجاست تعهد در جوهر قلم؟
از اولین فیلمی که کارگردانی کردید، بگویید.
سرِ پروژهای دستیار بودم که دوباره مخملباف به من رسید و پرسید: دوست داری فیلم بسازی؟ من سناریوی «مرد ناتمامِ» مخملباف را انتخاب کردم و ساختم. فیلمی که بهشدت مدعیاش هستم چون تمام شعور و دانش و بینشم را به پای آن گذاشتم. رسول احدی فقید که تا قبل از آن، عکاس بود، فیلمبرداری «مرد ناتمام» را به نحو احسن انجام داد اما فیلم باز هم کاندیدا نشد. حسین پناهی در مرد ناتمام شاهکار بازی کرد. فیلم را با شراکت نصفنصف حوزه ساختم. 23 سال گذشته است، چرا شریک من به خودش اجازه میدهد که فیلم را در شبکه خانگی پخش نکند؟ این درد نیست؟ سکوت من جز احترام، چیز دیگری نیست. هر بار به دلیلی مرا به خواب فرستادند و... چه کاری میتتوانم بکنم، بجنگم؟
آیا موضوع دیگری در میان است؟
من نمیفهمم. جشنواره در سکوت برگزار شد. آن سال، سازمان به دو فیلم دیگر جایزه دادند که ارزش نداشتند. حتی کارگردان یکی از آن فیلمها، گفت: حق تورو خوردند. مخملباف به آقای انتظامی زنگ زد و گفت: تو داور جشنواره بودی، چگونه این فیلمها را داوری کردی؟ حسین پناهی، شاهکار بود و باید جایزه را میگرفت. شما حق داوری را رعایت نکردید و حق حسین پناهی را خوردید. گوشی تلفن را با عصبانیت، سر جایش گذاشت و رفت. قبلش سر من داد کشید و گفت: حرف نزن توی مطبوعات و من سکوت کردم تا الان.
فیلم بعدی را شروع کردید؟
سال بعد دو فیلم ساختم: «ساز و ستاره» و «در حسرت دیدار». مخملباف از من خواست تا فیلمی بسازم که گیشه داشته باشد. «در حسرت دیدار» را با بازی بیژن امکانیان و ماهایا پطروسیان ساختم. وقتی مخملباف فیلم را دید، به تهیهکننده تبریک گفت و به او قول داد که این فیلم با فروش خوب در گیشه شما را به سرمایهتان میرساند اما فیلم توقیف شد. سیاستمداران آن دوره با عباراتی مثل دوستت دارم، مشکل داشتند. آن فیلم به شدت میتوانست گیشه را برای من تضمین کند.
ساز و ستاره چطور؟
شعری بود در سینما. «ساز و ستاره» را بداهه ساختم. پُر از نقاشی، پر از قابهای زیبا، رزمندهای با لباس دامادی میرود جبهه، لباس دامادی رها میکند و لباس جبهه میپوشد. در حال دویدن سمت جبهه است که برمیگردد و به دوربین میگوید: بیا با من... به جنگ میرسیم. خاطرات جنگ را برای معشوقهاش مینویسد. دختر نقاش است و تابلوها را میکشد. تابلوها جان میگیرند. سکانسی در فیلم بود که مخملباف دیوانهاش بود. هشت بار این سکانس را دید. پنج رزمنده لبتشنه، راه گم کردهاند و به گودالی میرسند. یکی با دوربین، چشمهای میبیند. دو نفر قمقمهها را میبرند پای چشمه و بقیه میمانند. یکی مینوشد و یکی قمقمهها را پُر میکند. آن یکی که مینوشد، تیر میخورد، با آواهای عجیبی که به گوش میرسد. دیگری که قمقمهها را پر کرده بود، میدود. دواندوان میرسد و میبیند: تمامشان شهید شدهاند. آب را میریزد روی سر آنها. کسانی که از دور و با دوربین نگاه میکند، رزمنده را میبینند اما چشمه را نمیبینند. این تنها فیلمی بود که به آن توجه شد و سیمرغ بلورین صدا را گرفت اما آن هم، هنوز اکران نشده است.
ظاهرا در سینما هم خیر ندیدید.
احساس میکردم که درها روی من بسته شده است. نمیدانستم چه کنم؟ درمانده بودم و تنها. اینجا بود که سراغ تلویزیون رفتم برای امرار معاش.
شهریار؟
حیدربابا منظومه است. هنوز خیلی از مدیرها و مسئولان فکر میکنند حیدر بابا، زندگینامه شهریار است. حیدربابا منظومهای است به زبان ترکی که شهریار برای مادرش سروده است. وقتی این پروژه را دست گرفتم که بسازم، سال 72 بود. واحد فرهنگی آن زمان، آقای فهیمیفر بود. اسمش را میگویم تا اگر این مطلب را خواند، سر سوزنی وجدانش بیدار شود و دیگر با عمر انسانها بازی نکنند. این را میگویم تا نسل آینده وارد بازی دیگران نشوند. یکی از اساتید میگفت: به فرزندانمان، دروغگویی و فریبکاری را یاد بدهیم تا بعد از این، دروغگو را تشخیص بدهند و فریبِ فریبکار را نخورند. سناریو را نوشتم. از من پرسیدند که میتوانی سناریوی یک سریال را بنویسی؟ گفتم من نویسنده نیستم و برای دل خودم مینویسم. من در وادی اهل قلم نمیگنجم. گروهی را تشکیل دادم برای شروع نگارش. قرارداد سیزده قسمت اول بسته شد. هر قسمت به تایید واحد فرهنگی میرسید و پول آن را میگرفتیم. میخواندند و میگفتند: چه زیبا. چه زیبا دیدهای. تا بیستوشش قسمت ادامه بدهید. در جلسات مختلف با آدمهای اهل شعور و شهریار شناسها، دیدار کردم و از دانستههاشان استفاده کردم. طوری که ضبط صوت را برداشتم و برای دیدن پسر شهریار (هادی) به تبریز رفتم. کسب اجازه کردم در ابتدا. در آن مقطع زمانی از شهریار، تنها دیوان شعرش بود و هیچ چیز دیگری در مورد او وجود نداشت. مطالب بسیار فراوانی از شاگردهای شهریار پیدا کردیم. همه را ضبط کردم و با گروه روی کاغذ پیاده کردیم. علیرضا نادری بزرگترین سهم را داشت در نگارش هر بیستوشش قسمت.
بخش نوجوانی او را تحقیق کردیم و همه چیز را روی کاغذ آوردیم. بخش تصویر بر عهده من بود و دیالوگها را نادری مینوشت. سیمافیلم، نوشتههای ما را فرستاده بود تا کارگردانهای دیگر هم بخوانند و البته چه سکانسهایی که ندزدیدند. در فیلمها میدیدم و دلم میسوخت به فقر نگاه آن کارگردانها. بگذریم. با بَهبَه و چَهچَههاشان، ما را رساندند به سیوسه قسمت.
هر بار که متنها را میخواندند، بیشتر جذب سناریو میشدند؟
چهار سال از عمر من به پای شهریار در سیمافیلم رفت.
احساس نمیکردید که یک جای کار میلنگد؟
گفتند که پروژه ملی شده و به من امید میدادند. پروژه به سیوسه قسمت رسید و امید بزرگی در من به وجود آمد. میگفتند که هیچکاری نکن و فقط روی این پروژه تمرکز داشته باش.
از نظر مالی شما را تامین میکردند؟
پول نوشتهها را میدادند که هزینه گروه در میآمد. چشم امید من به زمان کارگردانی بود. البته من برای کار به هیچ دفتر سینمایی نرفتهام و یا از تهیهکنندهای تقاضای کار نکردهام؛ هرگز. همزمان آقای فهیمیفر، ساک سفر به انگلیس را بست. بورس سفر به انگلستان گرفته بود. رفتم خدمتشان و گفتم کجا؟ گفت: سفارش شما را به آقای حیدریان کردهام. شما سریال را میسازید. گفتم قراراداد من با شماست. قرارداد کارگردانی را هم ببندید و به سفر انگلستان بروید. به سفر حج هم انشاءاله خواهید رفت. گفت مشکلی ندارد.
قبول کردید؟
من حرفش را پذیرفتم چون ایشان مرد مومنی بود؛ البته در آن مقطع...
همزمان متوجه شدم که آقای حیدری با یداله صمدی در مورد این پروژه وارد گفتوگو شده است. آقای صمدی آنقدر انصاف و شعور داشت که میگوید: این سناریو را زینال نوشته، درست نیست که مرا به اینجا دعوت کردهاید.
آن بازی عجیب آقای دادگو چه بود؟
به دادگو که رسیدیم، همه چیز قطعی بود و من سیزده قسمت دکوپاژ شده را تحویل داده بودم. بعد از سیزده قسمت، گفتند که پرژه ملی شده و باید صبر کنیم تا هزینهاش تامین شود. حالا دیگر نمیدانم چقدر درخواست بودجه داده بودند. شش ماه بعد، منوچهر محمدی را به عنوان تهیهکننده، به من معرفی کردند. اشاره کردند که متن را به کیانوش عیاری هم دادهایم تا بخواند. گفتم به حسن، حسین و علی هم بدهید تا بخوانند، مشکلی نیست. رسیدیم به منوچهر محمدی و ایشان هم متن را خواندند و دو جمله گفتند. گفت که عشق شهریار و ساز شهریار را میخواهی چگونه نشان دهی؟ چنان خسته بودم که گفتم اسب را بخرید تا موقع سواری، بگویم چه کسی سوار میشود. این بازی، چه بازی بود در زمانه؟ مرا به این بازی نکشید.
پس چطور کار به کمال تبریزی سپرده شد؟
کمی بعد، شهریار مخفیانه توسط کمال تبریزی استارت خورد. خبر که به من رسید، با کمال تبریزی تماس گرفتم.
شما متوجه نشده بودید در پشت پرده اتفاقهایی در حال رخ دادن است؟
دو سال در بیخبری کامل گذشت و میگفتند پروژه ملی است. باید بودجهاش درست شود. منوچهر محمدی و برادرش، ایرج هم پشتِ کار بودند. آنقدر قدرت نداشتم که بروم و بگویم که تکلیف من چیست. فقط به گوش من رسیده بود که کمال تبریزی برای شهریار انتخاب شده است. زنگ زدم به مدیر فرهنگی وقت، آقای مجید رضابالا. وقت گرفتم و رفتم دیدنش و ایشان سینه جلو دادند و گفتند: من دلم میخواهد کمال تبریزی بسازد حالا تو چه میگویی؟ گفتم من نمیگذارم چون عمرم را گذاشتهام. خندید و گفت: تلویزیون پشت این پروژه خوابیده است و آقای ضرغامی. کمال تبریزی از ماجرا با خبر شد و زنگ زد و گفت که به من گفتهاند شما واگذار کردهای. گفتم تو این حرف را باور کردی؟ شما به همین راحتی واگذاری مرا باور کردی؟
قبلش هم اشاره کردید که یداله صمدی هم به ماجرا کشیده شده بود.
وجدان یداله صمدی به او اجاه نداد که این کار را بکند. گفته بود که این بچه زینال است.
آقای تبریزی خبر نداشت؟
به ایشان میگویند که من کنار کشیدهام. به نظرم ایشان باید آدم زیرک و هوشمندی باشد. چرا درخواست نکرد تا انصراف کتبی من از این کار را نشانش بدهند؟ جلسهای گذاشتند در سیمافیلم و شرح ماجرا را به تبریزی گفتم. تبریزی هم گفت: تا رضایت زینال نباشد من کلید نمیزنم.
در حالی که زده بود. شما گفتید چند هفته قبل کلید زده بود.
حالا او این جمله را به کار برد. گفتم چگونه رضایتم را جلب میکنید؟ گفتند که دو تلهفیلم میدهیم شما کار کنید. کار از کار گذشته بود. به تبریزی گفتم: توی آن گوری که برایش فاتحه میخوانی، شهریار نیست. روز بعد با من تماس گرفتند و گفتند یک تهیهکننده محترم آمادگی دارند که شما فیلمی بسازید. گفتم قرار نبود یک تهیهکننده محترم، آن هم با اشاره کمال تبریزی به من لطف کند. به آن تهیهکننده بزرگ هم گفتم: من با شما کار نمیکنم.
ظاهرا فعالیتهای هنریتان در ترکیه بیشتر مورد توجه قرار گرفته است. توضیح میدهید؟
سیدمهدی شجاعی قصه کوتاهی دارد به اسم «زیبا». ارادت خاصی به این قصه دارم. پدری به خط مقدم میرود تا جنازه پسرش را برگرداند. مونولوگ زیبایی دارد و بر مبنای الهام از آن قصه، سناریویی نوشتم به نام «تو خورشید، من ماه». پدر در رویایش صدای پسرش را میشنود که او را صدا میزند و از او میخواهد که به جبهه برود. پدر مکانیک است. کارش را ول میکند و میرود خط مقدم. در خط مقدم دنبال پسرش میگردد. این فیلم را با مرکز گسترش سینمای تجربی ساختم و سالهاست توی آرشیو آنجا خاک میخورد. به ترکیه دعوت شدم و فیلم در یکی از فستیوالهای ترکیه نمایش داده شد. فیلم اول شد و جایگاهی پیدا کردم. تعدادی هم از «بای سیکلران» مرا میشناختند و به استانبول بردند. یکی از کارگردانها، فیلمی داشت که مورد استقبال قرار نگرفته بود. از من تقاضا کرد که فیلم را دوباره مونتاژ کنم. این کار را کردم و 25 روز برایش وقت گذاشتم. همان فیلم کاندیدای فیلم اول یکی از فستیوالهای دیگر ترکیه شد. همه این اتفاقها باعث شد تا در ترکیه چندین دوست پیدا کنم. برای تلویزیون آنجا فیلمنامه نوشتم. دوباره هم مرا دعوت کردند تا در فستیوالی داور بشوم.
ویدیو : بالای گوری گریه میکنید که شهریار دَرَش نیست