داستان واقعی؛ جدایی من از پیمان : مادر من جزو آن دسته از خانمهایی است كه به ...
مادر من جزو آن دسته از خانمهایی است كه به ظاهر و تجملات بسیار اهمیت میدهد و از آنجایی كه وضع مالی بسیار خوبی داشتیم خرید و ولخرجیهای مادرم هیچگاه تمامی نداشت و همینطور چشم و همچشمیها با دوستانش!
پادشا: نزدیك عید بود و مادرم مشتاقانه در تدارك و تغییر برخی از وسایل و تمیز كردن منزل بود . مادرم تصمیم گرفته بود كه تقریبا بیشتر وسایل منزل را تغییر دهد و به جای وسایلی كه چندان هم قدیمی نبود یكسری مبلمان جدید و... را جایگزین كند. آخرین سری وسایلمان را كه آوردند مادرم آنها را تحویل گرفت و دستمزد كارگران و راننده وانت را پرداخت كرد.فردای آن روز مادرم متوجه اشكال در یكی از میزها شد و این بار راننده كه «پیمان» نام داشت و پسری خوشقیافه و بسیار مودب بود برای بردن میز به تنهایی آمد و آن را با خود برد و قرار شد بعد از تعویض روز بعد آن را بیاورد. مادرم جزو آن دسته از خانمهای تنوعطلب بود كه نه تنها در تغییر وسایل منزل خیلی دست و دلباز بود بلكه در صرف وقت برای دوستانش هم تا مرز فداكاری پیش میرفت و اغلب مرا تنها میگذاشت و به بهانههای مختلف وقتش را با دوستانش در بیرون از منزل میگذراند.
بیشتر اوقات پدرم هم مشغول كار بود و شب خسته به منزل میآمد و حوصله هیچ كس را نداشت. خواهر بزرگترم ازدواج كرده و سر زندگیاش رفته بود.تا جایی كه به یاد دارم این تنهاییها و بیتوجهیها از سوی خانواده نسبت به من موجب شده بود فردی منزوی و گوشهگیر بار بیایم. در مدرسه جزو شاگردان ضعیف به حساب میآمدم، به همین دلیل تا مقطع دبیرستان را با هزار زحمت و مرارت و با كمك معلم خصوصی و همچنین تكرار پایه گذراندم. وقتی روز تحویل میز فرا رسید مادرم طبق معمول در منزل نبود و راننده كه شماره ما را داشت تماس گرفت و گفت، در راه است. نمیدانستم چه كنم؟ به همین دلیل از خانم همسایه خواهش كردم وقتی راننده رسید موقع تحویل میز، لحظهای به منزل ما بیاید تا من تنها نباشم. او هم قبول كرد و آمد.
یك هفته گذشته بود كه روزی تلفن منزلمان زنگ خورد، وقتی گوشی را برداشتم صدای همان راننده جوان «پیمان» را شناختم پس از عذرخواهی، به بهانه اینكه فاكتور رسید را جا گذاشته است، گفت، تصمیم دارد برای گرفتن آن به منزل ما بیاید. خلاصه بعد از آن روز چند بار دیگر به بهانههای مختلف تماس گرفت و من هم كه تنها بودم اغلب به پرسشهایش پاسخ میدادم.
به تدریج تلفنهای گاه و بیگاه «پیمان» برای من كه اغلب اوقات تنها بودم تبدیل به سرگرمی شد. او هم هر بار كه زنگ میزد از مسائل مختلف صحبت میكرد و به نظر فرد آگاهی میرسید.
او در صحبتهایش میگفت فوقدیپلم دارد ولی به دلیل بیكاری مجبور شده است كه با اتومبیلش كار كند تا بتواند خرجش را درآورد و تصمیم دارد كه در آینده به دانشگاه برود و درسش را ادامه دهد.
تماسهای تلفنی ما تبدیل به دیدارهای حضوری در مكانهای عمومی شده بود و حالا دیگر «پیمان» زندگی یكنواخت و پر از تنهایی مرا پر كرده و احساس وابستگی شدید به او میكردم.
چند ماهی از آشنایی من و پیمان گذشته بود كه روزی به من گفت، مجبور است برای مدتی به سفر برود و شاید نتواند با من تماس بگیرد.
او رفت و روزهای سخت بیخبری و عذابآور من شروع شد. مدام احساس میكردم چیزی گم كردهام در خود فرورفته و بسیار غمگین بودم. هرلحظه برایم مثل سالها میگذشت تا اینكه پیمان پس از 2 هفته از سفر برگشت، آنچنان ذوقزده شده بودم كه قابل تصور نبود در این مدت متوجه شدم آنقدر دوستش دارم كه حاضرم جانم را فدایش كنم و زندگیام را به پایش بریزم.
یادم هست در آن زمان امتحانات سال آخر تمام شده بود و من مشغول آموزش زبان بودم كه روزی پیمان به آموزشگاه آمد و گفت: «من مجبورم دوباره به سفر بروم با این تفاوت كه این بار سفرم طولانیتر از دفعه قبل است.» من كه احساس میكردم دیگر تحمل دوری از او را ندارم به گریه افتادم و گفتم: «خواهش میكنم نرو! دوری تو برای من غیرقابل تحمله!» و او گفت: «واقعا اینقدر من را دوست داری؟» گفتم: «بله، به اندازهای كه شاید نتوانی تصور كنی...!» و او گفت: «پس ثابت كن.» گفتم: «چطور باید ثابت كنم؟» پیمان شانههایش را بالا انداخت و گفت: «خیلی راحت! اگر واقعا راست میگویی تو هم با من بیا.» من كه اصلا انتظار شنیدن چنین پیشنهادی را از جانب او نداشتم، گفتم: « مگر دیوانه شدی؟ من با تو كجا بیایم؟» خندید و گفت:«دیدی اونقدرها هم كه میگفتی دوستم نداری؟!» آن روز من با ناراحتی به منزل رفتم ولی لحظهای چهره پیمان از نظرم دور نمیشد. فكر اینكه او دوباره به سفر برود به شدت آزارم میداد و بسیار بهانهجو و حساس شده بودم.
مادرم هم طبق معمول همیشه به فكر خودش، برنامهها و دورههایش با دوستانش بود. فردای آن روز سر موضوع بیاهمیتی با مادرم حرفم شد. وقتی او از منزل بیرون رفت من هم كه شب گذشته تصمیم خود را گرفته بودم چمدانم را برداشتم و با پیمان تماس گرفتم و به او گفتم:« من هم با تو به سفر میآیم.» پیمان هم بلافاصله به دنبالم آمد و به اتفاق به نزد فردی كه آشنای او بود و قبلا با او هماهنگ كرده بود رفتیم و به توصیه او به عقد یكدیگر درآمدیم و عازم سفر شدیم. آنقدر شیفته و شیدای پیمان بودم كه لحظهای به خانواده و اتفاقهای پشت سرم فكر نكردم. پس از گذشت و گذار در چند شهر و ملاقات با افرادی كه پیمان آنها را دوستانش معرفی میكرد، او مرا به خانه كوچكی در اطراف قزوین برد. من كه بودن در كنار او برایم از همه چیز مهمتر بود، فرقی نمیكرد كه در قصر باشم یا یك اتاق با اسباب، اثاثیه مختصر و محقر.
چند ماه گذشت و من در خانه میماندم و او به سركار میرفت، سعی میكردم همانند یك كدبانو غذای مختصری تهیه كنم و منتظر همسرم بمانم. تا روزی رسید كه دلدرد شدیدی داشتم، پیمان به اصرار خواست تا برای تسكین درد به قول او دودی بگیرم! آن هم با وسیلهای كه هرگز ندیده بودم و هیچ آشنایی و اطلاعی از تاثیر آن نداشتم. بعد از آن روز چند بار این عمل تكرار شد و به تدریج متوجه شدم كه نیازم به آن ماده هر روز بیشتر و شدیدتر میشود. بله، من معتاد شده بودم...!
گاهی از شدت بیقراری نمیدانستم باید چه كنم؟ بعد از استفاده از آن ماده مخدر دچار رخوت و سستی میشدم و اغلب در خواب بودم و مدام پدرومادرم را در خواب میدیدم. دلم برای آنها تنگ شده بود ولی از اینكه آنها مرا در آن شرایط ببینند شرم داشتم. با همه دلتنگیها تصمیم گرفتم كه هرگز سراغی از آنها نگیرم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود.
حالا دیگر پیمان بسیار بداخلاق و بهانهجو شده بود. بیشتر مرا تنها میگذاشت و دیر به خانه میآمد اما در آن سوی ماجرا پدر، مادر و خواهرم وقتی از ناپدید شدن من مطلع میشوند ابتدا باور نمیكنند كه من خانه را ترك كرده باشم، به همین دلیل منتظر بازگشت من میمانند. پس از گذشت چند روزی وقتی خبری از من به دست نمیآورند بین پدر و مادرم مشاجره سختی در میگیرد و هركدام دیگری را متهم میكند كه باعث فرار من از خانه بوده است. با توجه به شغل حساس پدرم و حسن شهرت او، پدرم موضوع را به پلیس اطلاع نداده و خودش از هر طریق ممكن به تحقیق، كند و كاو و به جستوجو پرداخت. تا اینكه از طریق پیگیری پرینت تلفن منزل متوجه تماسهای گاه و بیگاه و شمارههای مشكوك میشوند. پس از تحقیق متوجه میشوند، شماره تلفن متعلق به همان رانندهای است كه به منزلمان رفت و آمد داشته است. پدرم با صاحب كار پیمان تماس میگیرد آنها میگویند او فقط به عنوان راننده مدتی به صورت موقت در آنجا كار میكرده و مدتهاست كه از او بیخبرند.
با مراجعه به آدرسی كه در آنجا داشته، متوجه میشوند كه ماههاست از آن خانه نقلمكان كرده است.
كار به جایی رسید كه دیگر پنهانكاری فایدهای نداشت و پدرم به ناچار پلیس را در جریان قرار میدهد.
وقتی پلیس وارد ماجرا شد با پیگیری آنها در كمتر از یك هفته ما را یافتند ولی من حاضر نشدم در آن حال و آن شرایط ناگواری كه ناشی از اعتیاد من به مواد مخدر بود با پدر و مادرم روبهرو شوم.
به پلیس گفتم، من به عقد پیمان درآمدهام و همسرم را دوست دارم و نمیتوانم از او جدا شوم. ولی پدرم دستبردار نبود. طی ملاقاتهایی با پیمان و پیشنهاد پرداخت مبلغ قابل توجهی از او خواست تا مرا طلاق دهد ولی او حاضر نبود و مبلغ بیشتری طلب میكرد. همه این ماجراها نزدیك به یكسال طول كشید تا در نهایت با تلاش پدرم و كمك یك وكیل و رای قاضی دادگاه پدرم توانست طلاق مرا از او بگیرد. تازه ماجرا شروع شده بود پدر و مادرم از اینكه چنین سرنوشتی نصیبم شده بود به شدت احساس عذابوجدان میكردند. ابتدا مرا در یك مركز ترك اعتیاد معتبر زیر نظر پزشكان متخصص بستری كردند سپس طی جلسات مختلف روانكاوی توانستم تا حدودی بر خود مسلط شوم و اعتماد به نفسم را به دست آورم ولی با وجود گذشت سالها از این حوادث تلخ هنوز به آن فكر میكنم و با وجود خواستگاران متعدد نمیتوانم مجددا ازدواج كنم. هر سال نزدیك عید نوروز یادآوری آن خاطرات موجب عذاب روحی و روانی من میشود. اما تنها این موضوع نیست! خانم مشاور، من در شرایطی قرار گرفتهام كه از مادرم متنفر شده ام و مسبب اصلی همه این ماجراها و وقایع را در خودخواهیها و بیتفاوتیهای او نسبت به خود میدانم، مرتبا بین ما بگو مگو است و با كوچكترین مسئله منزلمان تبدیل به میدان جنگ میشود. دیگر خسته شدهام و نمیدانم چه كنم؟
ویدیو : داستان واقعی؛ جدایی من از پیمان