داستان عاشقانه

داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید


داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید    دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.   در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.   در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.   روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، ... داستان عاشقانه

داستان عاشقانه زیبا


داستان عاشقانه زیبا      زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.زن جوان: یواشتر برو من می ترسممرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسممردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داریزن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونیمرد جوان: مرا محکم بگیرزن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه روز بعد روزنامه ها نوشتندبرخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.و این است عشق واقعی. عشقی زیبا

داستان عاشقانه و احساسی گل خشکیده


داستان عاشقانه و احساسی گل خشکیده    داستان زیبای شاخه گل خشکیده ،یکی از بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد، پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید و از آن لذت ببرید!   ” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …   این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .   چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .   تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.   از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …   در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست. وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.   به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .   اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با ...

داستان عاشقانه و غم انگیز قرار!


داستان عاشقانه و غم انگیز قرار!      نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.   طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.   گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.   صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.   برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.   آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.   تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.   ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.   مبهوت. گیج. مَنگ. هاج و واج ...

ویدیو مرتبط

داستان عاشقانه گل آفتابگردان عاشق


داستان عاشقانه گل آفتابگردان عاشق        گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه‌ آفتابگردانیم.اگر آفتابگردان‌ به‌ خاک‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی،دیگر آفتابگردان‌ نیست.   آفتابگردان‌ کاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد.   اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌کردم‌ که‌ خورشید کوچکی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.   آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌کارد، مطمئن‌ است‌ که‌ او خورشید را پیدا خواهد کرد.   آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد؛ اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد.   آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و کارش‌ را می‌داند. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، کاری‌ ندارد.   او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌کند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید.   دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است.   آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا.   بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد؛ بدون‌ خدا، انسان.   آفتابگردان‌ گفت: روزی‌ که‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپیوندد، دیگر آفتابگردانی‌ نخواهد ماند و روزی‌ که‌ تو به‌ خدا برسی، دیگر «تویی» نمی‌ماند.   و گفت‌ من‌ فاصله‌هایم‌ را با نور پر می‌کنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر می‌کنی؟ آفتابگردان‌ این‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد.   گفت‌وگوی‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند.   زیرا ...

داستان عاشقانه مرا بغل کن !


داستان عاشقانه مرا بغل کن !روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.منبع:yekibood.ir

عاشقانه ترین داستان های همه اعصار (1)


عاشقانه ترین داستان های همه اعصار (1)داستان های عاشقانه همیشه از جذابیت ویژه ای برخوردار بوده است. در این مطلب به جمع آوری این داستان های جذاب و خاطره انگیز پرداخته ایم

عاشقانه ترین داستان های همه اعصار (2)


عاشقانه ترین داستان های همه اعصار (2)داستان های عاشقانه همیشه از جذابیت ویژه ای برخوردار بوده است. در این مطلب به جمع آوری این داستان های جذاب و خاطره انگیز پرداخته ایم.

داستان عاشقانه‌‌ای که ملت ساز شد! +عکس


داستان عاشقانه‌‌ای که ملت ساز شد! +عکساولین گروه های مهاجر انگلیسی که در اوائل قرن ۱۷ میلادی در بنادر بوستون و ایالت « نیو انگلند» امریکا اسکان یافته بودند به همت اعتقادات سخت مذهبی و باوری که به قاره‌ جدید به عنوان سرزمین موعود داشتند، توانستند ایالت های بزرگ امریکا را متحد سازند. یک پزشک: اولین گروه های مهاجر انگلیسی که در اوائل قرن ۱۷ میلادی در بنادر بوستون و ایالت « نیو انگلند» امریکا اسکان یافته بودند به همت اعتقادات سخت مذهبی و باوری که به قاره‌ جدید به عنوان سرزمین موعود داشتند، توانستند ایالت های بزرگ امریکا را متحد سازند. مردمی که بعد از  ۲۰۰ سال جنگ و شورش، به نوبت، پایگاه‌های مستعمره‌نشین‌ هلندی، سوئدی، فرانسوی، اسپانیایی و در پایان انگلیسی ها را برچیدند و ایالت متحده‌ی امریکا را بنیان‌گذاری کنند.از همان اواسط قرن ۱۹ میلادی که آمریکا کم کم به تعریف مطمئن سیاسی از ملیت خود دست یافت، ادبیات امریکا نیز دغدغه‌ اصلی خود را معطوفِ این کرد که به یک تعریف عمومی از کشور جدید آمریکا برسد.اهمیت ملی داستان عاشقانه‌‌ای که « Nathaniel Hawthorne» با عنوان « داغ ننگ» در اواسط قرن ۱۹ میلادی در امریکا به رشته‌ تحریر در آورده است آنقدر زیاد است که بسیاری از منتقدان ادبیات امریکا معتقدند قصه‌ فوق، نمونه‌ موفقی از به تصویر کشیدن ملتی است که هنوز شکل نگرفته بود و به همین دلیل به داستانی ملت‌ساز معروف گشته است.« Nathaniel Hawthorne» همراه با متفکرین قرن ۱۹ امریکا، از هیچ فرصتی ...

داستان عاشقانه فیلسوف و فمینیست!


داستان عاشقانه فیلسوف و فمینیست!داستان از دانشکده ادبیات دانشگاه سوربن پاریس آغاز می شود. سیمون 21 سال دارد. سارتر همین روزهاست که او را «کاستور» به معنای «سگ آبی» صدا می کند: «سگ های آبی گروهی حرکت می کنند و همه حس ساختن در خود دارند.» هفته نامه تماشاگران امروز - ابوالفضل الله دادی: سال 1929، «ژان - پل سارتر» و «سیمون دوبووار» یکدیگر را در حالی ملاقات می کنند که هر دو دانشجو هستند. بووار دانشجویی به شدت مستقل است که یکی از نخبه ترین دانشجویان رشته فلسفه محسوب می شود. وقتی فهرست دانشجویانی که آن سال در یک کلاس قرار می گیرند مشخص می شود، تنها یک نفر است که نخبه تر از بوواغر است. ژان پل سارتر.از همین سال است که زندگی آنها تا نیم قرن آینده به هم گره می خورد؛ هر چند مفهوم «زوج» برای آنها کمی با معنای معمول آن متفاوت است. اگرچه سارتر در ابتدا پیشنهاد می دهد که با بووار ازدواج کند اما در نهایت آنها رابطه خود را «عشقی ضروری» نام می نهند که معتقدند حتی اگر از هم جدا شده باشند هم باز آنها را به یکدیگر متصل می کند! اینگونه است که بووار که معتقد است نباید آزادی فردی را به پای هیچ چیزی قربانی کرد، استقلال زنان را می ستاید و از برابری زن و مرد سخن می گوید. هیچ گاه با سارتر ازدواج نمی کند.از سوربن با عشقداستان از دانشکده ادبیات دانشگاه سوربن پاریس آغاز می شود. سیمون 21 سال دارد. سارتر همین روزهاست که او را «کاستور» به معنای «سگ آبی» صدا می کند: «سگ های آبی گروهی حرکت می کنند ...