طنز؛ عینک دسته طلایی : بعد از چند روز که هوای تهران از فرط آلودگی امان همه ...


بعد از چند روز که هوای تهران از فرط آلودگی امان همه را بریده بود، آن روز اوایل دی ماه هوا خیلی عالی شده بود. رفته بودم به ملاقات یکی از آشناها که در بیمارستان دی بستری بود. ویژه نامه نورزوی روزنامه قانون - صادق زیبا کلام: بعد از چند روز که هوای تهران از فرط آلودگی امان همه را بریده بود، آن روز اوایل دی ماه هوا خیلی عالی شده بود. رفته بودم به ملاقات یکی از آشناها که در بیمارستان دی بستری بود. با ترس و لرز خارج از ساعت ملاقات رفته بودم، اما بخت یارم بود و مسئول انتظامات من را شناخت و گذاشت بروم بالا. نیم ساعتی بودم و آمدم بیرون حدود ساعت 12:30 شده بود. هوا آنقدر صاف و خوب بود که حیفم آمد با تاکسی بروم و در پیاده روی خیابان ولیعصر شروع کردم به پیاده رفتن به سمت میدان ونک.

هنوز چند دقیقه ای نرفته بودم که چشمم خورد به یک مغازه بزرگ عینک فروش. مدتی می شود که می خواهم یک عینک بدون فریم برای خودم بخرم. یکی داشتم و یک نفر سه سال پیش برای تولدم خریده بود. اما نمی دانم کجا گمش کردم. دو تا عینک بدون فریم پشت ویترین دیدم و خوشم آمد. درب ورودی شیشه ای مغازه را هل دادم، اما باز نشد. به طرف خودم کشیدم اما باز هم باز نشد. فکر کردم قفل است اما در انتهای مغازه آقایی نشسته بود و او ریموت درب را زد و باز شد. به خودم گفتم، این درها را توی طلافروشی ها دیده بودم، اما ندیده بودم که عینک فروشی ها هم مثل عقده ای ها از این درهای دزدگیردار بگذارند.

عینک پرسول دسته , عینک واقعیت مجازی , عینک آفتابی

سر و وضع آقایی که بر روی صندلی انتهای مغازه نشسته بود، نشان می داد که صاحب مغازه است. ثروتمند و اشرافیت از سر و رویش می ریخت. سلام کردم و گفتم: قربان من آن فریم پشت ویترین را می خواهم. ازم پرسید: «دسته طلایی»اش را می خواهید یا معمولی؟

در زمانی که داشتم با در شیشه ای کشتی می گرفتم که با زور بازش کنم و عقلم نمی رسید که با ریموت باز و بسته می شه، در عین حال فکر می کردم که اون عینک باید خیلی گرون باش و شاید حتی به سیصد، چهارصد هزار تومان هم برسه. اما به خودم می گفتم نه، مگه چه خبره. فکر نکنم 200 یا 300 هزار تومان بیشتر باشه. صاحب مغازه که گفت «دسته طلایی» می خواهید یا معمولی؟ برای یک لحظه وسوسه شدم که بگم دسته طلایی. اما گفتم موقع نماز خواندن چه کارش کنم؟ با طلا که نمی تونم نماز بخونم. بعدش هم دسته طلایی احتمالا میره بالای 500 هزار تومان؛ شاید هم بیشتر. گفتم: نه دسته طلایی نمی خوام. همون معمولیش رو لطف کنین.

دو تا عینک از ویترین پشت سرش آورد و گفت: آین ها «رودن اشتاک» اصلا مال اتریش هستند و من خودم وارد می کنم. گفتم: چه جالب؛ اونوقت این ها حدودا چقدر درمیان؟ گفت: اونی که دستتونه دو میلیون و سیصد هزار تومان... فکر می کنم یک چیزی مثل برق از سرم تا نوک پام دوید. نمی دونم چی شد که بی اختیار و خیلی معمولی و انگار نه انگار که چه اتفاقی افتاده، در کمال خونسردی گفتم: اونوقت دسته طلایی اش چقدر درمیاد؟ او هم با همان خونسردی گفت که دسته طلایی ها از 12 میلیون به بالا شروع می شن.

از زیر هوار دو میلیون و سیصد با بدبختی آمدم بیرون و مثل عقب افتاده ها شروع کردم عقب عقب راه رفتن. مانده بودم چی بگم؟ آنقدر هول شده بودم که یادم رفت خداحافظی کنم. درست وسط مغازه رسیده بودم که یک مرتبه صاحب مغازه نیم خیر شد و گفت: ببینم، ببینم شما... و من هم که ده ها بار آن وضعیت را تجربه کرده بودم، گفتم نه، همه همین اشتباه را می کنن و من رو با آقای زیباکلام اشتباه می گیرن. صاحب مغازه گفت: خیلی عجیبه، ولی چقدر شما شبیه ایشون هستید. او بعد هم ادامه داد: از اولش هم که آمدید داخل مغازه فکر می کردم من شما رو کجا دیدم.

نمی دونم چی شد اما یک مرتبه همه عقده های «عینک دسته طلایی» که از 12 میلیون شروع می شد و ساده اش که دو میلیون و سیصد بود، به همراه «رودن اشتاک» اصل که مال خود اتریش است و بلاهت من که فکر می کردم حول و حوش 200 یا 300 هزار تومان بیشتر نباید می شد، وسط مغازه ریخت بیرون. شاید هم درک اینکه من چقدر ابله بودم که فکر می کردم صاحب مغازه واسه اینکه کلاس بگذاره، مثل طلافروشی ها در ریموت دار گذاشته، منفجرم کرد. با صدای بلند از وسط مغازه به صاحب مغازه گفتم که البته امسال آن آقای دکتر زیباکلام دزد و شارلاتان باید بیایند اینجا خرید کنند. یعنی ایشون می تونه می تونه بیاد و اتفاقا همون «دسته طلایی» را بخره تا تو تلویزیون با آخوندها کل کل می کنه بیشتر پز بده.

صاحب مغازه که هاج و واج شده بود، آرام پرسید: آقا چرا به ایشون توهین می کنین؟ ایشون مرد بزرگی هستن. گفتم: واسه اینکه ایشون با اون دلارهایی که می گیره از باباش بابت نوکری و مزدوری که واسه  غربی ها می کنه می تونه مثل آب خوردن از مغازه شما خرید کنه. و صاحب مغازه تنها کاری که کرد زدن ریموت در مغازه بود.

غروب که منزل مادرم، برای خواهرم داستان را تعریف می کردم، گفت: صاحب مغازه آدم خیلی جنتلمن و محترمی بوده. من اگه جای اون بودم بهت می گفتم که شما اشتباهی آمده اید اونجا و بیمارستان روانی «مهرگان» حدود 500 متر پایین تر از مغازه ماست.


ویدیو : طنز؛ عینک دسته طلایی