داستان میان حفرههای خالی : یک هفته است رسیده ام. خیلی سرد است. باید عادت ...
یک هفته است رسیده ام. خیلی سرد است. باید عادت کنم، وگرنه همین سه چهار ماه هم سخت میگذرد. نزدیک مرز است. گفته بودم، اما فکر نمیکردم به این نزدیکی باشد. این کوه های سفید روبه رو را که رد کنی میافتی وسط کرکوک. آدم های کم حرفی هستند. گرم نمیگیرند. سرایدار بهداری فارسی بلد نیست. همان روز اول؛ سرصبح، ناغافل آمد بالای سرم. اسمش کریم است. جثهی ریزی دارد. زبانش هم بفهمی نفهمی میگیرد. خواب بودم که دیدم یکی شانه هام را تکان می دهد. گفتم:« بله؟ چیزی میخواستی؟»
به کردی چیزهایی گفت که نفهمیدم. گفتم: «فارسی بلد نیستی؟» بعد یک دفعه غیبش زد.
شب ها کتری را پر میکنم، میگذارم روی آتش دان این بخاری ارج قدیمی. به نصیحت صلاح. همانی که از پاوه مسافر میآورد این جا و میبرد.
وسایلم را که زمین گذاشت، بخاری را روشن کرد. گفت: «آب گرم هم درست کن برای خودت. نباشد یخ میِزنی»
آب را ولرم نکرده بودم که صدای داد و هوارش را شنیدم. شسته نشسته از توالت زدم بیرون. لنگه ی در را چسبیده بود و داد میزد. یک پسر بچهی هفت هشت ساله هم کنارش.
گفتم: «ها؟ چته؟»
پسر بچه گفت: «میگوید شما نخوابید این جا»
گفتم: «تو کی هستی؟»
دوباره کفری شد. خیلی زود عصبانی میشوند. شاید به خاطر سرما باشد. بچه گفت: «باید توی آن یکی اتاق خوابید. آن یکی»
گفتم: «پسرشی؟»
بچه گفت: «کی شما را آورده این جا؟ همین حالا بروید توی آن یکی»
گفتم: «این اتاق یا آن اتاق چه فرقی میکند؟ دوتا اتاق لخت و خالی که این حرف ها را ندارد»
سربچه را از ته تراشیده بودند. روی پوست سرش جای چند تا لک بود که فکر میکنم داع الصدف باشد. عکس میگیرم و برایت میفرستم. تو هم نظرت را بگو. به زور ردشان کردم. بچه ها گفته بودند میروم وسط سالامانکا. کی بود که اول گفت سالامانکا؟ صادق بود؟ نمیدانم این اسم ها را از کجایش در میآورد. ولی به غیر از این سرما و آدم ها، کوه هم دارد. باور نمیکنی. انگار آمده باشی اردوی تمرین برای مسابقات.
این جا کار زیادی نیست. یعنی عادت ندارند بیایند بهداری، هر مرضی هم داشته باشند، دور و بر من پیدایشان نمیشود.
صلاح میگوید: «این جوری اند این آدم ها. خوب نیستند با غریبه»
صلاح با همهشان فرق دارد. احترامش را دارند. نمیدانم چرا، ولی هوایم را دارد. هیکلی و قد بلند است. یعنی چهار تا مثل تو را حریف است. این دستار عمامه ای هم هیچ وقت از سرش نمیافتد. اگر این شلوار کلفت گشادش نبود، عین ملاها میشد. خودش میگوید: «خب ما هم یک جورهایی ملاییم.»
یک جای گلوله روی سینه اش است. قدیمی است، چند روز پیش میگفت وسط شکمش تیر میکشد. به زور راضی شد معاینه اش کنم. تا پیراهنش را زد بالا، دیدمش. نگفت کجا تیر خورده. خیلی تو دار است.
دیروز با هم رفتیم دور و بر این جا را سیاحت کنیم. هوا که خیلی سرد میشود، مردها هم میمانند توی خانه. اواخر بهار و تابستان، قاچاق میبرند کرکوک. کار و بارشان همین است. همیشه هم منتظر بهارند. منتظر این که هوا خوب بشود و بروند کرکوک.
از توی روستا که بیرون میآیی، میرسی به کوه. دو دقیقه هم نمیشود. این کوه ها مثل کوه های طرف ما نیستند. همه صخره ای اند. اگر قرار نبود برگردم، میگفتم با بچه ها بیایید این جا. نمیدانم از صخره واقعی هم بلدید بکشید بالا یا نه. توی دامنه جایی را ساخته اند مثل مقبره یا یک همچین چیزی. با سنگ ساخته اند. سنگ ها را دایره ای چیده اند توی یک محوطه هفتاد هشتاد متری. عکس میگیرم، برایت میفرستم. صلاح میگوید سه نفر ارتشی خاک اند آن تو. بیشتر فامیل های صلاح کرکوک اند. به پسر عمویش گفته برایم از آن ور یک دوربین شکاری امریکایی بیاورد.
می گویند اواسط بهار هوا خوب میشود. تا آن موقع برگشته ام . دعا کن زودتر بگذرد. صورت باران را هم ببوس. مثل بوس های صادق، این جوری، آبدار.
****************
این جا اصلا زمان نمیگذرد. جان این ساعت اسقاطی در میآید تا به سه برسد. سر ساعت سه، در بهداری را میبندم و منتظر صلاح میمانم. صلاح را که یادت هست؟ چند روز پیش باهم رفتیم پشن بند. یک جایی است که تابستان ها آب بالای کوه جمع میشود توش. بعد هم سرازیر میشود پایین. توی دره. بالای صخره ها چند تا فرو رفتگی هست مثل غار. از آن جا هم مشرف میشود به گورستان سنگی. به صلاح گفتم صخره نوردی بلدم. باورش نمیشد اهل این جور چیزها باشم. تو هم باورت نمیشد. یادت هست؟
گفتم: «از همین سنگ های یخ زده میکشم بالا تا توی آن دو تا غار»
اولش خندید. فکر کرد شوخی میکنم. کمی که بالا رفتم، شروع کرد به داد زدن. بعد هم پرید بالا و مچ پایم را از زیر چسبید. گفت: «میدانی تا به حال چند نفر از این سنگ ها کشیده اند بالا و بعد افتاده اند ته دره؟ یکی اش همان سرباز معلم»
ظاهرا آدم بدبختی بوده که میخواسته از تخته سنگ بکشد بالا که یک دفعه زیر پایش خالی شده و توی دره افتاده. تابستان دو سال پیش. میگفت: «نعشش هم پیدا نشده»
گفتم: «خاطرت جمع. توی صخره نوردی مدال کشوری دارم»
ول کن نبود. گفت: «بعد سرباز معلم تا شش ماه آدم از شهر میآمد و میرفت. از همه پرسیدند. همین کریم را آن قدر آوردند و بردند که مجنون شد»
ظاهرا آن سرباز بیچاره توی همین اتاقی میخوابیده که حالا من میخوابم. اول از همه به کریم شک کرده بودند که نکند بلایی چیزی سرش آورده باشد. حالا هم همان پسر بچه ضبط و ربطش میکند. پسر کوچکش است. فکر میکنم حق با تو باشد. آن لکه های روی سرش داع الصدف نیست. شاید چیزی باشد که به سرما ربط دارد.
تنها دلخوشی ام همین صخره ها هستند. باید قبل از این که کارم درست شود و برگردم، از این یکی بالا بکشم. عکس میگیرم، برایت می فرستم. صلاح باید مسیر را بلد باشد. البته همین طوری هم میتوانم بکشم بالا، اما خودش باشد مطمئنتر است.
پدرم توی بیمارستان اما حسین کرمانشاه یکی را پیدا کرده تا کارم را درست کند. فعلا که توی بهداری بست نشسته ام و منتظرم زمان بگذرد.
صلاح نامه را نبرده شهر. یادش رفته. مانده بود توی ماشینم. تازه امروز پیدایش کرده. نامه را پس گرفتم و این ها را این زیر نوشتم تا فکر نکنی حواس پرتی گرفته ام و یادم رفته نام بنویسم. شنبه صبح برای پاوه مسافر دارد، نامه را هم میآورد. از وقتی فهمیده میخواهم ازکوه بالا بکشم، همراهم نمیآید.
میگوید: «این دو تا غار حرمت دارد برای مردم. نرو آن جا.»
بچه گیر آورده. خودشان میگویند دو اشکفته. یعنی دو تا حفرهی خالی.
***********
دو سه روز است حالم خوب نیست. بد جوری سرما خورده ام. رفته بودم سربند. یک راهی برای بالا رفتن پیدا کرده بودم. طرف یال جنوبی. عکسش را برایت فرستاده ام. حدود پنجاه متر که بالا رفتیم، مسیر بند آمد. آن قدر صاف بود که نمیشد بالا رفت. خواستم مسیر باز کنم طرف یال شرقی که گیر کردم. باورت میشود؟ واقعا گیر کرده بودم. هیچ جوری نمیشد تکان خورد. دو سه ساعتی آن بالا ماندم. فکر کردم از سرما میمیرم. تا این جا نباشی نمیفهمی چه میگویم. سرمایش خیلی تیز است. پوست آدم ور میآید. نمیدانم صلاح از کجا بو برده بود که رفته ام آن بالا. دیدم از توی گورستان سنگی شد و آمد طرف بند. باورت نمیشود. طوری از کوه بالا میکشید که انگار پرواز میکند. روی صخره ها میلغزید. ندیده بودم آدم این جوری از کوه بالا بکشد. توی فیلم ها هم ندیدم. بعد هم مرا انداخت روی کولش، از همان یال شرقی پایین آمد. مسیر آمدنش توی ذهنم مانده. حالم خوب شد میروم عکس میگیرم. تا چند ساعت اصلا حرف نمیزد. بد جوری عنق بود.
بعد گفت: «آن بالا رفته بودی چه کار؟»
گقتم: «شما مگر وکیل وصی بنده هستید؟»
گفت: «اگر میدانستی هیچ وقت جرئت نمیکردی»
طوری لب هایش را گاز گرفت که خون افتاده بودند. گفتم: «اصلا تو از کجا فهمیدی من آن بالا رفتهام؟»
بعد حرفهایی زد دربارهی همان های که توی گورستان سنگی خاک کرده اند. میگفت چند سال پیش، اواخر جنگ، چند تا ارتشی میآیند توی روستا. چهار نفر. مثل این که میخواستند بروند طرف کرکوک. از بین این کوه ها. از توی روستا که رد میشوند، یکی از اهالی میشناسندشان. یکی یکیشان را میشناسد. بعد درگیر میشوند. سه تاشان را میکشند. یکی شان فرار میکند طرف بند و از صخره بالا میکشد. از همین صخره ای که من میخواستم بالا بکشم. یکی دو نفر میافتند دنبالش.
میگفت: «آن قدر تیز و بز بالا رفت که نرسیدند به گردش»
تا دو روز از این پایین کشیکش را میکشند تا بیاید بیرون، که نمیآید. بعد پسر بزرگ کریم از صخره میکشد بالا و میرود توی دو اشکفته. هیچ کدامشان بر نمیگردند.
میگفت: «فرمانده بی سرباز نمیماند. پیدا میکند برای خودش»
اولش نفهمیدم. گفتم: «چی پیدا میکند؟»
گفت: «سرباز»
گفتم: «حتما هم پسر کریم را گیر انداخته آن تو برای خودش؟»
گفت: «بترس از این چیزها. سرباز معلم یادت رفته.»
گفتم: «آن بدبخت که افتاده بود توی دره»
گفت: «نعشی پیدا نشد برایش»
نمیدانی چه قدر دلم هوای کانون کوهنوردی را کرده. دوست دارم برگردم و روی صندلی کنار مجسمه لم بدهم. به صادق بگو یک نخ از آن سیگارهای لاپیچش را برایم کنار بگذارد. میخواهم چشم هایم را ببندم، پاهایم را بیندازم روی هم و دودش را ول بدهم توی هوا. به من میگوید: «این مزار سنگی را برای ارتشی ها ساخته اند. به احترام سرهنگ. به جز آن سه نفر هم کسی خاک نیست آن جا.»
باید بروم بالا و پرچمم را بکوبم وسط چشم های غار. طوری که از این پایین معلوم باشد. یکی از پرچم های گروه را بده همه امضا کنند و برایم بفرست. شما را هم توی این افتخار شریک میکنم. بعد هم کارم را ول میکنم و بر میگردم تهران.
****************
تمام شد. پرچم پر افتخارمان برتارک دو اشکفته میدرخشد. همین چند ساعت پیش کار را تمام کردم. نمیدانم چه طور خودم متوجه مسیر نشده بودم. عکس ها را که ظاهر کردی، با دقت نگاه شان کن. به غیر از این راه مسیر دیگری برای بالا رفتن نیست. خوب نگاه کردم. دو اشکفته یک غار درازی است که تهش معلوم نیست. یعنی اصلا دو تا غار نیست. فقط دو تا ورودی دارد. حدودا یک متر در یک متر. باید خم بشوی تا بروی آن تو. چند متری که جلو میروی، مسیر یک دفعه باز میشود. چیزی شبیه سرسرای یک خانهی بزرگ و قدیمی. فقط از نوع سنگی و قندیل بسته اش. از همه جا عکس گرفته ام. یعنی از آن جاهایی که نور بود. از سرسرای بزرگ که رد شدم، مسیر دوباره باریک شد. آن قدر باریک که مجبور شدم چند متری سیه خیز جلو بروم.
گوشهی شمالی سرسرا یک چشمه هست. توی این سرما آب دارد. باورت میشود؟ از بین سنگ ها آب بیرون میآید و روی کف غار میریزد. چند متر آن طرف تر هم بین سنگ ها فرو میرود. به غیر از این چشمه هیچ چیز جالب دیگری آن تو نیست. از جناب سرهنگ صلاح هم خبری نیست. چند بار داد زدم کجایی جناب سرهنگ؟ انگار یک هنگ کامل دنبال جناب سرهنگ بگردد. از سرباز صفر گرفته تا سرون و سرگرد. باید به صلاح بگویم این چه سرهنگی است که هنگش را ول کرده توی غار و خودش رفته یک جایی غیب شده. روی دیوارهی غار هم هیچ نشانه ای چیزی نبود؛ نه خطی، نه آدرسی. سنگ صیقلی.
نیم ساعت تمام ساکت نشستم وسط سرسرا. آرامش عجیبی داشت. هنوز به صلاح نگفته ام رفته ام توی غار. احتمالا بدجوری کفری میشود. شاید هم تا حالا پرچم کانون کوهنوردی را دیده باشد. موقع برگشتن کریم را دیدم که نشسته بود وسط گورستان سنگی. دست هایش را گذاشته بود روی سرش و زل زده بود به من.
گفتم: «چه طوری کریم؟ نمیآیی برویم آن بالا؟»
بدنش را تکان میداد و یک چیزهایی زیر لب میخواند.
گفتم: «برای کی داری دعا میخوانی؟»
به فارسی گفت: «ناصر رفته آن جا.»
واقعا باورم شده بود فارسی بلد نیست. خیلی زرنگ است. گفتم: «پس فارسی بلد بودی. میخواستی رنگمان کنی. ها؟»
یک نسخه از عکس ها را برای خودم بفرست. میخواهم بزنم به دیوار اتاق. به بچه ها هم بده. اگر شد بفرست برای مجلهی دانشگاه . ببین چاپش میکنند یا نه. این چند خط را هم بگو در توضیح عکس ها بنویسند:
«دو اشکفته یکی از غارهای منطقهی غرب ایران است. از مهم ترین ویژگی های این غار میتوان به بافت سنگی منحصر به فردش اشاره کرد. بافتی که ترکیبی از سنگ های رسوبی و سیلیس است. به دلیل موقعیت خاص مکانی و جغرافیایی این غار متاسفانه تاکنون توجه کوهنوردان ایرانی و خارجی به آن جلب نشده و همین مسئله دلیلی بر ناشناخته ماندن آن است. این عکس ها شاید تنها عکس هایی باشند که از محوطهی داخلی دو اشکفته برداشته شده اند.»
ظاهرا طرف کارها را درست کرده. همان آشنای پدرم توی کرمانشاه. این چند روزه را منتظر میمانم تا پرونده ام را کامل کنند و بفرستند بیمارستان امام حسین.
***********************
ممنون از مجله و عکس ها. فکر نمیکردم به این سرعت چاپش کنند. فقط دهنوی سرخود توی متنی که نوشته بودم دست برده. چرا جملهی آخر را حذف کرده؟ وقتی مینویسم قبل از من کسی از آن تو عکس نگرفته یعنی نگرفته. نمیفهمم چرا این مردک دست از موش دوانی بر نمیدارد.
چند روز است که کریم پیدایش نیست. دوست ندارم به صلاح بگویم که آن روز توی گورستان دیدمش. رفتارش عوض شده. نه این که کفری باشد و عصبانی و این جور چیزها. مهربانتر شده. برایم غذا میآورد. از دوغ و ماست و کرهی محلی گرفته تا مرغ کباب شده. باورت میشود؟ مرغ کباب شده را گذاشته بود وسط نان محلی، توی یک سینی بزرگ. آمده بود بهداری با من حرف بزند. پرسید: «چیزی ندیدی آن جا؟»
خواستم عکس ها را نشانش بدهم که قبول نکرد. میگوید: «این عکس ها را نباید دید. مردم میترسند.»
گفتم: «سرهنگ تان آن بالا نبود. خیلی دنبالش گشتم»
یکی را فرستاده تا لباس هایم را بشوید. اسمش هیواست. سیزده چهارده سالش است.
میگویم:«چرا قبلا نمیآمدی؟»
جواب میدهد: «آقا صلاح من را فرستاده»
میگویم: «خب چرا قبلا نمیفرستاد»
میگوید: «آخرشما این جوری نبودید»
میپرسم: «مگر من چه جوری ام؟»
جواب میدهد: «شما میروید پیش سرهنگ. رسم است.»
نمیدانم به این دیوانه بازی ها میگوید رسم یا منظورش چیز دیگری است. تازگی ها کشیکم را میکشند. نصفه شب بلند شدم بروم توالت، دیدم چند نفری به ردیف کنار دیوارنشسته اند. یک چپق هم دست یکیشان بود که پک میزد و به نفر بعدی رد میکرد. گفتم: توی این سرما نشسته اید چه کار؟ سرشان را انداختند پایین و جواب ندادند. مطمئنم فارسی بلدند. خودشان را زده اند به نفهمی. از این دستارهای بلند عمامه ای به سرشان میبندند. کاپشن اکری رنگ امریکایی هم تن شان. عین هم. فکرش را بکن؟ معلوم نیست این همه لباس یک جور را از کجا پیدا کرده اند. به صلاح گفته ام برایم روزنامه بیاورد. میخواهم پنجره های بهداری را با روزنامه بپوشانم.
یکی رفته بالای دو اشکفته و پرچم را برداشته. تا همین دیروز آن جا بود، ولی امروز صبح دیدم نیست. مهم نیست. فکر میکردم تحمل نکنند آن بالا بماند. هوا هنوز خوب نشده. معلوم نیست تا کی قرار است برف ببارد.
صلاح بی خبر رفته شهر. رفته بودم سراغش. مادرش خانه بود. هشتاد سالی دارد. گفتم: «صلاح کجاست؟» گفت: «رفته.» میخواستم بگویم کی برمیگردد که دیدم چند تا بشقاب غذا چیده توی سینی و به من تعارف میکند. هرچه میگفتم نمیخواهم، یک قدم جلوتر میآمد و سینی را فشار میداد به سینه ام. به زور خودم را خلاص کردم.
دیروز از دره رفتم پایین. اصلا سخت نبود. خیلی راحت تر از بالا رفتن است. صد متری که پایین رفتم، رسیدم به یک جای صاف. بعد دوباره پنجاه متر رفتم پایین و رسیدم آن زیر. یک راه باریک است. اگر تا تهش را بروی احتمالا میرسی به کرکوک. شاید کریم هم از دره آمده پایین و رفته طرف کرکوک. آن زیر خیلی سرد است، سردتر از این بالا. اگر رفته باشد کرکوک دیگر نمیشود پیدایش کرد. به شاخهی یکی از درخت های کوتولهی آن پایین دست زدم. مثل شیشه خرد شد و ریخت روی زمین. یک خرگوش هم دیدم. معلوم نبود کی مرده. لاشه اش را با خود آوردم بهداری. یک چیز دیگر. وقتی داشتم برمیگشتم، یک رد پا کنار ردپای من روی برف مانده بود. بزرگتر از جای پای من. یکیشان تا آن پایین دنبالم کرده. مثل رد کفش های کوهنوردی بود. تا به حال ندیده ام از این جور کفش ها بپوشند. ای کاش این جا تلفن داشت. این جوری خیلی سخت است.
***************
صلاح هنوز نیامده. اتفاق جالبی افتاده. دیگر دنبالم این طرف و آن طرف راه نمیافتند. نمیدانم چرا، ولی مدتی است کسی جلو در بهداری کشیک نمیکشد. امروز صبح رفتم بیرون. هوا بهتر نشده. برف میبارد. رفته بودم سربند. در تمام خانه ها بسته بود. هیچ صدایی نمیآمد. انگار مرده باشند. معلوم نیست این نامه کی به دستت میرسد. هنوز از صلاح خبری نیست. امروز کشفی کرده ام. رد این کفش های روی برف را میگویم. سر صبح که بر میگشتم بهداری خوب نگاه شان کردم. فکر میکردم رد کفش کوهنوردی است، ولی نیست. رد پوتین است. همان زیگزاگ های ته پوتین را دارد. شمارهی پایش حدود چهل و پنج باید باشد. هر جایی می روم دنبالم هست. یعنی هم هست، هم نیست. خودش را نمیبینم.
**************
برایم غذا میگذارند دم در و خودشان فرار میکنند. یک هفته است کسی را ندیده ام. میدانی به چه فکر میکنم؟ فکر میکنم سرباز ژاپنی هستم. از همین هایی که تمام عمر سر پستشان می مانند و کشیک میکشند.
***********
همه جا برف است. صلاح نیامده. همهی خانه ها را گشته ام. کسی توی روستا نیست. رد این پوتین ها همه جا هست. گاهی به من نزدیک میشود. تند که میدوم، تند تند دنبالم میآید. تمام درها را قفل کردهام. دستگیره ی پنجره را با طناب به هم بستم. دو اشکفته را نمیبینم. آن طرف ها را مه گرفته.
از خودم عکس گرفته ام، ظاهرش کن.
برندهی دهمین دورهی جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات به عنوان بهترین مجموعه داستان سال 1387
برنده ی تندیس بهترین مجموعه داستان سال 1387 از سومین دورهی جایزه ادبی روزی روزگاری
برندهی جایزه ی بهترین مجموعه داستان سال 1387 از بنیاد گلشیری
برندهی جایزه مهرگان به عنوان بهترین مجموعه داستان سال های 1386و 1387
منبع: از مجموعه برف و سمفونی ابری نوشته پیمان اسماعیلی
ویدیو : داستان میان حفرههای خالی