۲۷شهریور؛ بزرگداشت شهریار :      امروز(یكشنبه، بیست وهفتم شهریورماه) بیست ...



 

روز بزرگداشت شهریار , روز شعر و ادب پارسی و روز بزرگداشت استاد شهریار , 27 شهریور روز شعر و ادب پارسی و روز بزرگداشت استاد شهریار

 

 امروز(یكشنبه، بیست وهفتم شهریورماه) بیست وسومین سال روز درگذشت محمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار و روز بزرگداشت این شاعر است.

در آستانه ی این روز نگاهی دارد به روایت شهرزاد بهجت تبریزی _ دختر شهریار _ از زندگی این شاعر معاصر.

زندگی شهریار از زبان دخترش این گونه روایت می شود: «پدرم، سیدمحمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار در تبریز متولد شده است. پدرش از وكلای درجه یك تبریز و مردی نسبتا متمول بوده كه گرسنگان بی شماری از خوان كرم او سیر می شده اند و فكر می كنم، همین بلندی طبع و بخشندگی پدرم صفاتی بود كه از پدرش به ارث برده بود. پدرم ایام كودكی را در قراء خشكناب و قیش قورشان گذرانیده و هیچ وقت خاطرات خوشی را كه در دهكده های مزبور داشته، فراموش نكرد. اولین شعرش را در چهارسالگی سروده، آن موقعی بوده كه مستخدم شان به نام رویه برای ناهارش آبگوشت تهیه كرده بود و بابا كه برنج دوست می داشته، خطاب به رویه (رقیه) گفته است:

رویه باجی؛ باشیمین تاجی / آتی آت آتیه، منه وئركته (خواهر رویه (رقیه) تاج سر من هستی / گوشت را بده به سگ، به من كته برنج بده)

پدر درباره ی خاطرات ایام كودكی اش می گوید: «روزی با بچه های محل مشغول بازی بودم، بعد از مراجعت به خانه به درخت بزرگی كه در وسط حیاط خانه بود، خیره شده و شروع به خواندن شعر كردم.

سخنان موزونی كه نمی دانستم چگونه به مغز و زبان من می آمدند، كه ناگهان! پدرم مرا صدا كرد. به صدای بلند پدرم برگشتم. با حالتی تعجب آمیز پرسید: این اشعار را كجا یاد گرفتی؟ گفتم كسی یادم نداده، خودم می گویم. اول باور نكرد؛ ولی بعد از این كه مطمئن شد، در حالی كه صدایش از شوق می لرزید، به صدای بلند مادرم را صدا كرده و گفت: بیا ببین چه پسری داریم!»

یك بار دیگر در هفت سالگی شعر گفته است و آن هنگامی بوده كه مانند بیش تر بچه ها از حرف مادر خود سرپیچی كرده و به حرف او گوش نداده بود؛ ولی بعدا پیش خود احساس گناه كرده و گفته است:

من گنه كار شدم وای به من / مردم آزار شدم وای به من

در كودكی از محضر پدر دانشمند خود استفاده كرد و تحصیلات مقدماتی را با قرائت «گلستان» پیش او فراگرفت و در همان اوان با دیوان خواجه الفتی سخت یافت. بعد از این كه تحصیلات متوسطه را در مدرسه ی فیوضات و متحده به پایان رسانید، در سال ۱۳۰۳ وارد مدرسه ی طب شد و مدت پنج سال در این دانشكده به تحصیل مشغول بود؛ ولی عشق و روحیه ی مخصوصش كه اصلا با پزشكی، مخصوصا با جراحی سازگار نبود، او را از تحصیل پزشكی بازمی دارد؛ چنان كه خودش می گوید: «بعد از هر عمل جراحی كه انجام می دادم، احساس ضعف می كردم و حالم به هم می خورد.»

بعد از ترك تحصیل به خراسان رفته و به دیدار كمال الملك _ نقاش معروف _ نائل آمد، و شعری نیز با عنوان «زیارت كمال الملك» به همین مناسبت دارد. تا سال ۱۳۱۴ در خراسان بود و بعد از بازگشت از خراسان به كمك دوستانش وارد خدمت بانك كشاورزی شد. در سال ۱۳۱۶ حادثه ی بسیار ناگواری در زندگی اش روی داده و آن مرگ پدرش بوده كه خاطره ی مرگ او را هرگز فراموش نكرد. هم زمان با مرگ پدر، مادرش به تهران رفت و پرستاری پسرش را به عهده گرفت و بابا در كنار مادرش، خاطره ی مرگ پدر را كم كم فراموش می كرده؛ ولی چون سرنوشت اساسا بازی های عجیبی دارد و به قول بابا «علی الاصول نوابع همیشه ناكام اند»، مدت ها بعد برادرش را نیز از دست داده و سرپرستی چهار فرزند او را به عهده گرفته است كه كوچك ترین آن ها چند ماه بیش تر نداشته و مانند یك پدر دلسوز از آن ها مواظبت كرده است. آن ها نیز محبت های عمو را هیچ وقت فراموش نمی كنند و پدرم در اصل فرقی بین ما و آن ها قائل نبود.

بعد از بزرگ شدن بچه های عمویم و موقعی كه به اصطلاح دست هر كدام به كاری بند شده و بعد از این كه پدرم، مادرش را از دست داده، تنها خیاطی ای را كه در تهران داشته، با وسایلش به بچه های برادرش بخشیده و تنها با یك جامه دان لباس هایش به تبریز آمده و با مادرم كه نوه ی عمه اش محسوب می شده، ازدواج كرده و علت ازدواج نكردنش تا سن ۴۸سالگی، مسؤولیتی بود كه در مقابل بچه های برادرش داشته؛ چنان كه می گوید: «یار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم».

بعد از ازدواج با مادرم در تبریز با شراكت خواهرش، خانه ای خریده كه در این خانه من به دنیا آمدم و سپس بعد از گذشت زمانی، خانه ای برای خود خریده است. من (شهرزاد بهجت تبریزی ) فرزند ارشد او هستم. تا آن جا كه یاد داریم، در تمامی گردش ها و یا شب شعرهایی كه می رفت _ حتا رسمی ترین آن ها _ مرا همراه خویش می برد. هنگامی كه بدو ورودش به هر مجلسی صدای كف زدن ها فضا را می شكافت و یا به هر جایی كه قدم می گذاشت، مردم دورش را احاطه می كردند، حس كنجكاوی كودكانه ام تحریك می شد كه او كیست؟ و او را با پدر بچه های دیگر مقایسه می كردم، كه چرا برای آن ها كسی كف نمی زند؟ یك شب یادم هست كه از یكی از انجمن های ادبی برگشته بودیم. من در حالی كه دودستی پایین كتش را چسبیده بودم، با لحنی كودكانه از او پرسیدم: بابا چرا مردم تو را این همه دوست دارند؟ لبخندی زد، لحظه ای چند در چشمانم نگریست، آن حالت نگاه او را تا زنده ام، هیچ وقت فراموش نمی كنم. بعدا مرا بغل كرد، صورتم را بوسید و مدتی درباره ی شعر و شاعری با جملات ساده و در حالی كه سعی می كرد برای من قابل فهم باشد، توضیح داد. از همان موقع شخصیت او در چشمانم رنگ گرفت و با همان سن و سال احساس كردم با اشخاص عادی فرق دارد. مادر من آموزگار بود و به همین جهت روزها خانه نبود و برای آقا كه كارمند بانك كشاورزی بود، اجازه داده بودند كه دیگر كار نكند و با خیال راحت بتواند به سرودن اشعارش ادامه دهد. من كه بچه بودم، با این كه خدمتكاری داشتیم و كسی بود كه از من مواظبت كند، ولی در غیاب مادرم بیش تر اوقات پهلوی پدرم بودم. موقعی كه از بازی خسته می شدم، در آغوش او به خواب می رفتم و او برایم لالایی می خواند. یادم هست در اوقات بی كاری، زمانی كه من از بازیگوشی خسته شده و در گوشه ای آرام می نشستم، شعرهایی به زبان تركی كه برایم قابل فهم بود، به من یاد می داد و بعد در هر مجلسی در حضور جمع از من می خواست بازگو كنم.

می توانم به صراحت بگویم كه بیش تر از مادرم با او مأنوس بودم و وقتی با او بودم، هیچ وقت سراغ مامان را نمی گرفتم. یك روز خوب یادم هست، در حدود ساعت ۵ بعدازظهر بود كه دیدم بابا لباس پوشیده و از مامان نیز می خواهد كه مرا حاضر كند. بابا آن موقع ساعت معمولا از خانه بیرون نمی رفت، با تعجب پرسیدم: بابا كجا می رویم؟ جواب داد: هی، دلم گرفته می خواهم كمی قدم بزنم. بعد دست مرا در دست گرفت و به راه افتادیم. از چند خیابان و كوچه گذشتیم تا این كه به كوچه ای كه بعدها فهمیدم اسمش راسته كوچه است، رسیدیم، و از آن جا وارد كوچه ی فرعی تنگی شدیم. كوچه بن بست بود و در انتهای آن دری قرار داشت كهنه و رنگ و رورفته، و من كه بچه بودم، نق می زدم و می گفتم: بابا تو چه جاهای بدی می آیی. بابا به آهستگی جواب داد: «عزیزم داخل نمی رویم و بعد مدتی طولانی _ یك ربع یا بیست دقیقه _ به در نگاه كرد و فكر می كرد.» شاید گذشته را می دید و یا شاید خود را همان بچه ای احساس می كرد كه هر روز بیست بار از آن در بیرون آمده و رفته بود. بعد ناگهان به در تكیه داد و قطره های اشك به سرعت از چشمانش سرازیر شد و شانه هایش از شدت گریه تكان می خورد. من لحظاتی مبهوت به او نگاه می كردم؛ ولی انگار اصلا من وجود نداشتم، تا این كه مدتی بعد آرام گرفت. آه عمیقی كشید و در حالی كه چشمانش را پاك می كرد، گفت: این جا خانه ی پدری من است. من مدت چهارده سال این جا زندگی كرده ام. بعد در طول همان كوچه به راه افتادیم و قسمت های مختلف خانه را از بیرون به من نشان داد. وقتی كه به خانه برگشتیم، شعری تحت عنوان «در جست وجوی پدر» سرود، كه فكر می كنم یكی از بااحساس ترین شعرهایی است كه به زبان پارسی سروده شده است.

در همان ایام بچگی كتابچه ی شعر بابا را ورق می زدم و او بدون این كه مانع شود، فقط مواظب بود كه كتابچه را پاره نكنم و با نگاهی محبت آمیز مرا می نگریست. در سنین پایین و مواقعی كه به مدرسه نمی رفتم، «حیدربابا» و شعرهایی تركی را كه برایم قابل فهم بود، به من یاد می داد. كمی كه بزرگ شدم و سواد خواندن پیدا كردم، خودم كتابچه ی شعر او را می خواندم و اشعاری را كه زیاد دوست داشتم، حفظ می كردم. پدرم معمولا تا پاسی از شب گذشته به عبادت و خواندن قرآن می پرداخت و بعد از فراغت با خواندن كتاب های شعر و بیش تر مواقع با سرودن شعر معمولا تا اذان صبح نمی خوابید؛ مگر مواقعی كه واقعا خسته بود. به همین جهت شب ها چراغ اتاقش همیشه روشن بود. یادم هست شب هایی كه نصف شبی بیدار می شدم و به اتاقش می رفتم. بعضی مواقع او را در حال سرودن شعر می دیدم، كه در این حال معمولا اشعاری كه می سرود، زیر لب زمزمه می كرد و روی تك كاغذی كه در دست داشت، می نوشت. نمی توانم قیافه ی او را در این حالت تشریح كنم، فقط این را می گویم كه كاملا جدا از محیط زندگی در عالم دیگری سیر می كرد؛ به طوری كه اگر در این حال صدایش می كردی، انگار از خواب بیدار شده است. وقتی او را در این حال می دیدم، به هیچ وجه دلم نمی آمد كه او را از آن حال بیرون بیاورم. ولی مواقعی كه به خواندن كتاب مشغول بود، داخل می شدم و او با خوشرویی از من استقبال می كرد و بعد شروع به خواندن جدیدترین شعرش می كرد و بعد از من می خواست كه بخوانم، و وقتی اصرار مرا برای نشستن می دید، شروع به صحبت می كرد. از گذشته هایش برایم می گفت، از روزهای سختی كه در تهران، دور از خانواده گذرانیده، از عشق و از ناكامی هایش و این كه چگونه كسی را كه به حد پرستش دوست داشته، از دست داده و من با شور و اشتیاق گوش می كردم. یادم هست چندین بار ضمن صحبت كردن با او، بدون این كه گذشت زمان را احساس بكنم، متوجه شده بودم كه هوا روشن می شود. بابا با عجله به خواندن نماز صبحش مشغول می شد و من نیز اتاق را ترك می كردم.

چندی بعد از تولد من با اختلاف سن سه سال، خواهرم (مریم) و دو سال بعد، برادرم (هادی) به دنیا آمد. مواقعی كه دورش جمع می شدیم و بچه ها از سر و گوشش بالا می رفتند، ضمن اظهار محبت به ما، برای هر كدام شعرهایی می گفت؛ چنان كه برای خواهرم مریم در سن دوسالگی، بر وزن «حیدربابا» گفته:

حیدربابا جنقلی مریم گوزه ل دی / هیچ بیلمیرم، غزالدی یا غزل دی

گوللراونون ایا قنیدا، خزه ل دی / دود اقلاری، شرینلیقدان، شاقیلدار

گوزه ل كهلیك اونی گورسه ققیلدار (حیدربابا مریم كوچولو خیلی قشنگه / هیچ نمی دانم مریم غزال است یا غزل است / گل ها زیر پای او مثل برگ پاییزی ریخته شده است / لب هایش از شیرینی شاد و خندان است / اگر كبك او را ببیند، به صدا درمی آید)

و یا برادرم هادی را بغل می كرد و ضمن بوسیدنش می گفت:

منیم اوغلوم هادی دی / هادی انون آدی دی / میوه لرین دادی دی (هادی پس من است / اسم پسر من هادی است / مثل میوه شیرین و بامزه است)

در زندگانی خصوصی، آدمی بسیار بخشنده بود. غیر از كمك های مالی، وسایل شخصی اش را نیز می بخشید. قلبی رئوف و مهربان داشت. بسیار احساساتی و حساس بود و خیلی زود تحت تأثیر قرار می گرفت. از مرگ دوستانش خیلی متأثر می شد؛ چنان چه وقتی مرگ صبا دوست نزدیكش را به وی اطلاع دادند، اشك در چشمانش جمع شد. معمولا بعد از اتمام هر شعر، دوست داشت كه اعضای خانواده دورش جمع شوند تا شعرش را بخواند. او هیچ كینه توز نبود. مادیات برایش هیچ ارزشی نداشت. معمولا غرق در افكار خود بود و با عالم خارج چندان كاری نداشت. در تهران و در موقعی كه تنها بود، دوستی به نام آقای زاهدی داشت كه بهترین مونس او بود و همین آقای زاهدی تعریف می كند «روزی سرزده وارد اتاق شهریار شدم و او را دیدم كه با حالتی پریشان چشمانش را بسته و به حضرت علی (ع) متوسل شده است. تكانش دادم و پرسیدم این چه حال است كه داری؟ و او بعد از چند نفس عمیق كشیدن با اظهار قدردانی گفت: تو مرا از غرق شدن نجات دادی. گفتم: انسان كه توی اتاق خشك و بی آب غرق نمی شود. شهریار كاغذی به من داد كه دیدم اشعاری سروده كه جزو افسانه ی شب به نام سمفونی دریاست». بعدا خود بابا توضیح داد آن چنان دریا را در خیالم مجسم كرده بودم كه احساس می كردم غرق می شوم. آری او موقع گفتن شعر، این چنین تحت تأثیر خیالش واقع می شد. به موسیقی آشنایی داشت و زمانی نیز سه تار می نواخت؛ ولی از وقتی به تبریز آمده بود، این كار را كنار گذاشته بود. دلخوشی اش بیش تر یاد یاران قدیم و لحظاتی بود كه با آن ها داشته؛ چنان كه خودش می گوید:

به پیری آن چه مرا مانده است، لذت یاد است / دلم به دولت یاد است، اگر دمی شاد است

پدرم بسیار پاكدل و ساده بود و اگر كسی به كمك نیاز داشت، تا آن جا كه برایش مقدور بود، از كمك به او دریغ نداشت. موقع شعر خواندن، قیافه اش همراه با موضوعات شعری، تغییر می كرد و گاهی دیده می شد كه در مواقع حساس شعری، اشك در چشمانش جمع می شود و بغض گلویش را می گیرد و شنونده را بسیار تحت تأثیر قرار می دهد. در موقع عصبانیت و موقعی كه خلافی از بچه ها سر می زد، سعی می كرد حتی المقدور عصبانیتش را فرونشاند و یا اگر عصبانی می شد، به فاصله ی خیلی كم دوباره در قالب یك پدر مهربان درمی آمد و با محبت بیش از اندازه، جبران عصبانیتش را می كرد.»

پی نوشت: این مطلب از كتاب «از بهار تا شهریار» تألیف حسنعلی محمدی نقل شده است.... / یادداشت : خبرگزارى ایسنا


ویدیو : ۲۷شهریور؛ بزرگداشت شهریار