چرا من نباید «مارک نافلر» بشم؟ : محمدتقی شمس لنگرودی هنرمند نام آشنایی است ...


محمدتقی شمس لنگرودی هنرمند نام آشنایی است که بیشتر از هرچیزی به واسطه اشعارش شناخته شده است. او در دورانی از زندگی به سر می برد که تجربه های بسیاری را پشت سر گذاشته و بیست و ششم آبان تولد 65 سالگی او بود. هفته نامه چلچراغ - آرامه اعتمادی: محمدتقی شمس لنگرودی هنرمند نام آشنایی است که بیشتر از هرچیزی به واسطه اشعارش شناخته شده است. او در دورانی از زندگی به سر می برد که تجربه های بسیاری را پشت سر گذاشته و بیست و ششم آبان تولد 65 سالگی او بود.

در طبیعی ترین شکل ماجرا فکر می کنید حالا باید بنشیند و به روزهای گذشته بنگرد؟! مثلا چای بنوشد و از روزگار هیپی بودن و اقتصاد خواندن و استاد دانشگاه بودن یا زندان رفتنش در میان هم سن و سالانش یاد کند؟! یا در خوش بینانه ترین حالت از سفرها و موفقیت های کاری که داشته بگوید و به شکل خاطرات خوب دوران سپری شده مرور و دوره شان کند و تمام؟!

مارک زاکربرگ , مارک تواین , مارک آنتونی

نه! او اصلا از حرکت نمی ایستد. تازه خودش را اول راه جوانی می داند و کلی فکر و ایده در سر دارد. هر روز صبح زود به همراه یکی از دوستانش، در محوطه سبز مقابل خانه اش ورزش می کند، بعد به خانه می آید و صدای موسیقی را در خانه اش بلند می کند. روزگارش را با شعر سرودن، خواندن، جلسه داشتن، چک کردن صفحه اینستاگرامش، دنبال کردن واکنش های مردم به اشعارش و گاهی اوقات به یکدیگر و... در آرامش تمام پیش می برد.

احتمالا تازگی ها هم (با جدی شدن مقوله بازیگری در زندگی اش)، فیلمنامه های متفاوتی را می خواند تا یکی را برای تجربه ای دیگر انتخاب کند. شمس لنگرودی در همین سن هنوز هم به عنوان یک هنرمند پویا در چهارچوب مشخصش جذاب است. حتی بازی او در فیلم «احتمال باران اسیدی» که بهانه اصلی این گفت و گوست، دیدنی و به اندازه است.

اما با همه این اوصاف و جلوه شاد زندگی اش، شمس هم حسرت می خورد، حسرت موزیسین نشدن، حسرت نخواندن و تربیت نکردن صدایش برای این سبک از موسیقی که می پسندد. به او می گویم: «افسوس نخورید، خیلی ها صدای گرم شما را هم ندارند.» می گوید: «می دانم، بیشتر دلم برای همین صدای گرم می سوزد.»

مرد متولد پاییز

گفت و گوی ما هم زمان شد با تولد 65 سالگی تان...

راستش من هم بالاخره نمی دانم 65 ساله هستم یا 66 ساله. با برخی از دوستان خیلی در همین رابطه بحث کردیم. من 26 آبان 1329 متولد شدم، حالا نمی دانم کدام را باید حساب کم.

65 سال تمام.

به نظر خودم هم بهتر است که 65 ساله باشم.

شما روز 27 آبان 65 سال و یک روز داشتید.

پس وارد 66 سالگی شدم.

بله، اما 65 ساله محسوب می شوید. چه احساسی از شنیدن عدد سنتان دارید؟

تا پارسال شب تولدم احساس خاصی نداشتم، تا این که پارسال در شب تولد با دوستانم درباره سنم بحث شد، من گفتم وارد 63 سالگی شدم و یکی از دوستان گفت وارد 65 سالگی شدی و این را اثبات کردن. آن موقع بود که برای اولین بار ترسیدم.

از چی؟

از این که در عرض 10 دقیقه دو سال سنم بالا رفت. (خنده) اما از این که بگذریم، سن اصلا تعیین کننده نیست. قدیمی ها می گفتند دل آدم باید جوان باشد. من در 40 سالگی، شاید هم در بیشتر عمرم، زندگی هموار و راحتی نداشتم و در دوره چهلم زندگی ام زندگی رنجباری داشتم.

یک روز در آینه آسانسور خودم را دیدم و دلم به حال خودم سوخت. فکر می کردم عمر تمام شده. همان جا تصمیم گرفتم افسار زندگی ام را دست خودم بگیرم، مثل همان فیلمی که شخصیت اصلی، زندگی اش برعکس شده بود، اسمش چی بود؟
 
مورد عجیب بنجامین باتن؟

بله. من هم زندگی ام برعکس شد، حالا تا کی این حس ادامه پیدا کند، نمی دانم! اما تا پیش از این همیشه ناراحت بودم که چرا اوضاع این شکلی است، یا این که چرا بر وفق مراد نیست. دیدم تا بخواهم به این موارد فکر کنم، زندگی گذشته و زمان زیادی را از دست داده ام. از آن زمان آرام آرام نوع زندگی من عضو شد تا این که کتاب «53 ترانه عاشقانه» را در 53 سالگی نوشتم. در حالی که قبل از آن خیلی کم شعر عاشقانه داشتم و اشعارم خیلی تلخ و بدبینانه بود.

مارک والبرگ , مارک , بهترین مارک دستگاه تصفیه آب خانگی

همه این ها را گفتم که به این نکته برسم که سن تعیین کننده نیست، چیزی که تعیین کننده است، نوع درک و امکانات آدم از زندگی است. یکی می تواند مشتی امکانات داشته باشد، اما راضی باشد، یکی مثل هیتلر یا استالین می تواند خرواری امکانات داشته باشد، اما راضی نباشد. بنابراین ذهن بیشتر از واقعیت تاثیر دارد.

الان در مرحله هموار زندگی هستید؟

زندگی هیچ وقت هموار نیست. من درکم نسبت به آن عوض شده، هر وقت کسی ازم می پرسد اوضاع و احوال خوب هست، راضی هستی؟ من به شوخی می گویم اوضاع و احوال اصلا خوب نیست، اما من راضی ام. برای این که بدتر از این را هم دیده ام.

چون خودتان را به بنجامین باتن نسبت دادید، الان در کدام مرحله از زندگی هستید؟

(خنده) سال هاست در مرحله جوانی هستم. همین امروز صبح دو شعر عاشقانه گفتم.

کاری بوده که تا این سن بخواهید انجام بدهید و آن را انجام نداده باشید؟

زندگی چیز عجیب و غریبی است که سال های آخر تازه چهره خودش را نشان می دهد. من عشق اولم موسیقی بوده، اما هرگز نتوانستم آن طور که دلم می خواهد، به آن مسلط شوم. برای این که در برهه ای توان و وقتش را داشتم، اما امکانش را نداشتم، بعد در دوره ای امکانش را داشتم، اما وقتش نبود. موسیقی جزو حسرت های من است. البته ترانه ای هم خواندم که منتشر شده، اما آن چیزی نیست که دلم بخواهد.

 دلم می خواست به گیتار مسلط بودم، خودم می زدم و خودم می خواندم. آهنگ های زیادی هم برای من ساختند، اما آن چیزی نیست که من بخواهم. مثلا کریس ریا، لئونارد کوهن و مارک نافلر را خیلی دوست دارم. چرا من نباید مارک نافلر شوم؟ فقط برای این که لنگرود کلاس موسیقی نداشت!

اما شما که در نوجوانی از خانواده جدا شدید و مستقل بودید.

بعضی چیزها را باید در بچگی یاد بگیرید. بعدها صدای من تربیت شد برای موسیقی سنتی. پس دیگر نمی توانستم مارک نافلر بخوانم. چند کاری هم خلاف موسیقی اصیل ایرانی خواندم، اما خودم متوجه ام که آن چیزی که باید، نیست.

شعر هم به نوعی در راستای موسیقی است.

بله، اما هر کاری امکانات خاص خودش را دارد. کاری را که من می توانستم با موسیقی انجام دهم، با شعر نمی توان.

تا به حال موقع شعر سرودن نت موسیقی یا کرم گوش در سرتان داشتید؟

من شب و روز موسیقی گوش می کنم. بنابراین همیشه با من هست و در کارهایم تاثیر دارد، همین دیشب برای ضبط صوتم سه دستگاه جدید بلوتوث خریدم تا صدای بهتر و باکیفیت تری در خانه بشنوم.

کنسرت مارک نافلر رفتید؟

متاسفانه کنسرتش را هنوز نرفته ام، زمانی که من آمریکا بودم، کنسرت نداشت، حضار هم نیستم به این دلیل به آن جا یا کشورهای دیگر بروم. اصلا حتی اگر ایران هم بیاید، معلوم نیست بروم، چون برنامه زندگی ام را تغییر نمی دهم و به هیچ چیزی بیشتر از آرامش خودم اهمیت نمی دهم.

بوک مارک , مارک کوبان , بهترین مارک دوربین مداربسته

از هیپی بودن تا هنرمند بودن

عشق چقدر در زندگی تان تاثیر داشته؟

تاثیر تعیین کننده ای داشت. البته برداشت من از عشق خیلی متفاوت از تعریفی است که قدما از عشق دارند. آن ها عشق را فنا و نرسیدن می دانستند که به نظر من کمی بیمارگونه است. عشق برای من پدیده زمینی است که به زندگی تان نشاط ببخشد و تو را به حرکت در می آورد.

دو آدم عاشق و معشوق مثل دو تکه پازل هستند که در هم قرار می گیرند و همدیگر را کامل می کنند. یک اتفاق است که می افتد و با چراغ هم نمی توان به دنبال آن رفت. عشق وقتی است که دوطرفه باشد و در کمال یکدیگر قدم بردارند. به نظرم فقط عشق است که بسیاری از بی معنایی ها و شکست ها را جبران می کند.

این حس و طبع لطیف از کجا آمده؟

من فکر می کنم هر کاری استعدادی می خواهد و شوری برای از قوه به فعل درآوردن. یعنی تا شما استعداد فیزیک نداشته باشید، نمی توانید به آن وارد شوید. علاقه داشتن به آن هم شرط بعدی و دوم است. پدر من شعر می گفت و من علاقه مند به شعر شدم. قدیم فکر می کردم آن چه مهم است، استعداد است، اما الان فکر می کنم پشتکار بیشتر از استعداد در پیشبرد یک نفر موثر است.

پیش بیشتر برای شارع بودن پشتکار داشتید؟

صددرصد، من مثل یک کارمند اداری برای همه کارهایی که روی دوشم هست، زمان می گذارم.

این حرف به معنی این نیست که شعر مهندسی شده؟

چرا، شعر حتما به مهندسی نیاز دارد، اما فقط مهندسی نیست، چون یک کار خشک و تصنعی می شود که از هر نظر درست است، اما رابطه عاطفی با مخاطب برقرار نمی کند، مثل اشعار خاقانی. اما اگر فقط هم احساسی باشد، کار سانتی مانتالیستی می شود و تاثیرگذار نخواهد بود. هنر یک ساز و کار و اصولی دارد، هر چقدر هنرمند حرفه ای تر باشد، در لحظه خلق اثر، آن اصول بیشتر به کارش می آید و کمکش می کند.

با توجه به این که شما در خانواده مذهبی به دنیا آمدید و پدرتان روحانی بوده، هنرمند شدن چطور بود؟

نکته این جاست که سنتی بودن با مذهبی بودن متفاوت است. سنن دست و پا گیر، آسیب رسان است. خانواده من مذهبی بودند، اما سنتی نبودند. اصلا یادم نیست هیچ وقت پدرم چرایی کاری را از من پرسیده باشد. مثلا من تا قبل از 20 سالگی خیلی منزه و مرتب بودم. اما دچار آشفتگی روحی شدم، و برای رهایی از افسردگی تغییر رویکرد دادم و دوران دانشجویی ام هیپی شدم. سه ماه حمام نرفتم و تمام تنم شپش شده بود. اما پدرم حتی یک بار هم از من نپرسید این چه سر و وضعی است که داری؟! البته او بسیار مذهبی بود، اما آدم دگمی هم نبود.

خب به هر حال روحانیون وقتی مسیری  را اشتباه طی کنی، همیشه موعظه و نصیحت دارند.

همه شان نه. خیلی از بقال ها از برخی از روحانیون متعصب تر و تندروترند. بسیاری از کسانی که الان در دولت و حکومت و مجلس هستند، تندروتر از روحانیون هستند.

البته خطه شمال کشور همیشه سردمدار روشن فکری و هنر بوده، شما هم اهل لنگرود هستید، شاید این موضوع هم در رویکرد و نگرش پدرتان تاثیر داشته.

بهترین مارک هارد اکسترنال , مارک زوکربرگ , مارک اسپرت

به نظرم تنها راه نجات بشر یک رفاه عمومی است تا زمانی که فقر و فاصله طبقاتی وجود دارد، عوارض هولناک آن در انسان ها دیده می شود. علت این که شمالی ها به نسبت اندیشه ورزتر هستند، به دلیل این است که رفاه بیشتری در تاریخ داشتند.

من یادم هست در بچگی وقتی درباره خانواده ای صحبت می شود که خیلی فقیر بودند، می گفتند آن ها حتی خانه ای هم از خودشان ندارند! چون هم خانه داشتند و خانه درست کردن در شمال کاری نداشت، هرچه می خواستند برایشان آماده بود. از مصالح ساختمانی تا مرغ و خروس و برنج و سبزی. پس امرار معاش برایشان راحت بود، در گذشت زمان آن ها آرام و با فراغ بال بودند.

وحشی گری ناشی از نیازهای شدید است که بعدا تبدیل به خو می شود. هر چقدر این نیازها تامین شود، خوی وحشی گری محدودتر می شود. مثلا پرچم کانادا را نگاه کنید، روی پرچم عکس گیاه را می بینید، اما کشوری هم هست که پرچمش شمشیر است. البته این حرف ابن خلدون جغرافی دان بزرگ قدیمی است که بعدها مارکس هم این حرف را زد. من هم ریشه افکارم به آن ها مربوط می شود و البته طی تجربه هم به آن رسیده ام. خلاصه عامل اول طبیعت است که به فرهنگ و هنر مربوط می شود.

در زندگی تان برهه های متفاوتی را تجربه کردید، مثل هیپی بودن، یا زندانی شدن و به سمت گرایش های اجتماعی خاص رفتن، چقدر فراز و نشیب افکاری در زندگی تان تاثیر داشت؟

بدترین کار این است که آدم همه اش نق بزند. در نزدگی مصایب کم نیست، اما معمولا می شود از مصایب نیز تجربیات سازنده اندوخت. مثلا در 30 سالگی ام تاثیر سازنده ای که زندان برای من داشت، دوره های دیگر کمتر داشته است. این به معنای خوب بودن زندان نیست، بلکه متوجه شدم که ارزش های زندگی چیز دیگری است.

هیچ وقت به مهاجرت فکر نکردید؟

نمی خواهم شعاری حرف بزنم و بگویم میهن پرستم، اما سیستم عصبی من با تهران تطابق بیشتری دارد، حتی بیشتر از لنگرود. هر جا رفتم، آن را بررسی کردم، اما دلم نمی خواست آن جا بمانم. مثلا 18 ماه در هلند زندگی کردیم و دو، سه سال در آمریکا ماندیم، اما می دانستم که این مهاجرت نیست و موقت است.

چه شد که شمس شدم؟!

آدم سخت گیری هستید؟

شاید. من در کودکی خیلی مرتب و منزه بودم، خانمی در منزل ما کار می کرد که شب ها وقتی داشتم می خوابیدم، ملحفه سفید را روی من می کشید، من سرم را بالا می آوردم که ببینم آیا چین و چروکی دارد یا نه؟! تا این حد حساس و وسواسی بودم. اما سعی کردم آن را معتدل کنم. بله در کارم بسیار سخت گیرم، اما وسواسی نیستم. وقتی کاری را قبول می کنم، سعی می کنم آن را به درست ترین وجه ممکن انجام بدهم.

چرا تخلص شمس را برای خودتان انتخاب کردید؟

الان دیگر «شمس» نام فامیلی من شده. محمدتقی شمس لنگرودی، پدرم در جوانی همیشه می گفت و اسم مستعارش شمس بود، حتی کوچه ما هم به اسم شمس بود، قبض آب و برق هم به همین نام برای ما صادر می شد. بعدها ناممان را عوض کردیم. و دو قسمت شدیم، شمس گیلانی و شمس لنگرودی.

شما کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام دارید و همین الان به من می گویید برای من ای میل بفرست. چطور مغلوب سن و سال نشدید و خودتان به روز نگه داشتید؟

شاید چون آدم تجددگرایی هستم. ریشه این هم به خانواده ام بر می گردد. علم حرکت شتابان دارد، بنابراین باید هر روز به روز بود، گاهی کلافه کننده می شود. اما اگر هم گام با آن قدم برداری، شیرین و سازنده است. من اعتقادم این است هرچیزی که اختراع می شود، لابد ضرورت دارد، پس من چرا از آن ضرورت دور بمانم؟! به نفع من است که آن را درک کنم تا جایی که این امکان را به من می دهد. مثلا وقتی موسیقی رپ پدیدار شد، من سخت شیفته آن شدم و کارهای امینم را پیگیری می کردم، تا جایی که رپ به تکرار رسید و دیگر آن را دنبال نکردم.

طی صحبت هایی که داشتیم، متوجه شدم شما به پدرتان هم بسیار وابسته بودید.

بله، تمام خانواده به لحاظ اندیشگی به پدر رفته بود، به لحاظ عاطفی و احساسات به مادر. این را بعد از فوت مادر متوجه شدیم.

منوچهر، منزوی و بی پناه

چه عاملی باعث شد به سمت بازی در فیلم «احتمال باران اسیدی» بروید؟

بعد از فیلم های دیگری که بازی کرده بودم، بهتاش صناعی ها (کارگردان) یک روز به من گفت کامبوزیا پرتوی برای بازی در فیلم من شما را پیشنهاد کرده اند. من فیلمنامه را خواندم و همان موقع متوجه شدم که چفت و بست محکمی دارد. این فیلم گرچه فضای خاص خودش را دارد، ما روابط شهری در آن جاری است. آدم ها در این فیلم درگیر مصایب و مسائل شهری هستند. به همین دلیل هم بعد از چند بار گفت و گو با کارگردان آن را پذیرفتم.

از این که به عنوان یک ادیب، مورد قضاوت قرار بگیرید، نگران نبودید؟

قضاوت بعضی آدم ها اگرچه گاهی بیمارگونه و آزارنده است، اما من هرگز از قضاوت آدم ها نترسیدم، چون نگران کار خودم هستم. وقتی 16 ساله بودم، شعری نوشتم و پدرم تصحیحش کرد و آن را برای یکی از مجلات فرستادم و چاپ شد. من هم این ماجرا را برای دوستانم تعریف کردم. آن ها هم شروع کردند به گفتن این که محمد اشعارش را پدرش می سراید. به مرور فهمیدم باید کار خودم را بکنم. به قول نیما یوشیج «من به راه خود باید بروم/ کس نه تیمار مرا خواهد داشت/ در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار/ (گرچه گویند نه) هر کس تنهاست/ آن که می دارد تیمار مرا، کار من است».

بعد از این که چند کتاب شعرم چاپ شده بود، یک بار یک نقد ادبی نوشتم و مورد انتقاد عده ای قرار گرفتم. وقتی هم داستان کوتاه نوشتم، باز هم همین اتفاق افتاد. و من متوجه شدم هر کاری بکنم، یک نفر یک چیزی می گوید، پس بهتر است کار خودم را بکنم و فقط حرف کسانی را گوش کنم که حسن نیت دارند.

شاملو در جایی گفته بود من به هیچ کس به جز خودم بدهکار نیستم. چون برای او هم این بلاها اتفاق افتاده بود. او باز هم می گوید کارکردن در این کشورها مثل تونل زدن در ناممکن هاست. چون سد و موانع بیشتر از راه است.

در همین فیلم، دختر در جایی به منوچهر می گوید: «من فکر می کردم آدم ها وقتی پیر می شن، دیگه تنها نمی شن.» چقدر به این جمله اعتقاد دارید؟

خب آن دختر فیلم جوان است و هنوز تجربه ای از زندگی ندارد. واقعیت این است که هرچه سن بالاتر می رود، آدمیزاد تنهاتر می شود. برای این که عموما مطالبات معوقه و سوخت شده بیشتر می شود. و آدمی که با خاکستر آرزوهایش تنها می ماند، در تنهایی بیشتری فرو می رود.

جدای از منوچهر، شمس لنگرودی چقدر احساس تنهایی می کند؟

نیچه می گوید: «از وقتی انسان وارد مدرنیته می شود، تنهایی شروع می شود.»وقتی سن بالا می رود، نقاط مشترک بین شما و دیگران کمتر می شود. بعضی ها این تنهایی را تبدیل به انزوا می کنند و بعضی دیگر تبدیل به خلوت. آن هایی که تنهایی را به خلوت تبدیل می کنند، به قول قدما با خودشان جمع اند و تنهایی شان شیرین است. من از تنهایی ام بسیار راضی ام، چون سعی کردم آن را نه به انزوا، بلکه به خلوت خود تبدیل کنم. اما به هر حال انسان تنهاست. به قول هایدگر: «انسان موجودی است پرتاب شده در هستی.»

تنهایی شما خلوت است؛ اما منوچهر تنهایی اش تبدیل به یک انزوا شده.

بله، و من خیلی دوست داشتم که یک روز آن نقش را بازی کنم. برای این که چنین انسان هایی رقت انگیز هستند و دلم برای آن ها می سوزد. چون در تضاد با زندگی ام هستند، دوست داشتم هم آن را تجربه کنم و هم آن را نشان دهم، چون در شعر نمی توان این حس را به مخاطب نشان داد.

مارک روفالو , الیزابت مارک , بهترین مارک ژل برای تزریق صورت

هم دختر و هم پسر در فیلم، گاهی منوچهر را تو خطاب می کنند و او را با این توصیف به شکل ناخواسته ای تحقیر می کردند. خودتان از شنیدن این توهین ناخواسته ناراحت نمی شدید؟

چه جالب، چون خودم هم به این موضوع فکر می کردم، اما بعد از چند روز که از بازی من گذشته بود، چنان در نقش منوچهر فرو رفته بودم که آقای صناعی ها به من می گفت راه رفتنت هم مثل منوچهر شده است. بنابراین وقتی دختر در فیلم منوچهر را تو خطاب می کرد، او ناراحت می شد، مخصوصا که با هیچ کس به خصوص هیچ زنی به جز مادرش ارتباطی نداشته و فکر می کرد چرا او باید این گونه خطاب شود.

 اما بعد از چند روز منوچهر از این دختر خوشش می آید و این رابطه را درک می کند. ضمن این که فکر می کنم برای چنین دختری که از کلینیک و مادربزرگش فرار کرده، چنین شخصیت یا لحن گفتاری هم انتظار می رود. اگر از این موضوع رنجیده اید، نشان می دهد کارگردان به حس درستی در انتقال پیام رسیده است.

چرا چنین مرد تنهایی که در نیمه اول فیلم تنها چند جمله صحبت می کند، با حضور در تهران این همه تغییر می کند، اهل معاشرت می شود، می خندد؟

او نسبت به همه این اتفاقات هم گارد می گیرد، اما به مرور خوشش می آید و به سادگی دختر پی می برد و با او و دوستش همراه می شود. در نهایت هم تغییر چندانی نمی کند. او فقط این برهه را تجربه می کند.

از این که با یک کارگردان کار اولی کار می کردید، نگران نبودید؟

خب چرا. ولی اول باید ببینم که سناریو قابل توجه است یا نه و این که خود کارگردان اهل فرهنگ و هنر است یا نه؟! ضمن این که من از آقای علی قلیان (کارگردانی که در فیلم «فلامینگوی شماره سیزده» با او کار کرده بودم) درباره آقای صناعی ها پرسیدم  و وقتی خودشان را هم دیدم، متوجه شدم که کار خوب خواهدشد.

به عنوان بازیگری که این نقش را بازی کردید، به نظرتان منوچهر خودش عاشق دختر محله شان نبوده و به همین دلیل هم نامه های خسرو را به او نداده است؟

بعید است. منوچهر نامه های خسرو را به آ ن دختر نداده، چون تنها دوستی است که داشت و این دختر باعث می شد همان یک رفیق را هم از دست بدهد.

خب آن رفیق هم که برای او نماند.

این دیگر دست او نبود. خسرو به راهی رفته بود که برای منوچهر قابل هضم نبود.

بهترین مارک رنگ مو , مارک رافالو , مارک توین

این یعنی خودخواهی منوچهر.

شاید هم بی پناهی او. چون زمانی خسرو برای او مثل تکیه گه بود و منوچهر نمی تواند با آدم های دیگر ارتباط برقرار کند.

فکر می کنید از ابتدا فرق می کرده یا این که او مسبب این تغییر شده؟

به نظرم از اول هم فرق می کرد. خسرو با منوچهر متفاوت است. منوچهر جزو آن دسته از نوجوانانی بوده که همیشه پشت خسرو قایم می شده، چون قادر به اداره کردن خودش نیست.

اما منوچهر با توضیحی که به دختر می دهد، انگار برای رفع احساس دین به تهران می آید تا عذاب وجدانش را حل کند.

نه، بیشتر به این دلیل می آید چون هیچ دوست دیگری ندارد. قبلا مادرش را داشته و اداره می رفته، اما حالا مادرش مرده و بازنشسته شده، پس می خواهد دوست دوران قدیمی اش را پیدا کند، اما همه چیز فرق کرده.

این پرانتزی که در زندگی منوچهر پیدا شده، چقدر باعث تغییر او می شود؟

من فکر می کنم این آدم وقتی برگردد به شهرش، بعد از این تجربه باید راست به یک قهوه خانه برود و زندگی اش بعد آن تغییر کند.

سینما را چقدر پیگیری می کنید؟

اخیرا سینما را بیشتر پیگیری می کنم، بعد از بازی کردن در این سه فیلم، سینما برایم جدی تر شده. مثلا به تازگی فیلم های مایکل داگلاس را نگاه کرده ام و بازی هایش را با هم با توجه به موضوع مقایسه کرده ام، پارسال همه فیلم های جیم جارموش را دیدم.

بازیگری برایتان جدی شده؟

الان جدی ترین کار برای من است.


ویدیو : چرا من نباید «مارک نافلر» بشم؟