پازل گمشده :  اخباراجتماعی -  رنج های پنهان یک زن که نامش در فهرست قربانیان ...



گمشده ها , پازل , پازل دکور


 اخباراجتماعی -  رنج های پنهان یک زن که نامش در فهرست قربانیان ایدز ثبت شد

پازل گمشده


 24 سال از عمرش سپری شده بود که دل به مردی داد که 10 سال از عمرش را پشت میله‌های زندان سپری کرده بود. می‌گفت مرد زندگی‌ام را پیدا کرده‌ام. هر چند به جرم حمل مواد مخدر در زندان کرمان دوران محکومیت‌اش را سپری کرده ولی معتاد نشده و این اراده بزرگترین پشتوانه زندگی من می‌شود. مهسا با هزار امید و آرزو پای سفره عقد نشست.

می‌گوید: وقتی به خانه خسرو پا گذاشتم احساس کردم تمام سختی‌های زندگی‌ام به پایان رسیده است اما افسوس که رویاهای رنگی زندگی‌ام خیلی زود رنگ باخت. پدر و مادرم که از دنیا رفتند احساس کردم برای همیشه تنها شده‌ام.

 

به دنبال کسی بودم که بتوانم از تنهایی بیرون بیایم. وقتی خسرو به خواستگاری‌ام آمد کسی باور نمی‌کرد جوابم مثبت باشد. خسرو 10 سال از عمرش را به جرم حمل مواد مخدر در زندان کرمان سپری کرده بود. اما یک ویژگی مثبتی داشت که باعث شد چشمانم را بر گذشته تاریک او ببندم. خسرو معتاد نشده بود. دستفروشی می‌کرد و وقتی هوا تاریک می‌شد به خانه می‌آمد. مهربان که به دنیا آمد آسمان زندگی‌مان آبی‌تر شده بود.


آرزوی بزرگ
خورشید آرزوهای مهسا زود غروب کرد. وقتی فهمید به ایدز مبتلا شده است تنها به کودکی که در آغوش داشت فکر می‌کرد. «چند ماه بعد از به دنیا آمدن مهربان همسرم برای جراحی چشم بستری شد اما دو روز بعد بدون اینکه جراحی کند برگشت. از چشمانش خواندم اتفاق بدی افتاده است. از من خواست هرچه زودتر آزمایش خون بدهم. مهربان را در آغوش گرفتم و همراهش به آزمایشگاه بیمارستان رفتیم. خسرو وقتی با برگه جواب آزمایش برگشت. سرش را پایین گرفته و سعی می‌کرد تا از نگاه من فرار کند. برگه را گرفتم و وقتی در میان گزینه‌ها چشمم به علامت مثبت مقابل HIV افتاد اتاق دور سرم چرخید. پاهایم سست شد و بر سرنوشت سیاهم نالیدم.

 

فریاد می‌کشیدم خدایا چرا من؟ خسرو سعی می‌کرد آرامم کند. او گفت زمانی که در زندان بوده خالکوبی کرده و احتمالاً سوزنی که با آن خالکوبی کرده به ویروس ایدز آلوده بوده است. خسرو می‌گفت اطلاعی از این موضوع نداشته و وقتی برای عمل چشم از او آزمایش خون گرفتند متوجه این واقعیت تلخ شده است. خسرو خودش را مقصر می‌دانست.


با صدای گریه مهربان به خود آمده بود. دخترک از گرسنگی به خود می پیچید. در آن لحظه فکر می‌کرد او هم به این بیماری مبتلا شده است؟ می‌گوید نمی‌دانستم می‌‌توانم بازهم به او شیر بدهم یا نه؟ مهربان را به آغوش کشیدم و به بیمارستان رفتم. از پزشک خواستم خون دخترم را نیز آزمایش کنند.


عقربه‌های ساعت به کندی می‌گذشت و چشمان مهسا به در اتاقی دوخته شده بود که مراحل آزمایش خون در آن انجام می‌شد تا چند دقیقه بعد سرنوشت دخترکش مشخص می‌شد. در آن لحظه فقط دعا می‌کرد. می‌گوید: نیمه شعبان بود نذر کردم اگر سالم باشد هر سال شیرینی پخش کنم. چند دقیقه بعد جواب آزمایش را گرفتم و با دیدن کلمه منفی مقابل HIV اشک شوق ریختم. دیگر بیماری خود را فراموش کرده بودم.


سخت است که درد داشته باشی ولی نتوانی برای خود همدرد پیدا کنی. سخت است نتوانی دردت را به کسی بگویی. سخت است برای بهانه‌های دخترت، برای برادر و یا خواهر جوابی نداشته باشی. سخت است نتوانی به دخترت شیر بدهی و....


مهسا این سختی‌ها را با تمام وجود لمس کرده است. می‌گوید: وقتی فهمیدم به بیماری ایدز مبتلا هستم چند روز گریه کردم. تا آن روز از این بیماری اطلاعات کمی داشتم. فقط می‌دانستم ویروس آن از طریق آمیزش جنسی منتقل می‌شود. می‌دانستم کسی حرف من را باور نخواهد کرد. چگونه باید می‌گفتم همسرم در زندان مبتلا شده و به من منتقل کرده است. به توصیه پزشک به دخترم شیر نمی‌دادم و خشک شدن شیرم را بهانه‌ای برای پاسخ به سؤال های اطرافیان قرار دادم. همسرم را مقصر می‌دانستم.

 

بارها به او گفتم  زندگی‌ام را تباه کردی و هر بار سرش را پایین می‌انداخت. شب و روزهایم در انتظار رسیدن مرگ سپری می شد و همسرم که بشدت ضعیف شده بود. سل هم گرفته بود. دوماه در بیمارستان بستری بود و از او پرستاری می‌کردم. او را باعث همه بدبختی‌های زندگی‌ام می‌دانستم اما نمی‌توانستم او را رها کنم. دخترم هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و هر روز بهانه می‌گرفت. می‌گفت تنها است و دلش یک همبازی می‌خواهد. بهانه‌ام بیماری قلبی بود ولی دخترم باور نمی‌کرد تا این که بعداز 8 سال تصمیم گرفتم واقعیت را به او بگویم. ابتدا باور نکرد ولی بالاخره متوجه شد و پذیرفت.


می گوید: در این 10 سالی که به بیماری ایدز مبتلا هستم بجز خانواده‌ام کسی از این موضوع خبر ندارد. وقتی در جمع همسایه‌ها یا اقوام می‌شنوم که از این بیماری با چه ترسی یاد می‌کنند بغض می‌کنم. بارها تلاش کرده‌ام که ذهن آن‌ها را نسبت به این بیماری عوض کنم. دلم می‌خواست فریاد بزنم من یکی از قربانیان این بیماری هستم ولی نمی‌توانستم. بعد از چند سال موضوع را به خواهر و برادرانم گفتم. همه شوکه شدند و از من خواستند شوهرم را ترک کنم اما قبول نکردم. همسرم از اینکه من را آلوده کرده بود خودش را سرزنش می‌کند. یک سال است که وضع جسمی او رو به وخامت رفته و بشدت لاغر شده است. احساس می‌کنم  به روزهای آخر نزدیک شده است.


مهسا سخت‌ترین روزهای زندگی‌اش را زمانی می‌داند که باید برای تهیه دارو به مرکز درمانی برود. می‌گوید: وقتی به مرکز درمانی می‌روم زنان و مردان خیابانی مبتلا نیز برای تهیه دارو به آنجا می‌آیند. بیماری مشترک ما باعث شده خجالت بکشم. فکر می‌‌کنم با آن‌ها مقایسه می‌شوم. این فکر آزارم می‌دهد.


 تنها دغدغه زندگی مهسا دخترش است. می‌گوید هیچ آرزویی ندارم. خودم را فدا کردم و با تمام مشکلات مالی که این روزها با آن دست به گریبان هستم زندگی را اداره می‌کنم. دلم می‌خواهد دخترم سرنوشت خوبی پیدا کند و با آرامش خاطر این دنیا را ترک کنم. 


  اخباراجتماعی  - ایران


ویدیو : پازل گمشده