مسعود كیمیایی از بیژن الهی میگوید : معمای بیژن الهی روبهروی ما است؛ معمایی ...
معمای بیژن الهی روبهروی ما است؛ معمایی كه تاخیر در كشفش بیش از پیش گره را كور خواهد كرد. سه سال از مرگش میگذرد و انتشار برخی نوشتهها و اشعار تایید میكند كه سایه الهی بر سر شعر سه دهه شعر ایران آنچنان عمیق است كه نتوان از كشف معمایش شانه خالی كرد. روزنامه اعتماد: معمای بیژن الهی روبهروی ما است؛ معمایی كه تاخیر در كشفش بیش از پیش گره را كور خواهد كرد. سه سال از مرگش میگذرد و انتشار برخی نوشتهها و ترجمهها و اشعار تایید میكند كه سایه الهی بر سر شعر سه دهه شعر ایران آنچنان عمیق است كه نتوان از كشف معمایش شانه خالی كرد. مرام و طریق بیژن الهی زندگی در محافل نبود. او به رسم موجود این روزگار دفتر در دست از این محفل به آن محفل راهی نمیشد كه از پس او قطار شارحان و مفسران روان شوند. او موثرتر از آن زیست كه نیازی به حلقه داشته باشد. او خود حلقهیی شد كه رمز ورود برای همگان انگار به جز مرگش امكانپذیر نبود. حالا كه غبار آن مرگ موثر فرو نشسته و حرفها زده شده و شعرها و ترجمهها به بازار آمده و آن جسد مدفون در مرزنآباد برای همیشه آرمیده، میتوان ابعاد میراث الهی و زندگیاش را سنجید و امید داشت كه بتوان معمای الهی به اندازه لازم و با حوصله گشود. برای چنین هدفی دوستان نزدیك پلی هستند برای عبور به مقصد الهی و چه دوستی رفیقبازتر و نزدیكتر و صمیمیتر از مسعود كیمیایی. با مرگ بیژن الهی هر كه نمیدانست، فهمید كه كیمیایی از سالهای بسیار دور یار غار و رفیق همیشگی بیژن الهی بوده است. پیش از شاعری و قبل از عزلت. او با الهی زمانهیی را سپری كرده است؛ زمانهیی كه میتواند برای شناخت شاعر گوشهگیر دوران ما نكتههای فراوانی داشته باشد. دیدار ما با مسعود كیمیایی به واسطه حرف زدن درباره بیژن الهی در یك عصر پاییزی ملالانگیز به خاطرهیی تلخ مبدل شد از كارگردانی كه در دهه هفتم زندگیش قصد ندارد فقط به عنوان مرثیهخوان معرفی شود. اما فقدان را نمیتوان با نسیان جبران كرد. حرف الهی كه شد، تلخی بیپایانی جاری شد. گریه تلخ كیمیایی برای رفیقی كه برای ما تنها موضوع گفتوگو بود مسیر پرسش را بست. راه كند و كاو را مسدود كرد و آنچنان ابهت از رفاقت ساخت كه دیگر چارهیی نبود كه معما را رها كنیم و بگذاریم همهچیز همانطوری پیش برود كه ما منتظرش نبودیم.
اول آذرماه است. وقتی از خانه مسعود كیمیایی به همراه كاوه جلالی و محمد بیات بیرون آمدیم سیاهی شب و هوای سرد تهران فضا را مرموزتر كرده بود تا ما را به این نتیجه برساند كه برخی معماها باید كشف نشده باقی بمانند. معمای الهی برای همیشه روی دست ادبیات ایران خواهد ماند. پس برای تنظیم این متن تصمیم گرفتیم تا سوالات خود را از میان حرفهای كیمیایی بیرون بكشیم و بگذاریم حرفهای رفیق بیژن الهی باشد و شما.
یكی از سختترین و دشوارترین یادآوریها این است كه تو با خودت دوباره خلوت كنی و به یاد بیاوری دوست از جهان رفتهات را آوارهای زیادی است برای تو. دوستی كه از 17- 16 سالگی به بعد تا پنج روز قبل از فوتش مرتب دیدیاش. كه از عصرهای خودش و از غروبهای خودش میترسید. این نوع یادآوری كردن خیلی سخت است. تو میخواهی بگویی كه من آنقدر دوستش داشتم كه... پس باید یك موضوعی را بگویی، داستانی را بگویی كه آن داستان را نباید گفت. یا اینكه فرضا به یاد بیاوری یك دورهیی را كه آن دوره را نمیشود كامل گفت. نمیشود گفت برای اینكه در یك دوره دیگر از یك دوره دیگر تعریف میكنی. آدمهایی بودهاند كه این آدمها بعدا شكلها و عقاید دیگری پیدا كردند. من ماندهام تنها و در جای دیگری هم گفتهام كه كاش نسلهایی كه باهم میآیند، با هم بروند یكی جا بماند، تیراندازی از اسب افتاده است كه اگر نجاتش ندهی آپاچیهای نسل بعد پوست سرش را میكنند.
موضوع، عزیزم بیژن الهی است. پس باید بروی عقب و نگاه كنی خودت را، دو تایی را نگاه كنی، پنج تایی را نگاه كنی كه از كجا شروع شد كه چنین شد، اصلا هرچه بخواهی واقعیت را بگویی كه آن هم از نگاه خودت واقعیت است از نگاه دیگری نیست. برای اینكه او جور دیگری نگاه میكند. اما من نگاه خودم را دارم. نگاهی كه از 17-16 سالگی شروع میشود. با بیژن الهی؛ در كافه ری، كافه نادری و خانه من، خوابیدنها در خانه من، خوابیدنهای من در خانه او، خانه ما فرق داشت، خانه من در عین الدوله بود، خانه او در شیركوه زعفرانیه و جزو باغهای بزرگ بود كه پدر و مادرش زنده بودند و من خیلی دوستشان داشتم و آنها هم مرا دوست داشتند. من مورد وثوقشان بودم؛ آنها میدیدند كه بیژن یك سایهیی بالای سرش است. اما ببین به محض اینكه میگویی سایه به خودت، خیلیها را عصبانی میكند. آنهایی را كه از طریق دو تا شعر در یك مجموعه، تحلیل روی یك بیت شعر، به او نزدیك بودند. آنها یك حرفهای دیگری میزنند. اما من از زمانی میگویم كه یك صفحه بود و یك دستگاه گرامافون و شوپن. ما 24 ساعته این را گوش میكردیم. چیز دیگری نداشتیم. این صفحه را من از كوچه دردار میآوردم به زعفرانیه. چیزی كه من در این سن از خودم همیشه سوال میكنم كه این چطوری اتفاق میافتاد. شما فكر كنید 60 سال پیش، 60 سال یعنی هر یك ربع یك اتوبوس رد میشد. هر 10 دقیقه یك ماشین رد میشد. من از پول سلمانی و حمام رفتن كه بیرون حمام میرفتیم میزدم كه یك صفحه بیشتر بخرم، من میرفتم خیابان منوچهری؛ پیرمردی بود كه وقتی فرنگیها از ایران میرفتند مبل و وسایلشان را میگذاشتند بیرون یا میفروختند. چیزیهایی كه بیرون میگذاشتند خرت و پرتهایشان بود كه صفحهها هم بود. این پیرمرد میرفت اینها را میخرید یا جمع میكرد و كنار خیابان بساط میكرد. من میرفتم سراغ او میدیدم مثلا صفحه چایكوفسكی است میگفتم این جلد آن نیست. میگفت بگرد جلدش را پیدا كن. همهچیز قاطی هم بود.
من از محلهیی بودم كه آقا تقوی میآمد برود مسجد، رادیو باز بود و اخبار میگفت، با عصا میزد روی رادیو میگفت: « ببند این ملعون را...». حالا بچه این محل تو بساط پیرمرد دستفروش عقب «مالر» میگشت.
باید بود. یك اتفاق باید در بود تو باشد والا اگر تو تصمیم بگیری از فردا كه قد بلند باشی كه نمیشود. این اتفاق باید در تو باشد.
در همان سنین پیگیر موسیقی و سینما بودم و بیژن الهی هم دم میداد به این داستان من. فیلم «خشت و آیینه» كه در سینما رادیوسیتی اكران كردند، روز اول ما میرویم ببینیم. چه جور فیلمی است هر دو میدانیم كه فیلم ما نیست. با اینكه فیلم در جامعه آن روز ساخته شده. فیلم پیادهرو است. فیلم تاجی است. فیلم ذكریاست. اما فیلم ما نیست. همان موقع به ابراهیم گلستان هم گفتم اشكال فیلم این است كه تو آن پایینها رفتهیی، فیلم هم خوب عكاسی شده اما آدمها مثل خیابان حرف نمیزنند. آدمها یك جور دیگری حرف میزنند. میخواهم یك داستان بگویم، داستان خودم و بیژن را. اما داستانهای دیگری میآید كه به كسان دیگری مربوط شود. چون داری از كودكیات میگویی، از نوجوانی. خب خیلیها بودن.
خانه بیژن یك باغ بود. یك ساختمان كهنه. اصلا ساختمان این باغ بود كه طبقه دوم مال بیژن بود. كتابخانه و اتاق خودش بود و یك بالكنی هم بود كه شیشه گذاشته بودند آنجا. خیلی گرم میشد در پاییز و زمستان چون خورشید میتابید و خیلی جای گرم و خوبی بود و آنجا زندگی میكرد. من در عین الدوله یك اتاق داشتم و یك دستگاه گرامافون كه80 تومن خریده بودم و این را وصل كرده بودم به رادیو. بلندگوهایش رادیو بود و این گرامافون صفحه پخش میكرد. این هم ضیافت گوش كردن موسیقی من بود. یعنی واقعا ضیافت فقری كه میگویم. این ساخته شده برای وضعیتی كه در آن بودیم. ما در این، زندگی ساختیم. در اینها زندگی ساخته شده. در ادبیات، این زندگی ساخته نشده.
باید از بچگی كار میكردی. 18- 17 سالم بود كه در یك شركت جادهسازی كار میكردم. آن موقع مال مهندس مهدی بازرگان بود. جاده زنجان به تبریز یك بزرگراه داشتند میساختند و من آنجا رییس كارگاه بودم و یكی، دو ماه بیشتر نماندم. نخستین حقوقی كه گرفتم 800 تومن بود كه 100 تومانش را برداشتم و 700 تومانش را گذاشتم روی طاقچه خانه. این را گفتم كه آن فاصله را بگویم.
تقریبا بیژن بچه بالای شهر بود. بچه خیلی خوبی هم بود. اینكه میگویم بچه، اصطلاح آن موقع است. من برای بیژن جذاب بودم به دلیل اینكه فرضا اگر در خیابان دو نفر دعوا داشتند من راحت ازش نمیگذشتم. این از نظر طبقاتی برای او جذابیت داشت. برای من هم او جذابیت داشت. خانهشان زیر كوه است و گرفتاری خریدن كتاب ندارد. اما من دارم. پس مجبور میشوم در 19 سالگی برای داشتن یك صفحه از گرامافون بتهوون دست به دزدی بزنم. از فروشگاه فردوسی كه فروشگاه بزرگی بود و پله برقی داشت مردم میآمدند برای تماشا. بتهوون دو تا اورتور داشت به نامهای «اگمونت» و «كریولان». زیر فروشگاه فردوسی یك دكه بزرگ بود كه صفحه میفروخت. من برای نخستین بار در زندگیام صفحه اورتور بتهوون را دزدیدم. اما از آنجا كه اینكاره نبودم، لو رفتم. دم در من را گرفتند؛ بردند جایی كه رخت عوض میكنند و پر از آیینه است و تو خودت را صد تا دزد میبینی. یارو گفت تو برای چی این را برداشتی. این به چه درد تو میخورد. اینكه فلانی نیست، فلانی نیست. گفتم میدانم این چیست. فلان چیز است و كم است چون اجرای ادوارد فیلیپس است. یك خورده نگاه كرد رفت با آنها پچپچ كرد و ولم كردند. وقتی از فروشگاه بیرون آمدم، همان آقایی كه مچم را گرفته بود آمد دم در و صفحه را به من داد. سالها بعد كه فیلم «قیصر» را ساختم و باز با بیژن بودم. داشتم پلانهای «رضا موتوری» را میگرفتم. چسبیده به سینما «نیاگارا» یك فروشگاه صفحه فروشی بود. به بیژن گفتم برویم ببینیم موسیقی چی داره، آمدیم داخل همان آقا بود. خیلی گرم بود به بیژن گفت چه میخواهی، بیژن گفت ما با هم هستیم. رو به من كرد و گفت من را میشناسی آقای كیمیایی. گفتم معذرت میخواهم به جا نمیآورم. گفت من همانم كه صفحه بتهوون را به شما دادم. حال من بد شد. بغلش كردم. یكی از شعرهای بیژن درباره همین اتفاقه كه البته اصلا شبیه این اتفاق نیست.
اینكه من موسیقی میدانم؛ گیتار زدم، پیانو زدم، كوفت و زهرمار و همه اینها كه اینجا میبینید را زدم اینها را خودم با خودم زدم. گوشی زدم. هیچوقت نوازنده نبودم. باید موسیقی را بدانی. موسیقی بدانی، نوازندگی هم میدانی. آهنگسازی هم میدانی. من موسیقی نمیدانستم، میشناختم. شناختن موسیقی همان است كه اثرها را بشناسی، اجراها را بدانی. در آن دوران، خیلی بهتر و بیشتر و دانستهتر شاهین فرهت بود. بعدها شاهین موسیقی خواند و آهنگسازی كرد. اینكه من جایی بروم و موسیقی را بیاموزم، این را نداشتم. تا اینكه بیژن یك پیانو خرید. مادرش برایش خرید. برای اینكه قبول شده بود كلاس دهم، برایش خرید. من دیگر این پیانو را ول نكردم.
بیژن از اینكه یك گیتاری میزنم و میگردم و میگردم و یك آكورد پیدا میكنم خیلی دوست داشت. این خیلی برایش مهم بود چون رفیق هم هستیم، حالا یك مطلبی من دارم مینویسم درباره موسیقی او میگفت كه مسعود دارد یك كار اساسی میكند راجع به موسیقی. این اعتبار را دوست داشت و خودش هم خیلی زود به این اعتبار رسید. خیلی جان كند، خیلی زحمت كشید كه این اعتبار را پیدا كند و الان صاحب آن اعتبار است و به حق هم هست. خب خیلیها میخواهند كه شریك این اعتبار شوند.
شعرهایی كه بیژن سراغش میرفت- مثلا یك دفعه سراغ لوركا رفتن- از همین حسش میآمد و بیشتر از اسمهایی كه در ترجمه نوشته، بیشترش خودش بود. یك چندتایی خودش نیست كه اسامی معلوم است. بیژن این هزار تو را دوست داشت كه برود داخلش از آن طرف بیاید بیرون. از بچگی همین طور بود دوست داشت با مجهولات زیاد بیاید بیرون و این مجهولات را دوست داشت و همانها بودند كه فاصله میانداخت میان او و یك آدم عادی یا یك شاعر معمولی. یواش یواش بیژن خودش صاحب این هزار توی شد. یعنی بعد از آن اتفاقی كه او در ذهنش با بورخس داشت، افتاد بعد از اینكه با بایزید داشت افتاد، این ملاقاتهای این گونهاش با بایزید یا فرضا حلاج این ملاقاتها ملاقاتهایی بود نامكشوف و بیژن درپی كشف آنها بود. از دهان بیژن كه دو شعر از حلاج میشنیدی تاثیر حلاج را مییافتی. پدر غزاله هم تاثیر خودش را در بیژن گذاشته بود. او از آدمهای مهم مشهد بود و خانقاه داشت. بعد بیژن رفت خانقاه و یواش یواش رسید به ابواب و گوشهنشینی. بیژن در این مطالعات آخرش در بازار عقب كتابهایی افتاده بود كه بیشترشان عربی بودند و من به نظرم میآید كه او عقب چیزهایی بود كه من هیچوقت عقب آن چیزها نیستم. من عقب چیزهای دیگری هستم. هر آن چیزی كه با من نیاید در خیابان، در پیادهرو از من دور میشود. یك جوری ویترینی نگاهش میكنم. مثل دكمه سردست، كراوات. زینتی است برایم. آنی كه سر و صدای آدم در آن نباشد، مردم درش نباشد، دوست ندارم. یك جور تعهد هم با ما بود و هست همچنان. با بیژن یك خط وسط این بود.
من غزاله علیزاده كه بعدها همسر بیژن شد را نمیشناختم ولی هم شاهد عقدش بودم هم طلاقش. طلاق خیلی تلخی هم بود. اما ماجرای ازدواجش با ژاله كاظمی كاملا از طریق من صورت گرفت. ماجرا این طور بود كه یك روز بیژن به من تلفن كرد و گفت من عاشق شدم، عاشق كسی شدم كه تو میشناسیش و دست توست. گفتم كیه؟ كه گفت و من هم تلفن كردم به ژاله و ماجرا را برایش تعریف كردم. زمانی كه میخواست با ژاله ازدواج كند من و «شمیم بهار» شاهدش بودیم. یعنی ما دو نفر بودیم. بعدها گاهگداری موضوعاتشان را حل میكردم. در ازدواج دومش با ژاله اصلا من فكر نمیكردم كه آنقدر ژاله را دوست داشته باشد. شبی كه ژاله فوت شد دو شب بعدش بیژن فهمید تلفن زد به من، واقعا صدایش به سقف میچسبید آنقدر بلند گریه میكرد. آنجا من فهمیدم خیلی ژاله را دوست داشت اما نمیگفت؛ یعنی آنقدر نمیگفت. دیگر روزها بود، پاییزها بود، ریسیتال پیانو فلان جا ریسیتال گیتار فلان جا. زندگی این سمت من هم بخش باریكش با بیژن میگذشت، بخش دیگرش با احمدرضا احمدی. احمدرضا بیشتر مال من بود، خانههامان با هم فاصلهیی نداشت. پول جیبمان را با هم تقسیم میكردیم، لالهزار را بیشتر قدم زدیم. بیشتر قهر كردیم، بیشتر آشتی كردیم. خواهرهایمان با ما مرد بودند. اما بیژن حالی دیگر داشت. میان ما یك مهیی بود، یك رنگی بود كه بینام بود، سر به توی هم داشتیم، مگر میشود این مه و رنگ را گفت؟ مال زمان خودش بود، من بیمار رفاقت بودم، رفقای من با هیچ چیزی اندازهگیری نمیشدند، اما آن «بودی» كه در بیژن بود «راز» بود، رازی كه دالون سیاه یا سفیدی باشد نبود. خیلی از دوستان موسمیاش خیال میكردند و هنوز هم خیال میكنند پا به این پیچ در پیچ راز و گمشدگی جادهیی شریف كه مال او بود گذاشتهاند و همین خیلی از آنها را در این جاده به گمشدگی رساند و خیلیها داستانهای خودشان را ساختند. ما زیر چتری زندگی میكردیم كه مال ما نبود، بر سر ما بود. اول فكر میكردی از «هشت و نیم» و پازولینی آن ورتر نمیآید. اما كار به رائول والش رسید، «آقای آركادین» اورسن ولز تا ارنست لوبیچ و مهمتر از آنها وینست شرمن كه هنوز هم بزرگتر از سینماست. اما نزدیك شدن به او كار میبرد. «كاوافی» انتخاب جوانیاش بود ،چزاره پاوزه را دنبال میكرد، من رمان «پوست» را دوست داشتم كه به نام «ترس جان» بهمن محصص فارسیاش كرده بود. میخواستم از «كورتزیو مالاپاره» بیشتر بدانم و او فارسیاش كند. من باید فیلم میساختم. سرمایه میخواست. بیژن خیلی دلش میخواست كمك كند. با چهل هزار تومان میشد شانزده گرفت و سی و پنجاش كرد. «جان كاساوتیس» با فیلم سایهها در امریكا نهضت ارزانسازی راه انداخته بود. من باید فیلم میساختم. فیلم ساختن سخت بود. با «بیگانه بیا» نشد. فكر میكنم شاید از بیژن شنیدم، «این سینما را ادامه بدی تمومی. اول از همه گشنه میمونی» خندیدیم.
دلم میخواهد بزنم به شوخی، اما مگر دست خودم است؟ لحظههای خوشی را به یاد بیاورم تا در حسم او را جسد نبینم؟
واژهها فرسوده شدن معانی تازه در واژههای فرسوده تخریب میشوند. واژه تخریب شده عشق، رفاقت، دیگر كارایی معنایی ندارد. حیف از رفاقت كه نیاز به واژه پیدا میكند. واژه رفاقت خیلی دور دورتر، بیجان، بیرمقتر از فعل رفاقت است. واژههای ساییده نه مرگ را میشناسند نه زندگی را - حتی این واژههای ساییده، به خدا كفاف گفتوگوی قاتلها را نمیدهد- باید برای ادبیات امروز، با این معناهای تازه از زندگی واژههای تازه كشت كرد. ادبیات امروز كه زبان ترجمههایش از شولوخف و تولستوی، تا ماریو بارگاس یوسا... یكی است. ادبیات امروز از چوبك تا احمد محمود و بهرام صادقی و همه دست در انبان واژههای مشترك دارند. دیگر چه جوری میشود برای رفیق شعرت، تنهاییهات ، جوونیت كه حالا ته ماشین آژانس- نشسته، سكته كرده. شمال. زیر یك درخت، پر از مه و بوی برنج روی یك تپه... دفن شده چی را باید به یاد بیاورم؟ اصلا اون كه ته ماشین، رو صندلی عقب سكته كرده، رو اون تپه دفن شده- بیژن الهی نیست- رفیق من- آنجا چه میكند؟ من باید میدیدم- میدیدم هم باور نمیكردم. به خدا ما چند نفر تابناك هم بودیم. رذالت در ما یك واژه نو باقی ماند مصرف نشد. برای اینكه كم بود.
من آنقدر با خودم راحت هستم كه بگویم آن چیزی كه بیژن بود خیلی بحق بود. خیلی دوید كه این جایگاه را پیدا كند كه دور از دسترس باشد. به هر جهت اگر بخواهم عقیدهام را بگویم تفاوت دارد. من فكر میكنم برای اینكه از بیژن الهی اطلاعات بگیرید من آدم درستی نیستم.
آن كسی كه در آن دوران خیلی رفیقش بود محسن صبا بود. او یك داروخانه در تجریش داشت. محسن را من بعدا شناختم. دوستش داشتم. من و بیژن با محسن در داروخانه خیلی رفیق بودیم. بیرون داروخانه همدیگر را نمیدیدیم. یعنی اینكه قرار بذاریم جایی و اینها نبود. رابطه من مثل رابطه یك ساله نوریعلا با بیژن هم نبود. ما همه عمر همدیگر را دیدیم. من اختلافهایی با بیژن داشتم و آن اختلافها، اختلافاتی بود كه اصلا نباید یك غریبه بشنود چه برسد به اینكه چاپ شود. برای اینكه آنچه با هم داشتیم همه از سر عشق و دوستی بود. من یك چیزهایی را نمیپسندیدم، آن هم حتما چیزهایی را در من نمیپسندید. اما خب تنهایی، زمستان، تابستان، پاییز تنها در یك باغ در خانهیی كه نمیتواند پایش را بیرون بگذارد. در یك جای بسته در دنیای خودش از بیرون، یعنی این تهاجمی كه از بیرون به او میشد اینها برایش كارساز بود. اینها بیشتر او را ساخت تا محسن صبا. برای اینكه آنها فقط بودند كه بگویند بیرون باران میآید قدم بزنیم كاوافی بخوانیم. اما جواب آن تنهایی را چه كسی میدهد؟ این انتخاب شخصی بیژن نبود، عقیدهاش بود. او میآمد پهلوی من، منفجر میشد كه نمیدانم با عصرهایم چه كنم. خیلی موجود زیبایی بود بیژن الهی. به طور قطع دروغ نگفت، به طور قطع. به طور قطع بد هیچ كس را نخواست. اینها در او معجزه بود. واقعا اگر او برگزیده بود از اینجاها برگزیده بود. هیچكس از این آدم كوچكترین بدیای ندید. كوچكترین تلخی ندید حتی آنهایی كه زندگی كرد. یك شاعر به تمام معنا بود. بیژن بدون شعر و نوشتن شاعر بزرگی بود. زندگی او اینگونه بود. عاشق فهمیدگی. زندگیاش آنجایی بود كه همه اگر 20 هزار پایی میپرند او در 100 هزار پایی میپرید و تلاش میكرد كه به آن پرواز برسد. اتفاقات در او ریشترهای بالا داشت. یعنی هر اتفاقی در او هشت ریشتر بود. هر اتفاقی دانش بود. چقدر از این كلمه مقتول بدم میآید. مقتول بیچاره هم مرده، قاتل هم كشته، ... حقیقت را فهمیدن شروع شكنجههای هولانگیز است. بعضی وقتها حقیقت بهتر است آنطرفتر بایستاد.
یك بار گفتم بیژن، جسدهای شیشهیی را خواندهیی؟ گفت میخواهم مفصل با تو دربارهاش حرف بزنم. گفت ترجمهها و تحقیقات من به اندازه همه این اتاق است. گفتم بله میدانم. گفت قبل از مرگم دارم میسپارم به تو. بیژن الهی یك اتاق داشت كه همه نوشتههایش در آن اتاق بود. این را به من گفت و به جهاتی خیلیهایش را قبول نكردم. گفت میدهم به شمیم بهار. فكر كنم همین كار را هم كرد. من فقط یك بار توانستم تلفن كنم به بیژن كه همان صدایش بود كه میگفت «بوقی كه شنیدید پیامی بگذارید»، نتوانستم حرف بزنم گوشی را گذاشتم و بعد از آن یك دفعه با « سلمی» دخترش صحبت كردم كه گفت من خیلی دلم میخواهد شما را ببینم. برای اینكه« سلمی» كوچك بود وقتی من دیدمش و بعد از آن رفت پاریس و ازدواج كرد.
اینكه میگویند، مثلا من اخوان و شاملو را آشتی دادم درست است. من رابطه خوبی با آنها داشتم اما نگاه آنها به شعر بیژن را دوست نداشتم. آنها نمیتوانستند با شعر بیژن كنار بیایند ولی برای من احترام هر دوشان بجا بود. هم آن احترامشان را داشت با وجاهت و سنگینی زیاد، هم بیژن داشت در تنهایی خودش و در این به اصطلاح مبارزهیی كه پایاپای نبود. بیژن خودش را اجرا میكرد. آنها بعد از سالها و بودن و بعد از نیما خودشان را اجرا كردند. روشنفكران ما متاسفانه در برخوردهای غیر از كتاب و شعر و نوشتن و ماجراهای نوشتاری خودشان رفتارشان با هم خیلی عادی بود یعنی مثل مردم عادی.
سینما اما دنیایش فرق میكرد. من میخواستم در 19 سالگی فیلم بسازم. من با آنها بودم. اما قرار نبود كه یك كاری با هم كنیم. فیلمهای من را بیژن بیشتر در اكران عمومی میدید، دفتری جایی هم اگر نشان میدادم آنجا میآمد میدید و یادم است كه «گروهبان» را دوست داشت چند بار هم گفت كه سناریو را بده من ببینم. او خیلی دلش میخواست در كلاف داستانی كمك كند. نمیگفتم نمیدهم ولی میدانستم كه خب مثلا بیژن چه كمكی میتواند به فرمان بكند؟
این مربوط میشود به آریانا فیلم. تو داری میروی آن داخل هیچكس خبر ندارد كه میخواهی یك فیلم بسازی كه اصلا مال سینمای آن روز نیست. بعد آنقدر مغروری كه آن میگوید یك رقص هم بگذاریم داخلش. میگویی خب! بذار. لطمهیی به فیلم من نمیزند. یعنی آنقدر مغروری كه برو بابا. حالا آقامنگل را كی بازی كند. میگوید: جلال. میگویم خوب است. یعنی اینجوری نیست كه ارل هالیمن را انتخاب نمیكنی برای فیلمت. از بچههای لی استراسبرگ اولیه است دیگر. در «جدال در اوكی كورال» یا بهترین نقشش در «آخرین قطار گان هیل».
یعنی انتخاب من كه برای ساخت فیلم آن نیست. همینهاست. چون من به این فكر نمیكنم. من به این فكر میكنم كه این را میگذارم و تق! برای همین جلال میآید. این طرف هم یك پسری مینشست در مدرسه اسمش پیردوست بود. خب تو هم بیا. یكی هم بود اكبر معززی. آن جور انتخابی كه نداری. بعد نعمت، جلوتر اسفند، قریبیان (فری)، بهروز، احمد اكبری، براندو كه رفت امریكا و ماند. نعمت جای دیگری بود. نعمت حقیقی اهل دانستن و شعر و سینما به سیاق خودش بود. فرامرز و اسفند و احمد اكبری و... از قبیله دیگری بودند كه سیاق فهمشان زیبا و عصبی بود. جوهر داشتند. بیژن هم میان اینها میگشت. دلداده آنها نبود. بیژن هم در خشم خیابانی و فهم آنها از زندگی كه من خیلی دوستشان داشتم جا نمیگرفت. احمدرضا هم بر جهاز سوار بود میرفت تا رسید به گلهای كاغذی، پرنده فلزی.
بیژن این اواخر خیلی حال روحی بد داشت. خیلی از عصرهای خودش میترسید. به دلیل اینكه من خیلی با او نزدیك بودم اصلا نمیشود یك چیزهایی را گفت. برای اینكه زندگی به طور قطع صددرصد خصوصی او است. خیلی روزهای بدی را میگذراند. از غروب به بعد از ساعت 4 بعدازظهر به بعد واقعا یك مشت رطیل و عقرب در جانش بود تا فرضا بشود 12 و نیمه شب بگذرد تا یواش یواش آرام میشد. میآمد پهلوی من در مدرسه. بعد از اینكه بچهها میرفتند، میز بیلیارد آنجا بود كه بچهها بازی میكردند و مینشست و سرش گرم بود. مینشست نگاه میكرد. هیچ كاری نمیتوانستم بكنم. در خانهاش خیلی تنها بود. یك عمر در آن خانه زندگی كرده بود. بعد كه این طرف را ساختند تمام، آخر فكر كن تمام این طرف را برد ته باغ از آن طرفی شد. چپ و راست شد. این اواخر عكسهایی كه از او انداختم در آن خانهیی است كه نمیخواست خراب كند، منتقل كرد آن طرف. خودش اهل فیلم خریدن نبود. از شمیم بهار فیلم میگرفت كه ببیند. از من هم میگرفت. یك عده رفقای جوانی هم داشت كه مریدش بودند. من آنها را نمیشناختم. آن كسانی كه من میشناختم فیروز ناجی و اسلامپور بود. برای بیژن هم كار خوبی با اسلامپور نكردم. خدا رحمتش كند. بهرام اردبیلی را دوست داشتم، برایم شعری نوشت كه دوستی مشترك آن شعر به من داد. او را هم خدا بیامرزد.
میبینی این سالها درهم هستند در ذهنم. مدام میروم عقب میآیم جلو. چه بگویم خیلی از جاها را نمیشود گفت خیلی چیزها، نمیشود حرف زد. من از یك چیزی هم میترسم. از چیزی وحشت دارم و آن این است كه خدا نكند كه من با این حرفها و این مصاحبه چیزی از او كم كرده باشم. آخه من برای رفیقم، عزیزم... چه كاری میتوانستم بكنم... (گریه)
در آن روز عصر هر چه كردم نماند. میگفت: مسعود از غروب میترسم. انگار در شنزار روی سنگهای داغ بدوی. همه كار كردم به خانهام بیاید. برایش ماشین گرفتم اما آمد و زود رفت. پس فردا عصر به یادش بودم. پیش خودم فكر میكردم نكنه بترسد. رسیدم به مدرسه كه به او تلفن بزنم دیدم یكی از دستیارام میخواهد چیزی بگوید اما میترسد. - نه از من- از اینكه دروغ باشد- از اینكه ناخوشی قلب من بالا بزند. اما گفت.
تنها شدم. شبها میافتادم به تلفن زدن. احمدرضا گفت تنها كسی كه بدی نكرد. آیدین عزیزم. آیدین دلداریم داد. آیدین هم پروازهای تابندهیی به این نسل دارد.
یكی از دوستان جوانش را پیدا كردم. با او حرف میزدم. از او خواستم یكی، دو تا از عكسهایی كه از بیژن انداختم به من بدهد. گفت چشم. اما... نشد. یكی از آن عكسها را دارم.
عزیزم- بیژن- میخواهم تنها باشم. روزگاری كه چهره شیطان تقلب به خوشگلی میكند از راز و آن روزها و این گذشته گفتم و بیژن الهی. هنوز چیزی نگفتم گفتن اینها بلدی میخواهد. رازها باید خودشان احترام میداشتند و راز باقی میماندند، رازی كه فاش شود لیاقت راز بودن ندارد.
ویدیو : مسعود كیمیایی از بیژن الهی میگوید