كلاه فروش و میمون ها (حکایت) :    متن حكایتروزی كلاه فروشی از جنگلی می گذشت. ...



 حکایت مرد خر فروش , فروش میمون بندانگشتی در ایران , فروش سایت

 متن حكایت
روزی كلاه فروشی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت كند. كلاه ها را كنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد كه كلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه كرد. تعدادی میمون را دید كه كلاه ها را برداشته اند.
فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگیرد. در حال فكر كردن سرش را خاراند و دید كه میمون ها همین كار را كردند. او كلاه را از سرش برداشت و دید كه میمون ها هم از او تقلید كردند. به فكرش رسید كه كلاه خود را روی زمین پرت كند. این كار را كرد و دید میمون ها هم كلاه ها را بطرف زمین پرت كردند. او همه كلاه ها را جمع كرد و روانه شهر شد.
سال های بعد نوه او هم كلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف كرد و تاكید كرد كه اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد كند. یك روز كه او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت كرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش كرد. میمون ها هم همان كار را كردند. او كلاهش را برداشت، میمون ها هم این كار را كردند. نهایتا كلاهش را بر روی زمین انداخت ولی میمون ها این كار را نكردند. یكی از میمون ها از درخت پایین امد و كلاه را از سرش برداشت و در گوشی محكمی به او زد و گفت: «فكر می كنی فقط تو پدر بزرگ داری.»
شرح حكایت
اگر زمانی كه دیگران پیش می روند ما در فكر حفظ وضع موجود خودمان باشیم در واقع عقب رفته ایم. بخواهیم یا نخواهیم رقابت سكون ندارد.

منبع:mgtsolution.com


ویدیو : كلاه فروش و میمون ها (حکایت)