طنز: وودی آلن یا اصغر فرهادی؟ : مهرداد نعیمی در روزنامه قانون نوشت: از تهران ...


مهرداد نعیمی در روزنامه قانون نوشت:

از تهران با اتوبوس می‌رفتیم بندرعباس. تقریبا در نصف مسیر پیرمردی نحیف و بی‌حال سرِ پا ایستاده بود و جایی برای نشستن نداشت. با خودم فکر کردم از جایم بلند شوم و صندلی را تقدیم پیرمرد کنم، بعد از اینکه چنین ایده‌ انسان‌دوستانه‌ای توی ذهنم آمد به خودم افتخار کردم. چقدر آدم باید خوب باشد که در این مسیر طولانی، بی‌خیال صندلی‌اش شود؟ یک روز بشر بالاخره متوجه می‌شود من چه آدم خوب و نازنینی بوده‌ام. کم‌کم چشمانم سنگین شد و خوابیدم. توی خواب داشتم پشت تریبون سازمان ملل برای همه دولتمردانِ جهان سخنرانی می‌کردم. بعد نه که فکر می‌کنم خیلی بانمک هستم، وسط سخنرانی هِی نمک می‌ریختم. با همه‌شان شوخی‌های تند می‌کردم ولی آنها ناراحت نمی‌شدند و از شدت خنده داشتند کفِ سازمان ملل را گاز می‌زدند و من اما بی‌خیال نمی‌شدم. کت‌شلوار مشکی خفنی هم به تن داشتم مشابه کت‌شلوارهای بارنی استینسون! همه‌ صندلی‌ها خالی شده بود چون همه پهنِ زمین شده بودند و می‌خندیدند. انگار داشتم استنداپ‌کمدی اجرا می‌کردم. آن‌وسط چند باری هم از داریوش هخامنشی و ساخت کانال سوئز صحبت کردم تا ایرانی‌ها هم کلی بهم افتخار کنند. جزئیاتش خیلی یادم نیست ولی خوب به خاطر دارم که بعد از سخنرانی شورانگیزم کل رهبران دنیا تصمیم گرفتند برای همیشه با هم در صلح و آرامش باشند. بعد چند روزی گذشت و تمام اخبارهای دنیا همچنان معطوف به سخنرانیِ من بود. این‌قدر محبوب شده بودم که میلیون‌ها خانم جوان از سراسر دنیا اینستاگرامم را پیدا کرده بودند و پیغام‌های پر از محبت می‌فرستادند.  تابحال این اندازه حق انتخاب نداشتم. داشتم پروفایل‌هایشان را به دقت بررسی می‌کردم تا بالاخره یکی را به عنوان مادرِ وودی آلن انتخاب کنم. «وودی آلن» اسمی بود که برای پسر آینده‌ام انتخاب کرده بودم. یعنی می‌شد «وودی آلنِ نعیمی»   روز به دنیا آمدن بچه، وودی آلن فیلمبرداری آخرین فیلمش را نیمه‌تمام گذاشت تا به تهران بیاید و با نوزاد سلفی بگیرد و عکس را بگذارد پروفایل ویکی‌پدیایش! بعد گفت می‌خواهد زندگینامه‌ام را فیلم کند ولی من گفتم باید ببینم نظر اصغر فرهادی چیه. حق تقدم با اونه. به هرحال اولین اُسکار رو برای ایران به دست آورده و عزیزِ دل‌انگیزه. یادم است فرهادی در یکی از سکانس‌های فیلم ازم خواسته بود برای بچه‌ها سخنرانی کنم و من هم می‌گفتم: «بچه‌ها از عشق نترسین، عاشق بشید، ازدواج کنید و بعد از دو سه سال طلاق بگیرید. طلاق بهترین بخش زندگیه. بعد از طلاق تازه قدر مجرد بودن‌تون رو می‌فهمید و یه زندگی خوب رو در پیش می‌گیرید!» وسط فیلم هم گیتار به دست ترانه گل‌پنبه‌ باریش مانچو را خواندم که همه کلی ذوق کردند و گفتند: وااای آقای نعیمی بی‌تمرین چقدر خفن خواندید. شما باید داور مسابقات جهانی موزیک باشید. همین جاها بود که صدای شکسته شدن استخوانی مرا از خواب پراند. گویا راننده اتوبوس محکم پایش را روی ترمز گذاشته بود و پیرمرد از چند جهت اصلی و فرعی به فنا رفته بود. واقعیتش این است که از این پایان خوشم نمی‌آید چون خیلی قابل پیش‌بینی بود. خُب معلوم است که آخرش با صدای شکسته شدن استخوانِ پیرمرد از خواب می‌پریم. نمی‌شد کمی پیچیده‌تر ماجرا تمام شود؟ اما لاجرم همین پایان را انتخاب کردم چون وقتی در رویا غوطه‌ور هستیم هم خوب می‌دانیم همه‌ این رویاها گلواژه‌ای بیش نیست، می‌دانیم که هنوز همان انسانِ داغون سابقیم ولی باز خودمان را سر کار می‌گذاریم و در آن غرق می‌شویم. چون رویا همه چیز را دست‌یافتنی‌طور می‌نماید... رویا به ما کمک می‌کند بدون هیچ زحمتی برویم آن بالاها و بشویم سوپراستار!


ویدیو : طنز: وودی آلن یا اصغر فرهادی؟