طنز؛ طرز ساخت نمایشگاه کتاب! : یک شعار کهنه در فرهنگ ما وجود دارد که می گوید: ...


یک شعار کهنه در فرهنگ ما وجود دارد که می گوید: «من به نمایشگاه کتاب می روم، پس هستم...» حالا اینکه چی هستم بماند برای مجالی دیگر! خط خطی: برای ما ایرانی ها که بدون کتاب زندگی نتوانیم کرد و سرانه مطالعه مان از سقف قرارداد فوتبالیست ها هم بالاتر است، حضور در نمایشگاه کتاب مسئله مرگ و زندگی است.

یک شعار کهنه در فرهنگ ما وجود دارد که می گوید: «من به نمایشگاه کتاب می روم، پس هستم...» حالا اینکه چی هستم بماند برای مجالی دیگر!

برای حضور در نمایشگاه کتاب ما باید به طرز ساخت آن آشنا باشیم. لطفا قلم و کاغذ را بردارید و یادداشت کنید...

نمایشگاه کتاب , نمایشگاه کتاب مشهد 95 , نمایشگاه کتاب 95

مواد لازم:

امنیت: به میزان لازم؛

ساندویچی: برای سیر کردن عشاق کتاب؛

انواع و اقسام غذاهای محلی: به ازای هر استان، دو نوع غذا؛

سیگار فروشی: چند عدد قاچاقی؛

حباب ساز: 4000 تومان؛

ناشرین محترم محروم از حضور در نمایشگاه: چند عدد برای نشان دادن «اینجا خانه خاله نیست که...»؛

ذرت مکزیکی: در چهار گوشه نمایشگاه؛

آب فروشی: قدم به قدم؛

عرضه مستقیم میوه به قیمت خون تعاونی پدرشان: یک عدد در قسمت وی آی پی؛

فروش گوسفند زنده (قتل و نصب در محل): جنب درب های ورودی نمایشگاه؛

تخمه فروشی سیار: به تعداد کافی؛

پتو و بالشت: یک عدد به ازای هر دو نفر؛

لباس زیر مردانه و بچه گانه فروشی: محض اطمینان دو عدد؛

کله پزی: یک عدد با صف وصف ناشدنی علاقه مندان به کتاب؛

بستنی فروشی: برای رفع خستگی؛

علاقه مندان به نوامیس مردم: تعداد قابل توجهی از جمعیت علاقه مند به کتاب خوانی؛

دلالان ارز: مستقر در جای جای نمایشگاه؛

فیلم، سی دی، پاسور فروشی: بودنش به از نبودن، خاصه در بهار؛

هوای دو نفره: به میزان کافی؛

زوج های بلاتکلیف: تقریبا همان جمعیت حاضر در نمایشگاه؛

کتاب: عجب دل خجسته ای داری تو، فکر کردی کجا آمدی؟!



طرز ساخت:

ابتدای امر همانند هر نمایشگاه و یا تجمع دیگری، امنیت را برقرار می کنیم. از همین رو تعدادی از افراد زحمت کش را همین طور بی هدف ول می کنیم توی نمایشگاه تا ترتیب امنیت را بدهند. بعد که دلمان خنک نشد، تعدادشان را بیشتر می کنیم. باز هم تعدادشان را بیشتر می کنیم. از آنجایی که هر چه تعدادشان را بیشتر می کنیم سیر نمی شویم، در هر غرفه تعدادی ون مخصوص امنیت می گذاریم تا به دنیا نشان بدهیم شهروندان برای ما در چه درجه9 ای از اهمیت قرار دارد. این ون ها هی می روند و هی خالی برمی گردند و خب لابد کار دارند، به ما چه مربوط!؟ ما مگر فضولیم؟ آقا به خدا این ها ما را گول زدند... عمو ما غلط کردیم... قول می دهیم دیگر تکرار نشود... عمو نکن... عمووو اصرار نکن... من نوشابه نمی خورم عمو، ممنونم، آخه میگن آدمو از ریخت میندازه! به خدا اهل تعارف نیستم!

بعد از اینکه عمو بی خیال ما شد و امنیت برقرار، باید برویم انرژی بگیریم تا خوب بتوانیم نمایشگاه را بگردیم. از همین رو دست همسرمان، یا نامزدمان، یا کسی که قرار است روزی نامزدمان شود، یا کسی که قرار نیست نامزدمان شود، یا کسی که قرار نیست نامزدمان باشد... هنوز اینجایی عمو، ببخشید... اصلا دست یک آقایی را می گیریم و می رویم ساندویچی مستقر در محل نمایشگاه! مقداری از هوای دو نفره را به غذا اضافه می کنیم و خوب آن را هم می زنیم بلکه هوای  مان ته نگیرد، وگرنه ما که خودمان زن داریم!

بعد از ساندویچ چی می چسبد؟ آفرین به شما... بستنی! امان از این هواهای دو نفره که لامصب سنگ هم می خوری به آدم می چسبد! بعد از صرف بستنی دست هوای دو نفره را می گیریم و آماده بازدید از نمایشگاه می شویم که ناگهان صف طویلی توجه مان را جلب می کند. هر چه به ابتدای صف نزدیک تر می شویم بوی بدتری به مشام می رسد اما باز هم بی خیال نمی شویم. خب برای مان جالب است که بدانیم این همه آدم شیک و اتوکشیده، اینقدر مودب و بی سر و صدا توی صف چی ایستاده اند ... یعنی کدام کتاب نایاب رفع توقیف شده؟ یا شاید هم نویسنده معروفی دارد کتاب هایش را امضا شده به مردم هدیه می دهد... خب این نویسنده پس چرا اینقدر بو می دهد لعنتی؟ بالاخره انتظارها به سر می رسد و پرده از این راز برمی افتد؛ رازی که هم تو دانی و هم من.

معمولا درازترین صف در هر نمایشگاهی، گلاب به رویتان صف دست شویی است. باور کنید استقبالی که مردم از دست شویی نمایشگاه می کنند را اگر از کتاب ها می کردند، الان این همه انتشاراتی ورشکسته و در شرف ورشکستگی نداشتیم. دست شویی می روید اشکالی ندارد، نیاز طبیعی تان است، اما اینجوری لامصب!؟

خلاصه تا یک دل سیر قضای حاجت کنیم، از بلندگو اعلام می کنند ساعت بازدید از غرفه ها به پایان رسیده و عزیزان – که ما هستیم – باید محل نمایشگاه را ترک کنیم، در حالی که ما هنوز به خیلی از کارهای اصلی مان نرسیدیم. یعنی هنوز نه روی نیمکت های نمایشگاه نشستیم و با هوای دو نفره مان حرف های مهم مان را زده ایم، نه سیگار کشیدیم، نه تخمه خریدیم و نه حتی برای دقایقی روی چمن های نمایشگاه دراز کشیدیم! به این هم می گویند نمایشگاه؟ هزار کیلومتر راه را کوبیدیم آمدیم تا تهران، فقط ساندویچ و بستنی بخوریم؟ همین است که پیشرفت نمی کنیم دیگر... با قهر و غضب مشغول ترک همایشگاه هستید، که ناگهان اتفاق خوشایندی برایتان رخ می دهد. یکی از دوستانتان که همیشه شما را دست کم می گرفت و قطعا مذکر است تماس می گیرد تا این فرصت استثنایی را برای عرض اندام به شما بدهد. اینجور وقت ها اتلاف وقت جایز نیست، پس شما باید بدون معطلی او را از آمدنتان به نمایشگاه مطلع کنید. به این نمونه کم نظیر دقت کنید:

شهرام رمضانی: «سلام، خوبی؟»

منِ نوعی: «سلام مداداش، بی زحمت یه خرده زودتر بگو من توی نمایشگاه کتاب هستم خوب آنتن نمیده!»

شهرام رمضانی: «نمایشگاه کتاب!»

منِ نوعی: «چاکرتیم دیگه!»

شهرام رمضانی: «چاکرتیم یعنی چی؟ تو نمایشگاه کتاب چیکار می کنی؟»

من نوعی: «هان؟ چیزه ... ببین، اومدم اینجا کتاب بخرم، اما هر چی گشتم چیزی پیدا نکردم... فکر کنم ازدیاد جمعیت زیاد بوده، کتاب ها رو بردن یه جای دیگه که مردم راحت باشن!»

شهرام رمضانی: «تو مگه توی زندگیت کتاب خوندی تا حالا؟»

من نوعی: «بالاخره که باید از یه جایی شروع می کردم، منم از همبرگر و بستنی شروع کردم! حق با تو بود، کتاب خوندن خیلی فاز میده!»

شهرام رمضانی: «داداش تو که اینقدر پول داری می خوای توی این گرونی کتاب بخری، چرا پول منو نمیدی؟»

من نوعی: «الو؟ الو شهرام جان؟ داداش قطع و وصل می شه... الووو... قطع!»

پی نوشت:

شهرام رمضانی در لغت نامه کدخدا: طلبکار، کسی که صبرش سر آمده، خونخوار، کسی که به زور پولش را می خواهد و نمی فهمد ندارم یعنی چی، مزدور، قدرتمند، مرفه و بی درد، مایه دار، کسی که باید به آحاد ملت معرفی بشود، باجگیر، جاه طلب، دارنده ثروت، آقا پولداره، چندی ست به دوران رسیده، فرزند مختار، کسی که پدرش مختار است، پرادعا، عشق شهرت، کسی که از پولش نمی گذرد و با آدم برخورد دیپلماتیک می کند!


ویدیو : طنز؛ طرز ساخت نمایشگاه کتاب!