دیدار با سامی، قهرمان در کما، بعد از 3 سال : بعد از سه سال به خانه آنها برگشتم. ...
بعد از سه سال به خانه آنها برگشتم. سه سال بعد از آن شب عجیب که سام تاجبخش را روی تختخواب بیمارستانیاش در کما دیدم. با سری که زخمی باز داشت و مادری که هر روز پانسمان آن زخم را دلیرانه عوض میکرد و پدری که مدام صدایش میکرد: قهرمان.
مجله زندگی ایده آل: بعد از سه سال به خانه آنها برگشتم. سه سال بعد از آن شب عجیب که سام تاجبخش را روی تختخواب بیمارستانیاش در کما دیدم. با سری که زخمی باز داشت و مادری که هر روز پانسمان آن زخم را دلیرانه عوض میکرد و پدری که مدام صدایش میکرد: قهرمان. سه سال بود که نگران رفتن به آن خانه شگفت انگیز بودم. نمیدانستم این بار که تماس بگیرم چه اتفاقی برای آن خانواده دوست داشتنی افتاده است؟ آیا سام هنوز روی آن تخت است؟ آیا باز روی تختخوابش قد کشیده و حالا تبدیل به جوانی بالا بلند شده است و با آن کودکی که پنج سال پیش در اثر یک تصادف ناجوانمردانه، به این خواب طولانی رفت، قابل تشخیص نیست؟ هر بار که قیمت ارز بالا و بالاتر میرفت، من به سام فکر میکردم؛ به مادر عاشقش و به پدری که قهرمان صدایش میکند. هربار که میشنیدم و میخواندم تحریمها اوضاع دارو را در کشورم نگرانکننده کرده است، دلم برای سامی میلرزید. شاید برای همه اینها بود که میترسیدم سراغشان را بگیرم. میترسیدم که حالش خوب نباشد و احوال آن خانه ای که دو سال پیش پر از نور و خدا پیدایش کردم دگرگون شده باشد. اما رمضان خودش را از کسی دریغ نمیکند. همچنانکه خدا خودش را بی دریغ به آدمها میدهد؛ حتی اگر ندانند و نبینند... . ماه رمضان یکبار دیگر معجزههایش را به رخم کشید و شنیدم سام، مهمان ماه عسل شده است. شنیدم که سامی از آنکه من دیدمش بزرگتر شده و علائم حیاتی اش تغییر کرده است. شنیدم که بابا هنوز قهرمان صدایش میکند و مادر هر روز پانسمان جمجمه هنوز سوراخ مانده اش را عوض میکند؛ همانقدر عاشقانه و بی دریغ که یک مادر واقعی میتواند باشد. برای همین بود که دوباره به آن خانه رویایی رفتم. سام همچنان در آغوش خدا خوابیده بود... امروز که اینها را مینویسم درست میشود 5 سال. روز 12مرداد 87 بود که خداوند آغوش امنش را به روی سامی باز کرد.
پسری در کما با پوستی مثل گل
اگر قصه سام تاجبخش را نمیدانید این قسمت را بخوانید. سام در سفری به اصفهان درحالی که همراه پسر داییاش دوچرخهسواری میکرد، در اثر تصادف با ماشین جمجمه اش از هم پاشید و به کما رفت. اگر سام را تا به حال ندیده اید باید قبل از هر چیز بگویم هر تصوری را که درباره انسانی که به کما فرورفته دارید، فراموش کنید. به قول پدر و مادرش، پوستش مثل گل است. او سالهای رشد کردن و قد کشیدنش را توی همین تخت گذرانده و قد کشیده و رعنا شده... 5 سال است که مادر و پدر سام مومنانه تلاش میکنند تا او را به خارج از کشور ببرند؛ جایی که میشود برای بیماران کمایی کارهای موثرتری کرد. اولین خواسته آنها که پزشکان هر روز توصیه میکنند، بستن جمجمه سام است. عمل جراحی پیچیدهای که حضور جراح مغز و جراح پلاستیک را توامان میطلبد. آنها آنقدر درباره شرایط سام مطالعه کردهاند و با پزشکان مختلف مشورت کردهاند که وقتی درباره شرایط سام حرف میزنند ممکن است بعضی حرفهایشان را نفهمی؛ پیچیده و تخصصی میگویند. اما بعد که نگاه پر از پرسش تورا میبینند، سادهاش میکنند. سادهاش میشود همینها که شما خواندید؛ بعد از بستن جمجمه، سامی میتواند وارد مراحل توانبخشی پیشرفته، ویژه بیماران کمایی شود. چیزی که همه دکترها به آن توصیه میکنند: زمانش همین حالاست. سطح هوشیاری سامی به اندازهای رسیده که باید وارد مرحله اجرای دستور شود؛ یعنی همان درمانهای پیچیدهای که میتواند سام، قهرمان کوچک این خانه رویایی را به زندگی بازگرداند.
گر نگهدار من آن است که من میدانم
اینکه اینجا بنویسم سامی برای انجام عمل جراحیای که برایش حیاتی است، به 50 هزار یورو نیاز دارد، برایم ساده نیست. نمیخواهم ماشین حساب را بردارم و دقیق برایتان بنویسم که این رقم به چند صد میلیون تومان میرسد، چون از روزی که دوباره سام را دیدهام تا حالا که شما قصهاش را میخوانید، مدام جمله ای در سرم تکرار میشود: گر نگهدار من آن است که من میدانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد. مگر غیر از این است؟! کدام علم و پزشک و محاسبه زمینی میتواند باور کند که کودکی 5 سال روی یک تخت بخوابد و روی پوست بدنش هیچ اثری از این خوابیدنهای بیامان نباشد؟ کدام منطقی میپذیرد که جمجمه یک انسان، پنج سال سوراخ و آسیب دیده و باز باشد و دست هیچ عفونتی به آن راه پیدا نکند؟ کدام نیروی زمینی میتواند یک مادر جوان و پر جنب و جوش را 5 سال، شبانه روز، در خانه و بالای بستر پسری که نیاز به مراقبت شبانه روزی دارد، نگه دارد؟... نگهدار سام کس دیگری است... چشمه این عشق به سرچشمه لایزالی وصل است که انگارهر لحظه سیرابش میکند. برای همین است که اگر برایتان بنویسم که به باور من بهشت دری در خانه کوچک آنها و مسیری از نگاه مادر سام دارد، باید شریک باور من شوید. هزینههای سرسامآور نگهداری از این قهرمان بالا بلند خوابیده روی این تخت با حسابهای زمینی ما جور در نمیآید. بگذارید برای شما ننویسم از معجزههایی که هر روز در آن خانه کوچک ظهور میکنند. بگذارید آلوده واژه ها نکنم آن چیز شگفت انگیزی که پنج سال است ناباورانه این کودک حالا جوان شده را به زندگی گره زده است... بگذارید این جملهای که تمام ذکر و باور ما بعد از دیدن دوباره سام شده است، برای شما هم مثل یک قصه راز آلود تکرار شود: گر نگهدارمن آن است که من میدانم....
وقتی با نفسهایت حرف میزنی
پدر و مادر سام در بیان بهبود شرایط سامی بسیار وسواس دارند. «درستکاری»، انگار چیزی است که هر قدر این پدر و مادر عاشق بیشتر انتظار میکشند و بیشتر مضطرب و مستاصل میشوند، بیشتر خصلتشان میشود. آنها مدام تاکید میکنند که مسائل را طوری بنویسم که کسی درباره سام دچار اشتباه نشود. کسی فکر نکند سامی، همین فردای اعزامش به آلمان میتواند از نو زندگی را از سر بگیرد. برای همین تلاش میکنم، عین همان چیزی را که پدر و مادرش میگویند برای شما بنویسم. سطح هوشیاری سام در حال حاضر 9 است. این عدد با آنچه 2 سال پیش خواندهاید، تفاوتی نکرده اما به قول خودشان این عدداز 9 تا رسیدنش به 10، دریایی است و سام مسیر زیادی از این دریا را پیش رفته است. سام به روشنی متوجه محیط اطرافش است. با وجود اینکه نمیتواند رفلکس خاصی نشان دهد با نفسهایش ارتباط برقرار میکند. چشمهایش را باز میکند و کمی بعد که خسته میشود دوباره میبنددش. میتوانند در هر روز سام را برای مدت زمان مشخصی روی تختش بنشانند. کافی است سام را نشسته روی تخت با چشمهای باز ببینید. این تصویر خود گویای همه چیز است. من وقتی در درگاه اتاق سام روبه رویش میایستم جیغ میکشم. هر قدر آنها برایم از بهبود شرایط سام میگویند، انگار تا پیش از دیدنش نمیفهمم. اما حالا رو به روی من، پسر جوانی نشسته که اگر از جایش بلند شود و به من خوش آمد بگوید تعجب نمیکنم. اگر ساز بزند و آواز بخواند و با صدای بلند قصه های مدرسه و دانشگاهش را برایم تعریف کند و قهقه های پرشور سردهد، شگفت زده نمیشوم و درست وقت همین فکرهاست که به صورت مادرش نگاه میکنم... مادری که حتی برای یک لحظه به شرایط فرزندش عادت نکرده است... او بیشتر از هر مومنی ایمان دارد به بهبودی سام که باز همان صدا را در ذهنم طنین انداز میکند... گر نگهدار من آن است که من میدانم... .
به تماشای مادرانه
مادر میگوید: با نفسهایش ارتباط برقرار میکند. به صداهای غریبه واکنش نشان میدهد و چشمهایش را باز میکند. باور کنید یا نه، سام وقت عکاسی، حالت چهرهاش را تغییر میدهد، مثل هر جوان دیگری به سن و سال خودش؛ انگار میخواهد در عکسها زیباتر به نظر برسد. برای همین پدرش میگوید: من صداش میکنم سام کروز. مادر میگوید: وقتی احساس میکنم درد داره میگم: سامی مامان من دونه دونه اسم میبرم تو هرجات که درد داره به من بگو... و آیا شما باور میکنید که سامی میگوید؟ مادر شروع میکند به نام بردن: سامی جان سرت درد میکنه؟ عکسالعملی ندارد... سامی جان کمرت درد میکنه؟ واکنشی ندارد... سامی جان دلت درد میکنه؟ سامی با نفس عمیق شبیه هی بلند به مادش پاسخ میدهد که بله... دل درد دارم... شما که این نوشته را میخوانید یا مادرید یا مادر دارید یا دست کم مادرهای زیادی را در زندگیتان دیده اید. حتما میدانید که مادرها راه همه چیز را پیدا میکنند. دانستن اینکه فرزندشان از چه چیزی غمگین است؟ درک اینکه حقیقت حالش چگونه است؟ اینکه با کسی دعوا کرده، نمره کم گرفته، پنهانی برایش هدیه روز مادر خریده، عاشق شده... چه سخت است که چند سال تلاش کنی شبانه روز و جز مادر، پرستار هم باشی تا فقط خیالت راحت باشد که میدانی چطور بفهمی که دلبندت درد دارد... شما که این نوشته را میخوانید یا مادرید یا مادر دارید یا مادرانهها را بارها به تماشا نشسته اید...
دستهایی از آستین خداوند
سامی از بیمارستانی در هانوفر آلمان پذیرش دارد. تمام آنچه درباره وضعیت سام و روندی که برای درمانش باید پیش گرفته شود، خواندید که به تایید پزشکان بسیاری رسیده است. اما اگر به قدر کافی برای درمان جگرگوشه ات که پنج سال است پیش چشمان تو، نه روی پاهایش، که روی تخت خواب، قد کشیده، پول نداشته باشی، چه میکنی؟ مادر میگوید: «توکل که میکنیم همه چیز درست میشه.» گویا دستهایی، دستهایی باید از آستین خداوند بیرون بیایند. اگر برای کمک به سامی پیش قدم شدید شاید شما روزنهای از آن در رو به بهشت که در خانه آنهاست، ببینید... مگر نه اینکه بهشت زیر پای مادر است پس بهشت را کجا سراغ میگیری جز در خانه مادری که 5 سال است از درخانه بیرون نمیرود تا لحظهای از کودکش چشم برنداشته باشد؟ شاید بعد از خواندن این نوشتهها شما هم از مسیر نگاه این زن باور کردید که: گر نگهدار من آن است که من میدانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد... .
به بعدش فکر نکن
مادر میگوید: «من میگم به بعدش فکر نکن. به فردا فکر نکن. مگه تا حالا ما کردیم؟ ما نگهش داشتیم؟ سامی تو بغل خداست.» اما پدر حرف تلخ تری دارد. بعد از پنج سال او به این فکر میکند که این وضعیت تا کی ادامه خواهد داشت؟ او و همسرش تا کی توان جسمی این نگهداری پیچیده و طاقت فرسا را دارند؟ حقیقت این است که نگهداری از سامی فقط عشق و حتی فقط پول نمیخواهد. به توان جسمیای نیاز دارد که هیچ کس تا ابد نخواهد داشت. پدر میگوید: به من به عنوان سرپرست خانواده اجازه بدید نگران این هم باشم. میگوید: سامی تو بغل خداست، من شک ندارم. اما من نگران اینم. و همسرش را نشان میدهد. اگر قرار باشد واقعیتهای تلخ را برایتان بنویسم به او حق میدهم که این نگرانی هولناک دست از سر خیال پدرانه اش برندارد. آنها تا دو سال پیش هر شب پرستار داشتند. نگهداری تمام وقت روزانه به عهده مادر بود و شبها پرستاری میآمد تا مادر چند ساعتی استراحت کند. حالا آن پرستارِ هرشب، به دلیل هزینه های سنگینی که نگهداری از سامی دارد یک شب درمیان میآید. مادر میگوید: «قبلا شبها استراحت میکردم، حالا شده یه شب در میون» و پدرش میگوید: سال دیگر شاید این یه شب درمیون هم نباشه... مادر میگوید: به بعدش فکر نکن. و من میدانم که او هم دارد مدام با خودش تکرار میکند: گر نگهدار من آن است که من میدانم... .
مخاطبان عزیز سایت پادشا، تاکنون کمک های فراوانی به حساب پدر خانواده واریز شده اما هنوز تا تأمین تمام هزینه فاصله زیادی باقی است. بیائید باز هم ثابت کنیم که ما ایرانی ها مهربان ترین هستیم.
شماره روابط عمومی
مرکزی جمعیت امام علی 23051110 و 23051709 می باشد، لطفا برای هرگونه اطلاعات بیشتر و
یا هماهنگی برای کمک با این شماره تماس بگیرید.
ویدیو : دیدار با سامی، قهرمان در کما، بعد از 3 سال